جدول جو
جدول جو

معنی بامبول - جستجوی لغت در جدول جو

بامبول
تنبل (درتداول عامه)، حیله و مکر در کاری، (فرهنگ نظام)، کلک، دوز و کلک، حقه، نادرستی، تزویر، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، مکر، تقلب، شیوه، رنگ، دغل: هزاربامبول میزند، هزار شیوه میزند، (یادداشت مؤلف)، نوبتی که نوازند، (فرهنگ نظام)، و مرکب است از آن طبل که دربام (بامداد) زنند، و توان بود که آن طبل باشد که صبح و ظهر و شب بر بام می نواختند، (از فرهنگ نظام)، کوس و نقاره که گاه بامداد بر در سلطان نوازند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
بامزد حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان،
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام) (از فرهنگ ضیاء)،
نزنم بام زد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم،
خاقانی،
ما و شکرریز عیش کز در خمار
بامزد خرمی به بام برآمد،
خاقانی،
، کوس، نقاره، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)، نام آهنگی است در موسیقی و مسلماً همان بامشاد است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بامبول
حیله و مکر در کاری، حقه، نادرستی، دوز و کلک، تزویر، تقلب
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
فرهنگ لغت هوشیار
بامبول
حقه، تزویر
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
فرهنگ فارسی معین
بامبول
حقه، حقه بازی، کلک، گول، نیرنگ، دوزوکلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
گوشتی که آن را دود داده یا نمک سود کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تانبول
تصویر تانبول
درختچه ای شبیه تاک با برگ های پهن سبز و معطر که برگ های آن را می جوند محرک اشتها است و در هند و مالزی و هندوچین می روید، پان، تملول، تنبول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامبو
تصویر بامبو
خیزران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، طباشیر، تباشیر، ثلج چینی، نی هندی، ثلج صینی
فرهنگ فارسی عمید
غده ای سفت و سخت و بی درد به اندازۀ گردو که در زیر پوست بدن پیدا شود، دیوغول، غول، غول بیابانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
ترازوی بزرگ برای وزن کردن بارهای سنگین مانند کامیون و بار آن، ساختمانی که این ترازو در آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نام شهری تجارتی است در ناحیۀ باویر آلمان که حدود پنجاه هزارتن جمعیت دارد، این شهرتوسط ساکسن ها در قرن نهم میلادی بنا شده و نخستین کلیسای آنرا شارلمانی برپاکرده است. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
لیاقت. شأن. درجه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ دَ / دِ)
که بام را پوشد، ظاهراً نام آهنگی نیز هست بمناسبت نام خود آهنگساز، بامزد، آهنگ موسیقی، (لغت نامه ذیل آهنگ)
لغت نامه دهخدا
(مُ رُوْ وَ)
مرکّب از: با + مروت، که مروت داشته باشد. جوانمرد برابر لامروت. (صوت اصلی کلمه مروت در زبان عربی مروءه است) : خجند با کشت و برز بسیار است و مردمانی بامروت. (حدود العالم)، و مردمان این شهر (حمص) پاک جامه و بامروت و نیکوروی اند. (حدود العالم)، مردمانی اند (مردم گرگان) درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و میهمان دار. (حدود العالم)، و رجوع به مروت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام شهری بوده است در هفت فرسنگی دو دهی از بلاد هندوستان. (از ماللهند ص 99)
لغت نامه دهخدا
کلمه فرانسوی که در فارسی نیز در برابر قپان (بخصوص قپانهای عظیم) برای وزن کردن کالاهای سنگین و کامیونها و غیر آن بکار میرود
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریحان باشد که آنرا مرزنگوش خوانند، و بعربی آذان الفار گویند، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)، وسبب این اسم (یعنی مرزنگوش) آن است که مرز را موش گویند و آن به گوش موش شبیه است و بعربی آذان الفار گویند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، نام ریحانی است که او را مرزنگوش نیز میگویند، (فرهنگ جهانگیری)، تاریخ خوان و قصه گوی، (فرهنگ شعوری)، باستره
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
بامبه چه (در تداول عامه) بامب. بامبه، ضرب با کف دست به تارک و میان سر کسی. (یادداشت مؤلف). زخم با کف دست بر سر کسی. بام. بامب کوچک که برمیان سر کسی زنند با کف دست. ضربتی خفیف بر سر کسی با کف دست گشاده. ضربت. (یادداشت مؤلف). توسری کوچک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- بامبچه زدن، ضربت با کف دست گشاده بر سر کسی. بامب زدن. توسری زدن.
- بامبچه خوردن، بامب خوردن: توسری خوردن
لغت نامه دهخدا
بامبولباز، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، رجوع به بامبول و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
تامول است، (از آنندراج)، مأخوذ از هندی تانبول، (ناظم الاطباء)، تنبول، تنبل، برگ پان، رجوع به تامول و تانبول شود
لغت نامه دهخدا
خیزران، نی، نوعی نی است، نوعی نی مغزدار است که از آن عصاو چوب دستی و تعلیمی سازند و بخم کردن شکسته نشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
برای وزن کردن کالای سنگین و کامیون و غیر آن بکار میرود، قپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقبول
تصویر ناقبول
پذیرفته ناشده، نامقبول، مردود
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی خیزران پارسی است و تازی گشته آن خیزران است تازی است خیزران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
فرانسوی شورویراز ران یا شانه نمک سود یا دود داده خوک یا گراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامعول
تصویر نامعول
نااستوار بی ارج بی اعتبارنااستوارغیرقابل اعتماد: (همچنان برقاعده اول است وزهدوصلاحش نامعول {مقابل معول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامقبول
تصویر نامقبول
ناپذیرفته قبول نشده ناپذیرفته مردود: (چندین ترهات وهذیانات که مردودعقل ونامقبول خرد است ایراد کردم، {ناپسندیده مکروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامروت
تصویر بامروت
جوانمرد، مردمانی پاک جامه، جنگی، میهماندار
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره بیدهااز دسته فلفلها که گیاه بومی هند و مالزی و فیلیپین است و در هندوچین و ماداگاسکار و افریقای شرقی نیزمی رویدبرگ خشک شده این گیاه طعمی معطر دارد و از آن ماده ای بنام بتل استخراج کنند. این ماده مستخرج دارای اثر فایض و اشتهاآور و ضد کرم است. در اثر جویدن برگ تملول ترشحات بزاق زیاد میگردد و اشتها را تحریک میکند و ضمنا رنگ بزاق نیز قرمز میشود شاه حسینی بتل غاجی پان
فرهنگ لغت هوشیار
دانه ها و گرههای باندازه گردو که در گلو و دیگر اعضای مردم برآید و درد نکند سلعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
دستگاهی است برای اندازه گیری وزن های سنگین تجاری، قپان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
((مْ بُ))
گوشت (ران یا شانه) دود داده یا نمک سود خوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامبو
تصویر بامبو
خیزران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دامغول
تصویر دامغول
غده های زیر پوستی که درد ندارد
فرهنگ فارسی معین
تکه های نخ که که از نخ تور کلفت تر است و در ساختن سالیک که
فرهنگ گویش مازندرانی
حیله و مکر، چاق و چله، دبه کردن و اختلال در معامله
فرهنگ گویش مازندرانی