جدول جو
جدول جو

معنی بانزهت - جستجوی لغت در جدول جو

بانزهت
خرم، باصفا، سرسبز، باطراوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازنه
تصویر بازنه
(دخترانه)
النگو (نگارش کردی: بازنه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادزهر
تصویر بادزهر
پادزهر، هر دارویی که برای دفع سم به کار برود، ضدزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنزه
تصویر بشنزه
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بمعنی فادزهر است که عوام پازهر گویند و بعربی حجرالتیس خوانند. (برهان). پازهر که بتازی حجرالتیس نامند. (ناظم الاطباء). معرب پادزهر باشد. فادزهر. مسوس. (نشوءاللغه ص 94). لفظ پارسی است و معنای آن مقاومت کننده با سمیاتست. نیروی روح را حفظ کند. و هرچند این لفظ برای هر داروئی که دافع زیان اقسام زهرهاست بطریق عام وضع شده ولی بطور خاص برای سنگ مار استعمال میشود. و آن سنگی است که در مار یافت میشود. کذا فی المنهاج.شیخ گوید: اطلاق نام پادزهر بر مفرداتی که از طبیعت پدید آیند اولی است و اطلاق نام تریاک بر مصنوعات شایسته تر است تا گفته شود. پادزهر تریاق طبیعی و تریاق پادزهر صناعی است و بهتر آنست که چیزهای نباتی طبیعی را بنام تریاک و معدنیات را بنام پادزهر بخوانند. وبرخی هم پندارند میان آنها تفاوت بسیاری نیست، در بحر الجواهر چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پادزهر و فادزهر در لغت نامه و ترجمه صیدنۀ ابوریحان شود. ابوریحان در الجماهر ذیل عنوان ’فی ذکر حجرالبادزهر’ آرد: آنچه بدین نام معروف است برحسب گفتۀ متقدمان سنگی است معدنی، هرچند صفات و علامات آنرا جدا نساخته اند ولی حق اینست که پادزهر بر همه گوهرها برتری دارد چه گوهرهای دیگر مایۀ لهو و لعب و مایۀ زینت و تفاخرند و هیچ سودی به بهبود امراض ندارند ولی پادزهر بدن و نفس را از امراض حفظ میکند و آنرا از زیان ها رهائی می بخشد... محمد بن زکریا گفته است آنچه از صفات آن مشاهده کردم سستی [رخو] است مانند شب ّ یمانی است [نوعی زاک] که ورقه ورقه شود و توبرتو است و من از شرف خاصیت آن در شگفت شدم. ابوعلی بن مندویه گوید: پادزهر برنگ زرد است که بسفیدی و سبزی زند و نصر و حمزه اصل معدن آنرا باقصی هند و اوایل چین دانسته اند. و صاحب کتاب النخب آرد: معدن آن در کوه زرند نزدیک کرمان است و حمزه و نصر آنرا بر پنج گونه تقسیم کرده اند: سپید و سبز و زرد و خاکی [اغبر] و خالدار [منکت] و نصر خالدار آنرا برگزیده و آشامیدن آنرا برای شخص مسموم بمقدار دوازده شعیره تعیین کرده است. صاحب النخب گوید رنگهای دیگر نیز بر آن افزوده از قبیل سبز سلقی و زرد و نوعی که بسفیدی و سرخی زند و نوعی دیگر میان تهی است و در میان آن چیزی است که آنرا مخاط شیطان و غزل سعائی نامند و در آتش نمیسوزد. ابوالحسن طبری ترنجی گوید قسمی از آن چنانست که گوئی از شمع و آهک وخاک ترکیب شده است و از هر یک از مواد مزبور درخشندگی آن پدید آید و هرگاه آنرا با عروق صفر بر صلایه بسایند برنگ قرمزی چون خون تازه درآید و این گونه را هرگاه بر گزیدگی بمالند بسیار سودمند افتد. از طوس سنگهایی بدلی شبیه پادزهر بطور آشکار صادر میشود و از آن دستۀ کارد میتراشند ولی سودی ندارد. در کتب برای امتحان اصل و بدل آن مطالبی آورده اند که نمیتوان از لحاظ تشخیص بدانها استناد جست... و هم بیرونی ذیل عنوان (فی ذکر اخبار البادزهر) آرد: مخاط شیطان و هر آنچه را در درون نوع میان تهی پادزهر هست بیرون می آورند و از غزل ’رشتۀ’ آن شستکه ها درست میکنند که سلاطین ساسانی آنها را آذرشست مینامیدند و اکنون کلمه ’شست’ را بر نوع معمولی آن که در آتش نمیسوزد اطلاق کنند. استاد هرمز سردار جنگ کرمان بسال 390 هجری قمریاز ناحیۀ زرند و کوبونات شستکۀ سپیدی بدست آورد که هرگاه روی آن چرکین میشد آنرا در آتش میافکندند تا چرک آن زایل و شسته شود.آنگاه درباره خواص شستکه گفتگو میکند و گوید که درآتش نمیسوزد و برای گزیدن زنبور و دیگر گزندگان سودمند افتد و در پایان، حکایت نیرنگسازی را یاد میکند که بر آن شد وشمگیر را با پادزهری ساختگی بفریبد ولی او دریافت و گفت: اگر این دافع زهر باشد نخست بتو زهر مینوشانم تا بدان زهر را از خویش دفع کنی و آنگاه بتو پاداش و جایزه می بخشم. مرد حقیقت را بازگفت و پوزش خواست و گفت این پادزهر ساختگی را با خویش بدار زیانی بتو نمیرساند ولی هرگاه دشمنان بدانند ترا پادزهری است از دادن زهر بتو نومید میشوند و ترا سود بخشد. وشمگیر این خیرخواهی را بپذیرفت و از کیفر دادن وی درگذشت. رجوع به الجماهر بیرونی صص 200- 202 شود.و صاحب صبح الاعشی آرد: پادزهر سنگ سبک نرمی است و اصل تکوین آن در حیوانی معروف به ایّل است که در مرزهای چین بسر میبرد. و آن حیوان در آن سرزمین مارها را میخورد و مار غذای عادی او باشد و در نتیجه این سنگ در وجود آن پدید می آید و درباره اینکه سنگ در چه جای بدن حیوان بوجود می آید اختلافست، برخی گویند سنگ ازاشکهایی که هنگام خوردن مارها از دیدگان آن فرومیریزد، در گوشه های چشم حیوان تکوین میگردد و رفته رفته بزرگ میشود و پس از چندی فرومیافتد و برخی گویند سنگ در دل حیوان تکوین میشود و از اینرو آنرا شکار کنند و سنگ را از دل آن برآورند و دسته ای گفته اند سنگ در زهرۀ حیوان تکوین شود... آنگاه انواع سنگ را از قول ارسطو نقل میکند و گوید: بزرگترین آن از یک تا سه مثقال است و بهترین آن خالص زرد سبک و نرم است و نشانۀ خالص بودن آن اینست که مانند لؤلؤ دارای طبقه های نازک توبرتو باشد و بر روی آن نقطه های کم رنگ سیاه دیده شود و ساییدۀ آن سپید و مزۀ آن تلخ باشد. سپس بخواص و منافع آن میپردازد و گوید: ساییده شدن آن با اجسام خشن رنگ و دیگر صفات آنرا تغییر میدهد چنانکه شناخته نمیشود. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 111 شود.
- بادزهر کیاش، حجرالتیس. رجوع به حجرالتیس و الجماهر ص 203 و پادزهر در همین لغت نامه شود.
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ)
از: با+ نعمت، که نعمت دارد. منعم. دارای نعمت. مال دار. باخواسته، منادی کردن. جار زدن. آوا دردادن: (فرمان کرد) کس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزد و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ والقصص)، نامیدن. خواندن. آواز کردن. (ناظم الاطباء) :
بانگ کردمت ای فغ سیمین
زوش خواندیم (زان) که هستی زوش.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
فضیل از دور او را بدید بانگ کرد، مرد چون بیامد گفت چه حاجت است. (تذکره الاولیاء عطار).
- امثال:
سربریده بانگ نکند.
معارت، بانگ کردن شترمرغ. انقاض، بانگ کردن چوزه. قبقبه، بانگ کردن شتر در شکم. جلجله،بانگ کردن رعد. جهجهه، بانگ بر دده زدن. (مصادر زوزنی). هدیل. هتف. هدر. تهدیر، بانگ کردن کبوتر. تهزج،بانگ کردن کمان وقت زه کشیدن. مهاره، در روی بانگ کردن.هباب. هبیب، بانگ کردن تکه وقت گشنی. اهتباب، تیزشدن و بانگ کردن تکه وقت گشنی. قریر، بانگ کردن مار. (از منتهی الارب). هل، بانگ کردن از شادی.تخمط، بانگ کردن فحل. ذمر، بانگ کردن شیر. هزم، بانگ کردن کمان. تهزم، بانگ کردن رعد. صقیع، بانگ کردن خروس. تصفیر، بانگ و فریاد کردن. خفق، بانگ کردن باد. فخت، بانگ کردن فاخته. غذمره، بانگ کردن. غمغمه، تعمم، بانگ و خروش دلاوران. (منتهی الارب). تهوید، تهواد، نرم بانگ کردن. صدید، بانگ کردن. (ترجمان القرآن). تعلیس، بانگ کردن. تغنیه، بانگ کردن کبوتر. نزب، نزاب، نزیب،بانگ کردن آهو و تکه بوقت گشنی. (منتهی الارب). لقلقه. ضوضاء، صرخ، بانگ کردن. (دهار). تجلیب، بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). بربره، بانگ کردن. حمحمه، بانگ کردن اسب نر. نقنقه، بانگ کردن بزغ. غمغمه، بانگ کردن مبارزان در جنگ. همهمه، بانگ کردن با گرفتگی بینی چنانکه هویدا نباشد. اهتزام، بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. تغطمط، بانگ کردن باگرفتگی گلو. (مصادرزوزنی). رجس، ارتجاس بانگ کردن ابر. صهیل، صهال، تصهال، بانگ کردن اسب. نزب، نزیب، بانگ کردن آهو. بغام، بانگ کردن آهو و گاو دشتی و شتر. تصلصل، بانگ کردن آهن و آنچه بدان ماند. صلصله، بانگ کردن آهن. جعجعه، بانگ کردن آسیا. معمعه، بانگ کردن آتش در وقت سوختن. (تاج المصادر بیهقی). تلقم، بانگ کردن آب از بسیاری. تطبطب، بانگ کردن آب. (منتهی الارب). خرور، خریر، تدور، بانگ کردن آب. شغا، بانگ کردن گوسفند. ضغو، اضغاء، بانگ کردن روباه. زمار، بانگ کردن شترمرغ. قلخ، قلیخ، بانگ کردن فحل. (تاج المصادر بیهقی). ضحک، بانگ کردن بوزینه. نبح، نبیح، نباح، تنباح، بانگ کردن سگ و آهو و بز و مار. (منتهی الارب). نعب، نعیب، نعبان، بانگ کردن کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). رزیم، بانگ کردن شیر. حمحمه، بانگ کردن اسب در وقت علف خواستن.رزام، ارزام. بانگ کردن شتر چنانکه دهن بازنکند. وحوحه، بانگ کردن باگرفتگی گلو. (تاج المصادر بیهقی). عندله، بانگ کردن بلبل. (دهار). لبلبه، بانگ کردن تکه وقت برجستن بر ماده. رقا، بانگ کردن جغد. (منتهی الارب). نهاق، نهیق، بانگ کردن خر. استحار، بانگ کردن خروه در سحر. (تاج المصادر بیهقی). قبع، بانگ کردن خوک. (منتهی الارب). زمزمه. قصیف. جلجله. ارزام، بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی). تمضمض، لغو، بانگ کردن سگ. (منتهی الارب). قعقاع، قعقعه، بانگ کردن سلاح. (تاج المصادر بیهقی). رغاء، الجاج، بانگ کردن شتر. تخض، بانگ کردن شتر به شقشقه. (منتهی الارب). نجنجه، بانگ کردن شتر سرمست. (منتهی الارب). هتیت، بانگ کردن شتر بچه. (تاج المصادر بیهقی). تزغم، بانگ کردن شترماده. سجر، بانگ کردن شتر ناقه. شقشقه، بانگ کردن شترنر. عرار، بانگ کردن شترمرغ. (منتهی الارب). معاره، بانگ کردن شترمرغ. (تاج المصادر بیهقی). قرقره، بانگ کردن شکم. (دهار). هدیل، بانک کردن قمری. اعوال، بانگ کردن کمان. بقبقه، بانگ کردن کوزه بوقت آب کردن در وی. نبیب، بانگ کردن گشن نر از بهر گشنی. فشیش، بانگ کردن مار به پوست. (تاج المصادر بیهقی). قوقاه، بانگ کردن ماکیان. (دهار). کرکره، بانگ کردن ماکیان. قریره، بانگ کردن ماکیان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ)
مرکّب از: با + نزاکت، که نزاکت دارد. باتمیز. مؤدب. خوش برخورد. و رجوع به نزاکت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
مرکّب از: با + نخوت، که نخوت دارد. فخور. متکبر. معجب. از خود راضی. بافیس و افاده
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لغت فارسی است به معنی تریاق نباتی و کاف آن در زبان عربی به دال تغییر یافته است. و امروز عرفاً به سنگ معدنی و مادۀحیوانی اطلاق میشود که در دل حیوانات پدید می آید. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 67). و رجوع به پادزهر شود
لغت نامه دهخدا
چنگالی که از آرد کنجد و خرما و یا از نان گرم و روغن و دوشاب و یا از نان تنک و روغن و خرما سازند بشنزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانکه
تصویر بانکه
روسی بولونی از آوند ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنزآت
تصویر بنزآت
محلی که از اسید بنزوئیک حاصل شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازهر
تصویر بازهر
پارسی تازی گشته پاد زهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
فرانسوی زنگالو (گویش انزلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باابهت
تصویر باابهت
فرهمند
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باابهت
تصویر باابهت
((اُ بُ هَّ))
باشکوه، باجلال
فرهنگ فارسی معین
خودبین، خودپسند، متکبر، معجب، مغرور
متضاد: افتاده، بی ریا، فروتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشکوه، باعظمت، شکوهمند، عظیم، مجلل
متضاد: بی ابهت، محقر، بی شکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مودب، باادب، آداب دان، مودبانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
Tan, Tanned
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
bronzé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
bronceado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
cokelat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
ผิวแทน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
gebruind
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
晒黑的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
abbronzato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
bronzeado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
opalony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
засмаглий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
gebräunt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
загорелый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برنزه
تصویر برنزه
तन
دیکشنری فارسی به هندی