خیزران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، طباشیر، تباشیر، ثلج چینی، نی هندی، ثلج صینی
خِیزَران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، طَباشیر، تَباشیر، ثَلجِ چینی، نِیِ هِندی، ثَلجِ صینی
نام انسانی افسانه ای در روایات هندی که دو دست و دو پایش به تناسب بدنش کوتاه باشد. و یکی از اسماء باسدیو است. (باسدیو از بتان مشهور هند بوده است). رجوع به ماللهند بیرونی ص 62، 63، 198، 199، 201 شود
نام انسانی افسانه ای در روایات هندی که دو دست و دو پایش به تناسب بدنش کوتاه باشد. و یکی از اسماء باسدیو است. (باسدیو از بتان مشهور هند بوده است). رجوع به ماللهند بیرونی ص 62، 63، 198، 199، 201 شود
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
گوشۀ عالم مابین مغرب و شمال، و این لفظ هندی است. (آنندراج). در ماللهند نقطۀ جهت میان بسجم و اوتر و برابر زحل آمده. (ماللهند ص 145 و 146). وبین شمال و مغرب (شمال غربی) محسوب شده است. حمدالله مستوفی گوید: حکماء هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند: بخش جنوبی را دکشن خوانند و آن زمین تازیان است و بخش شمالی را اوتر خوانند و آن ترکان راست و بخش شرقی را بورب خوانند و اهل چین و ماچین راست و بخش غربی را بسجم خوانند قوم مصر و بربر راست وبخش زاویۀ مابین جنوب و شرق اگنی گویند هندوان راست و بخش زاویۀ مابین شرق و شمال ایش خوانند قوم ختای و ختن راست و بخش زاویۀ مابین شمال و غرب بایب گویند اهل روم و فرنگ راست. (از نزهه القلوب ج 3 ص 20)
گوشۀ عالم مابین مغرب و شمال، و این لفظ هندی است. (آنندراج). در ماللهند نقطۀ جهت میان بسجم و اوتر و برابر زحل آمده. (ماللهند ص 145 و 146). وبین شمال و مغرب (شمال غربی) محسوب شده است. حمدالله مستوفی گوید: حکماء هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند: بخش جنوبی را دکشن خوانند و آن زمین تازیان است و بخش شمالی را اوتر خوانند و آن ترکان راست و بخش شرقی را بورب خوانند و اهل چین و ماچین راست و بخش غربی را بسجم خوانند قوم مصر و بربر راست وبخش زاویۀ مابین جنوب و شرق اگنی گویند هندوان راست و بخش زاویۀ مابین شرق و شمال ایش خوانند قوم ختای و ختن راست و بخش زاویۀ مابین شمال و غرب بایب گویند اهل روم و فرنگ راست. (از نزهه القلوب ج 3 ص 20)
نام شهر بلخ است. (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشان، چه بامی به فرس قدیم بمعنی درخشیدن بود و کلمه بامداد نیز از آن ریشه است. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 58). نام قدیم بلخ بوده است. (از قانون مسعودی ج 2 ص 572). لقب شهر بلخ است از بناهای کیومرث پیشدادی و کیکاوس در عمارت آن افزود چندی تختگاه گشتاسب و محل آتشکدۀ نوبهار [بود. در عهد اسلام چنان آباد شد که آنرا ام البلاد خواندند و قبهالاسلام نامیدند، چنگیزخان در آن شهرقتل عام نمود. اکنون قلیلی از آبادی آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). محل بلخ در خاک افغانستان و مزارشریف نزدیک آن است. بجهت نسبت بامیان، بلخ را بامی خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری). شهر بلخ به مناسبت نوبهار در ادبیات ایران نامبردار است و آنرا به مناسبت نزدیکی با بامی (بامیان) بلخ بامی میگفته اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 323) : چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید. دقیقی. بدو گفت چندین چراماندی خود از بلخ بامی چرا راندی. دقیقی. چو از بلخ بامی به جیحون کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید. فردوسی. مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار. فرخی. شود عالم چنان معمور از انصاف تو کآسان توان از بلخ بامی شد به بام مسجد اقصی. سوزنی (از جهانگیری). شد آواز نشاط و شادکامی ز مرو شاهجان تا بلخ بامی. نظامی.
نام شهر بلخ است. (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشان، چه بامی به فرس قدیم بمعنی درخشیدن بود و کلمه بامداد نیز از آن ریشه است. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 58). نام قدیم بلخ بوده است. (از قانون مسعودی ج 2 ص 572). لقب شهر بلخ است از بناهای کیومرث پیشدادی و کیکاوس در عمارت آن افزود چندی تختگاه گشتاسب و محل آتشکدۀ نوبهار [بود. در عهد اسلام چنان آباد شد که آنرا ام البلاد خواندند و قبهالاسلام نامیدند، چنگیزخان در آن شهرقتل عام نمود. اکنون قلیلی از آبادی آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). محل بلخ در خاک افغانستان و مزارشریف نزدیک آن است. بجهت نسبت بامیان، بلخ را بامی خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری). شهر بلخ به مناسبت نوبهار در ادبیات ایران نامبردار است و آنرا به مناسبت نزدیکی با بامی (بامیان) بلخ بامی میگفته اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 323) : چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید. دقیقی. بدو گفت چندین چراماندی خود از بلخ بامی چرا راندی. دقیقی. چو از بلخ بامی به جیحون کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید. فردوسی. مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار. فرخی. شود عالم چنان معمور از انصاف تو کآسان توان از بلخ بامی شد به بام مسجد اقصی. سوزنی (از جهانگیری). شد آواز نشاط و شادکامی ز مرو شاهجان تا بلخ بامی. نظامی.
سنت، از معصومات نصاراست و دختر مشرکی از اهالی ازمید (بعلبک بود، وی بکیش نصرانی درآمد، و با وجود اصرار و ابرام پدرش دست از این آئین نکشید ودر نتیجۀ این سماجت از دست پدر آنقدر کتک خورد تا مرد و در زمرۀ شهدا درآمد. ذکران وی روز 4 کانون اول است. نصاری تصویر او را بر برجی نقش کرده حافظ و حامی توپچیانش میدانند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باربه). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی شود
سنت، از معصومات نصاراست و دختر مشرکی از اهالی ازمید (بعلبک بود، وی بکیش نصرانی درآمد، و با وجود اصرار و ابرام پدرش دست از این آئین نکشید ودر نتیجۀ این سماجت از دست پدر آنقدر کتک خورد تا مرد و در زمرۀ شهدا درآمد. ذکران وی روز 4 کانون اول است. نصاری تصویر او را بر برجی نقش کرده حافظ و حامی توپچیانش میدانند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باربه). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی شود
بنا بنقل شعوری، لغتی است در بابت بمعنی لایق، سزاوار، و آنرا باب هم گویند: یار چو گل در صفا عاشق بلبل نوا خنده باد را سزا باتب من گریه است. عبدالباقی هروی. (شعوری ج 1 ص 151) (ناظم الاطباء)
بنا بنقل شعوری، لغتی است در بابت بمعنی لایق، سزاوار، و آنرا باب هم گویند: یار چو گل در صفا عاشق بلبل نوا خنده باد را سزا باتب من گریه است. عبدالباقی هروی. (شعوری ج 1 ص 151) (ناظم الاطباء)
جسمی غالبا استوانه یی شکل که درون آن مواد منفجره میریزند و در زمان جنگ بوسیله هواپیما بزمین پرتاب میکنند و آن در اثر اصابت با زمین منفجر میشود. یا بمب اتمی. بمبی که نیروی انفجاریش مربوط به نیروی ذخیره یی این بمب از بمبهای معمولی بسیار بیشتر است و یکی از آنها کافی است شهری را ویران و ساکنانش را نابود سازد. یا بمب ئیدروژنی. نوعی بمب اتمی بمبی که نیروی انفجاریش مربوط به نیروی ذخیره یی مرکزی اتم ئیدروژن است. نیروی انفجار و تخریب این بمب از بمب اتمی بیشتر است
جسمی غالبا استوانه یی شکل که درون آن مواد منفجره میریزند و در زمان جنگ بوسیله هواپیما بزمین پرتاب میکنند و آن در اثر اصابت با زمین منفجر میشود. یا بمب اتمی. بمبی که نیروی انفجاریش مربوط به نیروی ذخیره یی این بمب از بمبهای معمولی بسیار بیشتر است و یکی از آنها کافی است شهری را ویران و ساکنانش را نابود سازد. یا بمب ئیدروژنی. نوعی بمب اتمی بمبی که نیروی انفجاریش مربوط به نیروی ذخیره یی مرکزی اتم ئیدروژن است. نیروی انفجار و تخریب این بمب از بمب اتمی بیشتر است
محفظه ای مخروطی یا استوانه ای شکل که درون آن موارد منفجره ریزند و به چاشنی مجهز کنند و گاه بوسیله هواپیما به زمین پرتاب و گاه به فتیله آلوده به ماده قابل اشتعال در روی زمین منفجر شود
محفظه ای مخروطی یا استوانه ای شکل که درون آن موارد منفجره ریزند و به چاشنی مجهز کنند و گاه بوسیله هواپیما به زمین پرتاب و گاه به فتیله آلوده به ماده قابل اشتعال در روی زمین منفجر شود