صبح، غداه، پگاه، مخفف بامداد، (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، صباح، صبیحه، مقابل شام، وقت صباح، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، سپیدۀ صبح، سپیده دمان، سپیده دم، اصباح، بامدادان، آغاز روز، صبح زود، (انجمن آرای ناصری)، صبح پگاه، (ناظم الاطباء)، فجر، (یادداشت مؤلف) (دستور اللغه)، اول فجر را گویند، در سنسکریت بامه و پهلوی بام بمعنی روشنایی است، (فرهنگ لغات شاهنامه) (ناظم الاطباء)، صبح که از طلوع فجر تا طلوع آفتاب باشد و مجازاً تا ظهر هم بام و صبح است، (فرهنگ نظام)، در پهلوی لفظ مذکور بام بوده و در اوستا ’با’ و در سنسکریت ’بها’، (فرهنگ نظام) : یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش بشام آن بود این به بام، فردوسی، چو آگه شد از کاردستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام، فردوسی، حال از اینگونه بوددر همه شب زین کس آگه نبود تاگه بام، فرخی، به شب گویم نمانم زنده تا بام چو بام آید ندارم طمع با شام، (ویس و رامین)، ز زردی همه پیکرش زرفام درخشان چو خورشید هنگام بام، اسدی (گرشاسب نامه)، در جهان نام نیک تو مشهور نام مشهور تو ز بام اشهر، سوزنی، بوقت شام همی این به آن سپارد گل به گاه بام همی آن به این دهد اختر، انوری، بر لب جام ار فتادعکس شباهنگ بام خیز ودرون پرده ساز پرده به آهنگ بم، خاقانی، بادا دل امید نکوخواه تو بی بیم بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام، عبدالرزاق اصفهانی، به آبی فرورفت نزدیک بام بر آن بسته سرما دری از رخام، سعدی (بوستان)، نیمشب دیدۀ مؤذن شام دیده این سوی شام وز آنسو بام، اوحدی (از شعوری)، شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود که جهانی همه روزش نگران بود ز بام، سلمان ساوجی، - آفتاب بام، خورشید بام، آفتاب اول روز: گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام، خاقانی، - ازبام تا شام، از صبحگاه تا شامگاه، تمام مدت روز، از بامداد تا غروب، از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن: و مستی عادت داشتی از بام، تا شام شراب خوردی، (جهانگشای جوینی)، از بام تا شام در مقاسات لباس یأس و مساقات ... بودند، (از ترجمه تاریخ یمینی)، - از شام تا بام، از سر شب تا صبح، از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن: و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشستی و از شام تا بام در اضطراب و قلق و بی قراری در آرام و خواب برخود ببستی، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، - بام بالا، فجر کاذب، صبح کاذب، ذنب السرحان، (مهذب الاسماء)، صبح نخست صبح نخستین، - برکسی بام خوردن، پیش دستی کردن، مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنکه حلوای ما را بخورد: تدبیر شامی کنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد، (سلجوقیان و غز درکرمان چ باستانی پاریزی ص 207)، - بام پهنا، عمودالصبح، فجرصادق، (مهذب الاسماء)، - بام زد، کوس و نقاره، (برهان قاطع)، آن طبل که در بام (بامداد) زنند، - خروس بام یا خروس صبح بام، خروس سحرخوان: بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام، سعدی، دردی می در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام، سعدی، - خندۀ بام، کنایه از سپیده دم: خلاف رسم معهودست و عادت طلوع مهر پیش از خندۀ بام، قاآنی، - خورشید بام، آفتاب اول روز، آفتاب بام، کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد: نه خورشید بامی که خورشید بامی نه عین روانی که عین روانی، خواجو، - سپیدۀ بام، سپیده دم، پگاه: دوش تا اول سپیدۀ بام می همی خوردمی به رطل و به جام، فرخی، بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی 17)، درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فروشدن تیره شب سپیدۀ بام، فرخی، - ستارۀ بام، ستارۀ صبح، - صبح بام، صبح زود، سپیده دم، بامداد پگاه: مغنی بیا زاول صبح بام بزن زخمۀ پخته بر رود خام، نظامی، ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام، سعدی (خواتیم)، - مرغ بام، خروس: امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را، سعدی، - نماز بام،نماز صبح، دوگانه، مجازاً وقت نماز صبح: دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند، (تاریخ سیستان)، - نوبت بام، آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود، و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز، و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، و سلطان سنجر آنرا به پنج رسانیده بوده: چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز نو ب خانه تنهایی آمدم بربام، سعدی (طیبات)، - وقت بام، بامدادان، سحرگاهان: نغمۀ گلبام وقت بام برآمد، خاقانی، - هوشبام، نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند، این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است، هوشبام مرکب است از هوش و بام، و هوش در اینجا همان است که در اوستا اوشه و در سانسکریت اوشاس آمده و آن از گاه نیمشب تا برخاستن خورشید است و این قسمت از شبانه روز را در ادبیات مزدیسنا اشهینگاه نامیده اند، و کلمه بام در اینجا بمعنی روشن و درخشان است و دراوستا هفت بامیه بمعنی هفت فروزنده و تابنده بسیار استعمال شده است، در پهلوی بامیک شده و در فارسی بمعنی سپیده دم و سحرگاه آمده و بنابراین هوشبام بمعنی سپیده دم و سحرگاه است، (از خرده اوستا ص 99)، نام مردم ساکن ناحیۀ بامباره برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد، طرف بیرونی سقف خانه، (غیاث اللغات)، طرف بیرونی سقف خانه، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینۀ پشت بام، (برهان قاطع) (آنندراج)، ظاهر سقف از برسوی، سقف خانه از بیرون سو، (یادداشت مؤلف)، برسوی سقف خانه که برآن سقفی دیگرنباشد، (یادداشت مؤلف)، بان، (فرهنگ لغات شاهنامه)، جانب وحشی سقف، (یادداشت مؤلف)، برسوی پوشش خانه، در شیراز بان گویند، (انجمن آرای ناصری)، حصۀ بالایی خانه، در اوستا باموه آمده است و لفظ بان مبدل بام است، (از فرهنگ نظام)، طرف بیرونی یا درونی سقف، (ناظم الاطباء) : در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر، شهید، بامها را فرسب خرد کنی از گرانیت گر شوی بر بام، رودکی، چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و شدش مویگان زرد کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد، بوشکور، سوی باغ گل باید اکنون شدن چه بینیم از بام و از پنجره، بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، افزار خانه از زمی و بام و پوششش هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود، کسائی، بفرمودتا ناودان ها ز بام بکندند و شد او بدان شادکام، فردوسی، فرودآمد از بام بندوی شیر همیراند با نامداران دلیر، فردوسی، خورشید زد علامت دولت ببام تو تا گشت دولت از بن دندان غلام تو، منوچهری، آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی، (تاریخ بیهقی)، امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی، و ب خانه ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند، (تاریخ بیهقی)، امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523)، فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524)، هر روز به مذهب دگر باشی گه در چه ژرف و گاه بر بامی، ناصرخسرو، ز بهر کردن بیدار جمع مستان را یکی منادی بر طرف بام باید کرد، ناصرخسرو، اندر صفتت نیست، چه نامی و چه ننگی بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی، سنائی، صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی، (کلیله و دمنه)، به یک حرکت به بام رسیدمی، (کلیله ودمنه)، هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست از صحن خانه ماه برآید بطرف بام، سوزنی، همت تو از بلندی بام عرشست از مثل گر سپهر برترین را سایۀ عرشست بام، سوزنی، آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم کو نردبان تست ببام کمال بر، خاقانی، کاه دیوار و گل بام به خون میشویم پس در این حال چه درهای بطر بازکنم، خاقانی، دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای باد، خاقانی، زحل بر بام او از پاسداران فلک بردرگهش از روزبانان، نظامی، در نتوان بست از این کوی در برنتوان کرد از این بام سر، نظامی، آتش انگیخت خود بدود افتاد دیر بر بام رفت و زود افتاد، نظامی، آن مخنث دید ماری را عظیم جست همچون باد بر بامی ز بیم، عطار، و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند، (جهانگشای جوینی)، چون غلام هندویی کو کین کشد از ستیزۀ خواجه، خود رامیکشد سرنگون می افتد از بام سرا تا زیانی کرده باشد خواجه را، مولوی، چون ز صدپایه دوپایه کم بود بام راکوشنده نامحرم بود، مولوی، نردبان آسمان است این کلام پایه پایه برتوان رفتن به بام نی ببام چرخ کان اخضر بود بل به بامی کز فلک برتر بود، مولوی، ماه یک شب که در برو بستند مردم او را ز بامها جستند، اوحدی، چو سرو است آنکه بر بام است لکن سهی سروی به بامی برنیاید، خواجو (از شرفنامه منیری)، ، در تداول عامه، توسری و ضربتی که با کف دست بر سر کسی زنند، بامبه، بامبچه، زخمی که با کف دست برمیان سر کسی زنند، بام، ضربه که با کف گشاده بر میان سر زنند، (یادداشت مؤلف)، تو سری با کف دست، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، - دوبامبی (در تداول عامه)، ضربه ای که با دو کف دست گشادۀ بهم متصل بر فرق سر زنند: فلان از شنیدن واقعه دو بامبی بر سر پسرم زد رنگ، فام، از باب جواز تبدیل با به فاء، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، رنگ، (ناظم الاطباء)، - الوس بام، ابلق، دورنگ: و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام، (نوروزنامه)، - زردبام، زردرنگ، زردگون، - سرخ بام، سرخ رنگ، - سیاه بام، سیاه رنگ، - سفیدبام، سفیدرنگ، - کبودبام، کبودرنگ، - شیربام، شیری، برنگ شیر، سفید مایل بزردی: و منه (من اللؤلؤ) مایشبه اللبن فیسمی شیربام، (الجماهر فی معرفه الجواهر بیرونی)، در تداول عامه، توسری، بامب، ضربه با کف دست گشاده بر سر کسی، بام، بامبچه، زخم با کف دست بر کسی، رجوع به بامب و بامبچه شود بم، تار بم را گویند و آن تار گنده باشد که در سازها بندند، (برهان قاطع)، سیم تار بم را نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سیم طنبور که صدای غیر زیر دارد و آن را بم گویند، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، رودستبر که بتازیش بم ّ گویند، (شرفنامۀ منیری)، تار گنده ای که در ساز نهند، (ناظم الاطباء) قرض، وام، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری)، مبدل وام، (آنندراج)، قرض یعنی چیزی که به کسی به نیت پس گرفتن دهند و این صورت مبدل وام است، (از فرهنگ نظام)، اوام، افام ... رجوع به وام و رجوع به قرض شود
صبح، غداه، پگاه، مخفف بامداد، (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، صباح، صبیحه، مقابل شام، وقت صباح، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، سپیدۀ صبح، سپیده دمان، سپیده دم، اِصباح، بامدادان، آغاز روز، صبح زود، (انجمن آرای ناصری)، صبح پگاه، (ناظم الاطباء)، فجر، (یادداشت مؤلف) (دستور اللغه)، اول فجر را گویند، در سنسکریت بامه و پهلوی بام بمعنی روشنایی است، (فرهنگ لغات شاهنامه) (ناظم الاطباء)، صبح که از طلوع فجر تا طلوع آفتاب باشد و مجازاً تا ظهر هم بام و صبح است، (فرهنگ نظام)، در پهلوی لفظ مذکور بام بوده و در اوستا ’با’ و در سنسکریت ’بها’، (فرهنگ نظام) : یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش بشام آن بود این به بام، فردوسی، چو آگه شد از کاردستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام، فردوسی، حال از اینگونه بوددر همه شب زین کس آگه نبود تاگه بام، فرخی، به شب گویم نمانم زنده تا بام چو بام آید ندارم طمع با شام، (ویس و رامین)، ز زردی همه پیکرش زرفام درخشان چو خورشید هنگام بام، اسدی (گرشاسب نامه)، در جهان نام نیک تو مشهور نام مشهور تو ز بام اشهر، سوزنی، بوقت شام همی این به آن سپارد گل به گاه بام همی آن به این دهد اختر، انوری، بر لب جام ار فتادعکس شباهنگ بام خیز ودرون پرده ساز پرده به آهنگ بم، خاقانی، بادا دل امید نکوخواه تو بی بیم بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام، عبدالرزاق اصفهانی، به آبی فرورفت نزدیک بام بر آن بسته سرما دری از رخام، سعدی (بوستان)، نیمشب دیدۀ مؤذن شام دیده این سوی شام وز آنسو بام، اوحدی (از شعوری)، شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود که جهانی همه روزش نگران بود ز بام، سلمان ساوجی، - آفتاب بام، خورشید بام، آفتاب اول روز: گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام، خاقانی، - ازبام تا شام، از صبحگاه تا شامگاه، تمام مدت روز، از بامداد تا غروب، از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن: و مستی عادت داشتی از بام، تا شام شراب خوردی، (جهانگشای جوینی)، از بام تا شام در مقاسات لباس یأس و مساقات ... بودند، (از ترجمه تاریخ یمینی)، - از شام تا بام، از سر شب تا صبح، از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن: و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشستی و از شام تا بام در اضطراب و قلق و بی قراری در آرام و خواب برخود ببستی، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، - بام بالا، فجر کاذب، صبح کاذب، ذنب السرحان، (مهذب الاسماء)، صبح نخست صبح نخستین، - برکسی بام خوردن، پیش دستی کردن، مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنکه حلوای ما را بخورد: تدبیر شامی کنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد، (سلجوقیان و غز درکرمان چ باستانی پاریزی ص 207)، - بام پهنا، عمودالصبح، فجرصادق، (مهذب الاسماء)، - بام زد، کوس و نقاره، (برهان قاطع)، آن طبل که در بام (بامداد) زنند، - خروس بام یا خروس صبح بام، خروس سحرخوان: بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام، سعدی، دردی می در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام، سعدی، - خندۀ بام، کنایه از سپیده دم: خلاف رسم معهودست و عادت طلوع مهر پیش از خندۀ بام، قاآنی، - خورشید بام، آفتاب اول روز، آفتاب بام، کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد: نه خورشید بامی که خورشید بامی نه عین روانی که عین روانی، خواجو، - سپیدۀ بام، سپیده دم، پگاه: دوش تا اول سپیدۀ بام می همی خوردمی به رطل و به جام، فرخی، بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب، فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی 17)، درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فروشدن تیره شب سپیدۀ بام، فرخی، - ستارۀ بام، ستارۀ صبح، - صبح بام، صبح زود، سپیده دم، بامداد پگاه: مغنی بیا زاول صبح بام بزن زخمۀ پخته بر رود خام، نظامی، ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام، سعدی (خواتیم)، - مرغ بام، خروس: امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را، سعدی، - نماز بام،نماز صبح، دوگانه، مجازاً وقت نماز صبح: دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند، (تاریخ سیستان)، - نوبت بام، آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود، و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز، و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، و سلطان سنجر آنرا به پنج رسانیده بوده: چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز نو ب خانه تنهایی آمدم بربام، سعدی (طیبات)، - وقت بام، بامدادان، سحرگاهان: نغمۀ گلبام وقت بام برآمد، خاقانی، - هوشبام، نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند، این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است، هوشبام مرکب است از هوش و بام، و هوش در اینجا همان است که در اوستا اوشه و در سانسکریت اوشاس آمده و آن از گاه نیمشب تا برخاستن خورشید است و این قسمت از شبانه روز را در ادبیات مزدیسنا اشهینگاه نامیده اند، و کلمه بام در اینجا بمعنی روشن و درخشان است و دراوستا هفت بامیه بمعنی هفت فروزنده و تابنده بسیار استعمال شده است، در پهلوی بامیک شده و در فارسی بمعنی سپیده دم و سحرگاه آمده و بنابراین هوشبام بمعنی سپیده دم و سحرگاه است، (از خرده اوستا ص 99)، نام مردم ساکن ناحیۀ بامباره برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد، طرف بیرونی سقف خانه، (غیاث اللغات)، طرف بیرونی سقف خانه، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینۀ پشت بام، (برهان قاطع) (آنندراج)، ظاهر سقف از برسوی، سقف خانه از بیرون سو، (یادداشت مؤلف)، برسوی سقف خانه که برآن سقفی دیگرنباشد، (یادداشت مؤلف)، بان، (فرهنگ لغات شاهنامه)، جانب وحشی سقف، (یادداشت مؤلف)، برسوی پوشش خانه، در شیراز بان گویند، (انجمن آرای ناصری)، حصۀ بالایی خانه، در اوستا باموه آمده است و لفظ بان مبدل بام است، (از فرهنگ نظام)، طرف بیرونی یا درونی سقف، (ناظم الاطباء) : در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر، شهید، بامها را فرسب خرد کنی از گرانیت گر شوی بر بام، رودکی، چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و شدش مویگان زرد کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد، بوشکور، سوی باغ گل باید اکنون شدن چه بینیم از بام و از پنجره، بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی)، افزار خانه از زمی و بام و پوششش هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود، کسائی، بفرمودتا ناودان ها ز بام بکندند و شد او بدان شادکام، فردوسی، فرودآمد از بام بندوی شیر همیراند با نامداران دلیر، فردوسی، خورشید زد علامت دولت ببام تو تا گشت دولت از بن دندان غلام تو، منوچهری، آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی، (تاریخ بیهقی)، امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی، و ب خانه ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند، (تاریخ بیهقی)، امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523)، فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524)، هر روز به مذهب دگر باشی گه در چه ژرف و گاه بر بامی، ناصرخسرو، ز بهر کردن بیدار جمع مستان را یکی منادی بر طرف بام باید کرد، ناصرخسرو، اندر صفتت نیست، چه نامی و چه ننگی بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی، سنائی، صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی، (کلیله و دمنه)، به یک حرکت به بام رسیدمی، (کلیله ودمنه)، هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست از صحن خانه ماه برآید بطرف بام، سوزنی، همت تو از بلندی بام عرشست از مثل گر سپهر برترین را سایۀ عرشست بام، سوزنی، آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم کو نردبان تست ببام کمال بر، خاقانی، کاه دیوار و گل بام به خون میشویم پس در این حال چه درهای بطر بازکنم، خاقانی، دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای باد، خاقانی، زحل بر بام او از پاسداران فلک بردرگهش از روزبانان، نظامی، در نتوان بست از این کوی در برنتوان کرد از این بام سر، نظامی، آتش انگیخت خود بدود افتاد دیر بر بام رفت و زود افتاد، نظامی، آن مخنث دید ماری را عظیم جست همچون باد بر بامی ز بیم، عطار، و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند، (جهانگشای جوینی)، چون غلام هندویی کو کین کشد از ستیزۀ خواجه، خود رامیکشد سرنگون می افتد از بام سرا تا زیانی کرده باشد خواجه را، مولوی، چون ز صدپایه دوپایه کم بود بام راکوشنده نامحرم بود، مولوی، نردبان آسمان است این کلام پایه پایه برتوان رفتن به بام نی ببام چرخ کان اخضر بود بل به بامی کز فلک برتر بود، مولوی، ماه یک شب که در برو بستند مردم او را ز بامها جستند، اوحدی، چو سرو است آنکه بر بام است لکن سهی سروی به بامی برنیاید، خواجو (از شرفنامه منیری)، ، در تداول عامه، توسری و ضربتی که با کف دست بر سر کسی زنند، بامبه، بامبَچَه، زخمی که با کف دست برمیان سر کسی زنند، بام، ضربه که با کف گشاده بر میان سر زنند، (یادداشت مؤلف)، تو سری با کف دست، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، - دوبامبی (در تداول عامه)، ضربه ای که با دو کف دست گشادۀ بهم متصل بر فرق سر زنند: فلان از شنیدن واقعه دو بامبی بر سر پسرم زد رنگ، فام، از باب جواز تبدیل با به فاء، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، رنگ، (ناظم الاطباء)، - الوس بام، ابلق، دورنگ: و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام، (نوروزنامه)، - زردبام، زردرنگ، زردگون، - سرخ بام، سرخ رنگ، - سیاه بام، سیاه رنگ، - سفیدبام، سفیدرنگ، - کبودبام، کبودرنگ، - شیربام، شیری، برنگ شیر، سفید مایل بزردی: و منه (من اللؤلؤ) مایشبه اللبن فیسمی شیربام، (الجماهر فی معرفه الجواهر بیرونی)، در تداول عامه، توسری، بامب، ضربه با کف دست گشاده بر سر کسی، بام، بامبچه، زخم با کف دست بر کسی، رجوع به بامب و بامبچه شود بم، تار بم را گویند و آن تار گنده باشد که در سازها بندند، (برهان قاطع)، سیم تار بم را نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سیم طنبور که صدای غیر زیر دارد و آن را بم گویند، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177)، رودستبر که بتازیش بم ّ گویند، (شرفنامۀ منیری)، تار گنده ای که در ساز نهند، (ناظم الاطباء) قرض، وام، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری)، مبدل وام، (آنندراج)، قرض یعنی چیزی که به کسی به نیت پس گرفتن دهند و این صورت مبدل وام است، (از فرهنگ نظام)، اوام، افام ... رجوع به وام و رجوع به قرض شود
دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در90هزارگزی شمال باختری اسفراین و جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به دشتان در دامنه واقع است، ناحیه ایست سردسیر و دارای 265 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قلعه ای است در ماوراءالنهر، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در90هزارگزی شمال باختری اسفراین و جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به دشتان در دامنه واقع است، ناحیه ایست سردسیر و دارای 265 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام قلعه ای است در ماوراءالنهر، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
نام انسانی افسانه ای در روایات هندی که دو دست و دو پایش به تناسب بدنش کوتاه باشد. و یکی از اسماء باسدیو است. (باسدیو از بتان مشهور هند بوده است). رجوع به ماللهند بیرونی ص 62، 63، 198، 199، 201 شود
نام انسانی افسانه ای در روایات هندی که دو دست و دو پایش به تناسب بدنش کوتاه باشد. و یکی از اسماء باسدیو است. (باسدیو از بتان مشهور هند بوده است). رجوع به ماللهند بیرونی ص 62، 63، 198، 199، 201 شود
نام شهر بلخ است. (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشان، چه بامی به فرس قدیم بمعنی درخشیدن بود و کلمه بامداد نیز از آن ریشه است. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 58). نام قدیم بلخ بوده است. (از قانون مسعودی ج 2 ص 572). لقب شهر بلخ است از بناهای کیومرث پیشدادی و کیکاوس در عمارت آن افزود چندی تختگاه گشتاسب و محل آتشکدۀ نوبهار [بود. در عهد اسلام چنان آباد شد که آنرا ام البلاد خواندند و قبهالاسلام نامیدند، چنگیزخان در آن شهرقتل عام نمود. اکنون قلیلی از آبادی آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). محل بلخ در خاک افغانستان و مزارشریف نزدیک آن است. بجهت نسبت بامیان، بلخ را بامی خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری). شهر بلخ به مناسبت نوبهار در ادبیات ایران نامبردار است و آنرا به مناسبت نزدیکی با بامی (بامیان) بلخ بامی میگفته اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 323) : چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید. دقیقی. بدو گفت چندین چراماندی خود از بلخ بامی چرا راندی. دقیقی. چو از بلخ بامی به جیحون کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید. فردوسی. مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار. فرخی. شود عالم چنان معمور از انصاف تو کآسان توان از بلخ بامی شد به بام مسجد اقصی. سوزنی (از جهانگیری). شد آواز نشاط و شادکامی ز مرو شاهجان تا بلخ بامی. نظامی.
نام شهر بلخ است. (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشان، چه بامی به فرس قدیم بمعنی درخشیدن بود و کلمه بامداد نیز از آن ریشه است. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 58). نام قدیم بلخ بوده است. (از قانون مسعودی ج 2 ص 572). لقب شهر بلخ است از بناهای کیومرث پیشدادی و کیکاوس در عمارت آن افزود چندی تختگاه گشتاسب و محل آتشکدۀ نوبهار [بود. در عهد اسلام چنان آباد شد که آنرا ام البلاد خواندند و قبهالاسلام نامیدند، چنگیزخان در آن شهرقتل عام نمود. اکنون قلیلی از آبادی آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). محل بلخ در خاک افغانستان و مزارشریف نزدیک آن است. بجهت نسبت بامیان، بلخ را بامی خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری). شهر بلخ به مناسبت نوبهار در ادبیات ایران نامبردار است و آنرا به مناسبت نزدیکی با بامی (بامیان) بلخ بامی میگفته اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 323) : چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید. دقیقی. بدو گفت چندین چراماندی خود از بلخ بامی چرا راندی. دقیقی. چو از بلخ بامی به جیحون کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید. فردوسی. مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار. فرخی. شود عالم چنان معمور از انصاف تو کآسان توان از بلخ بامی شد به بام مسجد اقصی. سوزنی (از جهانگیری). شد آواز نشاط و شادکامی ز مرو شاهجان تا بلخ بامی. نظامی.
گیاهی از تیره پنیرکیان که یک ساله است و ساقه اش ببلندی یک متر میرسد. برگهایش مانند خطمی متناوب و پهن و پنجه یی و سبز تیره گلهایش منفرد و زرد رنگ است و قسمت مرکزی گلبرگها بسرخی میگراید
گیاهی از تیره پنیرکیان که یک ساله است و ساقه اش ببلندی یک متر میرسد. برگهایش مانند خطمی متناوب و پهن و پنجه یی و سبز تیره گلهایش منفرد و زرد رنگ است و قسمت مرکزی گلبرگها بسرخی میگراید