جدول جو
جدول جو

معنی بامبو - جستجوی لغت در جدول جو

بامبو
خیزران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، طباشیر، تباشیر، ثلج چینی، نی هندی، ثلج صینی
تصویری از بامبو
تصویر بامبو
فرهنگ فارسی عمید
بامبو
خیزران، نی، نوعی نی است، نوعی نی مغزدار است که از آن عصاو چوب دستی و تعلیمی سازند و بخم کردن شکسته نشود
لغت نامه دهخدا
بامبو
فرانسوی خیزران پارسی است و تازی گشته آن خیزران است تازی است خیزران
فرهنگ لغت هوشیار
بامبو
خیزران
تصویری از بامبو
تصویر بامبو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابو
تصویر بابو
پدر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، آتا، ابا، ابی، اب، والد، اتا، بابا
درویش، قلندر
بزرگ درویشان و قلندران
فرهنگ فارسی عمید
آوایی که از زدن دست گشاده بر سر کسی برآید
لغت نامه دهخدا
(بُوْ)
تامبوف. شهری است در روسیۀ شوروی که 121300 تن سکنه دارد. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمه ’تامبوف’ آرد: نام شهر و مرکز ایالتی است بهمین نام در روسیه و در 508هزارگزی جنوب شرقی مسکو بر کنار رود ’تزنه’ واقع است و 27000 تن سکنه و مدرسه نظامی و مدرسه مخصوصی برای دختران اعیان و کارخانه های زاج و دستگاههای طناب بافی و غیره دارد. تجارت آنجا پررونق است و تزار میخائیل رومانف این شهر را بسال 1636 میلادی بنا نهاده است. رجوع بمادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
پدر و بزرگ قلندران و رند و پیشوای ایشان: از شاه عادل که نبیرۀ شاه نعمهاﷲ ولی رحمهاﷲعلیه بود مسموع دارم که محمد قلندر و بابو قلندر این هر دو خلیفۀ شاه نعمهاﷲ ولی اند، العلم عنداﷲ، (آنندراج)، نام قسمی از قلندران سیار
لغت نامه دهخدا
فوت کیومرث در سر راه بابو در ماه رجب سنۀ 757 هجری قمری دست داده ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء2 ص 105)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول در 12هزارگزی شمال باختری شوشتر و 4هزارگزی باختر راه شوسۀ اهواز به دزفول، دشت، گرم سیر مالاریائی، دارای 200تن سکنه است، آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی زراعت میباشد، راه در تابستان اتومبیل رو، ساکنین از طایفۀ لر هستند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ دَ)
حقه زدن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). بامبول درآوردن. شیوه زدن. کلک زدن. رجوع به بامبول و دیگر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در تداول عامه، عمل بامبول باز، کار بامبول باز، جانغولک (جنغولک) بازی، (یادداشت مؤلف)، حقه بازی، دوز و کلک زدن، و رجوع به بامبول شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
در تداول عامه، چشش. مخفف مزه مزه.
- مزمزه کردن، مخفف مزه مزه کردن. چشیدن غذا و جز آن
لغت نامه دهخدا
(بُ)
باربیون. نوعی ماهی از انواع سیپرینیده که در آبهای شیرین زندگی میکند
لغت نامه دهخدا
بامبولباز، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، رجوع به بامبول و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بارنبو. بارنبوی ریحان. (آنندراج). قسمی از ریحان. (ناظم الاطباء) (دمزن: بارنبوی). بادرنگبو (؟) (دمزن). رجوع به بارنبو و بارنبوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آوایی که از زدن کف دست گشاده بر سر کسی برآید.
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ بَ)
در تداول عامه، حقه زدن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). حقه سوار کردن. شیوه زدن. تقلب کردن. کارهای ناروا و دغل و نهانی کردن. کلک زدن: فلان بامبول زن غریبی است، سخت حقه باز است. (از فرهنگ نظام) ، خوش آیند:
دگردانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه.
فردوسی.
، شوخ. خوش طبع. باطیبت. مزاح، عجیب
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
در تداول عامه، حقه و دوز و کلک زدن. شیوه و مکر در کار آوردن. رنگی دیگر بکار بردن. تزویر کردن. رجوع به بامبول و بامبول بازی کردن شود، خوش مزگی. طیبت. خوش طبعی. شوخ بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تنبل (درتداول عامه)، حیله و مکر در کاری، (فرهنگ نظام)، کلک، دوز و کلک، حقه، نادرستی، تزویر، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، مکر، تقلب، شیوه، رنگ، دغل: هزاربامبول میزند، هزار شیوه میزند، (یادداشت مؤلف)، نوبتی که نوازند، (فرهنگ نظام)، و مرکب است از آن طبل که دربام (بامداد) زنند، و توان بود که آن طبل باشد که صبح و ظهر و شب بر بام می نواختند، (از فرهنگ نظام)، کوس و نقاره که گاه بامداد بر در سلطان نوازند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
بامزد حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان،
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام) (از فرهنگ ضیاء)،
نزنم بام زد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم،
خاقانی،
ما و شکرریز عیش کز در خمار
بامزد خرمی به بام برآمد،
خاقانی،
، کوس، نقاره، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)، نام آهنگی است در موسیقی و مسلماً همان بامشاد است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سَ)
در تداول عامه، حقه بازی کردن. تزویر کردن. رجوع به بامبول و بامبول باز شود، غرفۀ سر ناپوشیده. الغرفه بلاسقف. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181)
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، شرم زده وافسرده. وجهۀ خود را از دست داده: ’دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد’. (فرهنگ فارسی معین) ، دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنفت شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ بَ دَ / دِ)
شیوه باز، آدمی که بامبول میزندیا بامبول سوار میکند، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، حقه باز، متقلب، دغل، (یادداشت مؤلف)، دغل باز، که حقه سوار کند، که تزویر و مکر بکار برد، که رنگ هابرآرد در کارها، که دوز و کلک بکار دارد، کلک باز، کسی را گویند که در وطن پای بند و عاجز شده باشد و در غایت عسرت و پریشانی گذراند، (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، کسی باشد که در وطن به جان رسیده بودو سفر نتواند کردن و بیچاره و پای بسته بود، (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میلی که به خیک روغن فرو کنند و بدان دانند که روغن نیک یا بد است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
پدربابا، بزرگ قلندران و درویشان. بمعنی بابا که در اوایل اسما برای شفقت یا مجرد تلقیب افزایند و گویند (بابا فلان) : (و بدانک پدر شیخ ما ابو سعید ابوالخیر گفتندی) (اسرارالتوحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامب
تصویر بامب
تو سری با کف دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
حیله و مکر در کاری، حقه، نادرستی، دوز و کلک، تزویر، تقلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گامبو
تصویر گامبو
دارای اندام درشت و چاق و بدقواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
حقه، تزویر
فرهنگ فارسی معین
حقه، حقه بازی، کلک، گول، نیرنگ، دوزوکلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حقه باز، نیرنگ باز، کلک، حیله باز، حیله گر، فریبکار، بامبولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باباکلان
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات، صدای ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
لب بام
فرهنگ گویش مازندرانی