جدول جو
جدول جو

معنی بالست - جستجوی لغت در جدول جو

بالست
(لِ)
اوج. مقابل حضیض (در ستارگان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بالست
(لِ)
دختر بکر و دوشیزه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 152). باکره. (هفت قلزم) (فرهنگ ضیاء) :
کیست که از دمدمۀ روح قدس
حامله چون مریم بالست نیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالستیک
تصویر بالستیک
علمی که حرکت یا پرتاب گلوله ها و موشک ها را بررسی می کند، پرتاب شناسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشت
تصویر بالشت
بالش، کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایست
تصویر بایست
واجب، لازم، دربایست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الست
تصویر الست
ازل، زمانی که ابتدا ندارد، جمله ماخوذ از قرآن کریم، الست بربّکم؟ به معنای آیا من پروردگار شما نیستم؟ (اعراف - ۱۷۳)، برای مثال برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست (حافظ - ۶۰)
سرین، کفل، ران، برای مثال همچون رطب اندام و چو روغنش سرین / همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست (عسجدی - ۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
سرین. کون فربه باشد. (فرهنگ اسدی). کفل و سرین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) :
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
شاید مصراع دوم بیت عسجدی بدین صورت باشد: همچون شبه زلفانش و چون دنبه الست. (یادداشت مؤلف). در ذیل آلست همین لغت نامه مصراع دوم چنین است:
همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست، رجوع به آلست شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 7500گزی باختر صفی آباد و 2 هزارگزی شمال جادۀ ارابه رو صفی آباد به اسفراین قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 267 تن شیعه هستند و به ترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آن غلات و پنبه و زیره و شغل اهالی زراعت است. در تابستان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم ؟ یا آیا نباشم ؟ الف در اول آن برای استفهام، و ’لست’ صیغۀ متکلم وحده از ’لیس’ است، و لفظ ’الست’ اشاره است به آیۀ ’الست بربکم ؟ قالوا: بلی’. (قرآن 172/7). (از غیاث اللغات) (از آنندراج). جزء آیه ای از قرآنست یعنی خداوند تعالی قبل از خلق اجساد به ارواح فرمود: آیا من پروردگار شما نیستم ؟ گفتند بلی. (از فرهنگ نظام). روزی که خداوند در عالم ذر خطاب به مردم کرده الست بربکم فرمود. (ناظم الاطباء). در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص 784) درباره آیۀ ’و اذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا...’ (قرآن 172/7) روایتی از ابی بن کعب آمده است که ترجمه آن چنین است: ’خدای تعالی آن روز (روز خلقت آدم) همه آنچه را تا روز رستاخیز به هستی می آمد فراهم آورد، پس آنان را ارواح ساخت سپس آنان را صورت بخشید و ایشان را بسخن آورد و با ایشان سخن گفت و از آنان عهد و پیمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه کرد و فرمود: آیا من خدای شما نیستم ؟ گفتند: آری، گواه شدیم. آنگاه فرمود: تا شما در روز رستاخیز نگویید که ما از رستاخیز ناآگاه بودیم... بدانید که شمارا جز من خدایی نیست چیزی را به من شریک مدانید، و من رسولان خود را بسوی شما میفرستم تا پیمان مرا بیادتان آرند و کتابها بشما خواهم فرستاد. گفتند: گواهی میدهیم که تو خدای مایی و جز تو ما را خدایی نیست. در آن روز گروهی از روی طوع و گروهی از روی تقیه اقرار کردند و خدای بر این پیمان گرفت، شیخ طبرسی در ضمن بیان اقوال، قول مذکور را رد کرده گوید: قول دوم اینست که خداوند بنی آدم را از اصلاب پدرانشان به ارحام مادرانشان بیرون آورد و پس از آن ایشان مراحلی چند پیمودند تا آنکه بشر کامل و مکلف شدند، سپس آثار صنع خود را به آنان نمود و ایشان را به معرفت دلایل توحیدراهنمایی کرد، گویی آنان را بر این امر گواه کرد و گفت: الست بربکم ؟ و آنان گفتند: بلی، بنابراین معنی اشهاد در این آیه راهنمایی بشر به توحید بوسیلۀ آفرینش خود اوست زیرا به وی خردی داد تا بوسیلۀ آن راه یگانه پرستی را پیش گیرد. خلاصۀ این قول که شیخ طبرسی ظاهراً آن را پسندیده، اینست که اشهاد فطری و نظیرزبان حال است و اگر عالم ذری نیز وجود داشته باشد آیه بدان ناظر نیست. رجوع به تفسیر مجمعالبیان شود.
میبدی در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص 795) آرد: الست بربکم - اینجا لطیفه ای نیکو گفته اند، و ذلک انه قال تعالی ’الست بربکم ؟’ و لم یقل ’الستم عبیدی ؟’ نگفت نه شما بندگان منید؟ بلکه گفت نه من خداوند شماام ؟ پیوستگی خود را بنده در خدایی خود بست نه در بندگی بنده، که اگر در بنده بستی، چون بنده بندگی بجای نیاوردی در آن پیوستگی خلل آمدی، چون در خدایی خود بست، و خدایی وی بر کمال است که هرگز در آن نقصان نبود، لاجرم پیوستگی بنده به وی هرگز گسسته نشود، ونیز نگفت که من که ام ؟ که آنگه بنده درو متحیر شدی. و نگفت که تو که ای ؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد. و نیز نگفت خدای تو کیست ؟ که بنده درماندی، بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت نه منم خدای تو؟اینست غایت کرم و نهایت لطف. شیخ الاسلام انصاری گفت قدس اﷲ روحه: کرم گفت: ’الست بربکم’، برّ گفت ’بلی’، چون داعی و مجیب یکی است دو تعرض چه معنی ؟ ملک رهی را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بی او خود جواب داد و جواب به بنده بخشید. این همچنانست که مصطفی راگفت: و ما رمیت اذ رمیت. (قرآن 17/8) - انتهی:
ناقصان بلی چو بنشینیم
کاملان الست آمده ایم.
عطار.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست.
مولوی.
بد عمر را نام اینجا بت پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست.
مولوی.
نماز شام قیامت بهوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست.
سعدی.
الست از ازل همچنانشان بگوش
بفریاد قالوا بلی در خروش.
سعدی (بوستان).
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.
سعدی (بوستان).
خرم دل آنکه همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد.
حافظ.
مطلب طاعت و پیمان درست از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست.
حافظ.
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست.
حافظXXX
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
از قرای اسکندریه است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
بدست. (آنندراج). وجب و شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نوعی رقص. و رجوع به بال و باله شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناحیتی است (از حدود خراسان) اندر میان بیابان، جایی بسیار کشت و برز و کم نعمت است و اندر وی شهرهاست چون سفنجایی، کوشک، سیوی. ومستقر امیر شهر کوشک است. (حدود العالم). رخج اقلیمی است بین زمین داور و بین بالس. (اصطخری ص 244، نقل از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 31). از شرح اخیر پیداست که این موضع در مغرب افغانستان کنونی واقع بوده است
لغت نامه دهخدا
نوعی از اسفناج (سرمق = سرمج: یجمعون البراهمه علی اطعمه متخذه من باست و هو السرمق، (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2)
لغت نامه دهخدا
در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمۀ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به ’بوباست’ نام برده است، این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شهری است در نزدیک بمبئی و غار معروف به ودایی کنهری در آنجا است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 157 شود
لغت نامه دهخدا
از مدعیان امپراطوری روم در حمص که وی سرانجام بقتل رسید (264 میلادی)، او با شاپور ساسانی نیزجنگ نموده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1318)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
بالش. بالشی را گویند که در زیر سر نهند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). تکیه که پرها در آن آکنده باشد. (آنندراج). آنچه به وقت خواب زیر سر نهند. (غیاث اللغات). بالش یا چیزی که از پر و یا پشم یا پنبه آکنده کرده زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). وساده. متکا. بالین:
با سر بیدولتان دولت نگردد جفت اگر
از پرو بال هما سازم پر بالشت را.
سنائی.
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
سر منزل عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالشت و چه خشت.
شیخ عمادالدین (از شعوری).
صد مرغ دل به منقار از بال خود کشد پر
جایی که آن پریرو بالشت پر بدارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به بالش شود.
نوعی پول در تداول مردم چین. اسکناس. پول چاو. ابن بطوطه گوید: خرید و فروش مردم چین نه بدینار و نه درهم است بلکه آنان بقطعاتی از کاغذ خرید و فروش می کنند که هر قطعۀ آن به اندازۀ کف دست چاپ شده است وهر بیست و پنج قطعه از آن بلت نامند و در حکم دینار نزد ماست، چون یکی از این کاغذها پاره شود، آنرا به دارالسکه می برند و در آنجا عوض میکنند و از این بابت اجرتی هم نمی طلبند، و چون کسی ببازار رود نمیتواند با درهم یا دینار نقره و طلا خرید و فروش کند بل باید آن را تبدیل به بالشت نماید و سپس با آن آنچه میخواهد خریداری کند. (از سفرنامۀ ابن بطوطه).
لغت نامه دهخدا
شیر تیره که شیر تازه در آن کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
طبیب یا گیاه شناسی که ابن البیطار در مفردات از او نقل کند، از جمله در کلمه جنجل و دلق و سنجاب و جوز عبهر. اورا کتابی است بنام التکمیل. (یادداشت مؤلف). طبیبی فاضل و در شناخت ادویۀ مفرده توانا بود، از کتب اوکتاب التکمیل در ادویۀ مفرده است که آنرا برای کافور الاخشیدی تألیف کرده است. (از عیون الانباء ص 87)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
منسوب به بالس که شهری است معروف واقع در بیست فرسنگی حلب و رقه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است ازدهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در 31هزارگزی جنوب باختری دشتیاری به چاه بهار واقع است و 45تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ گُ دَ)
ضروری. محتاج ٌالیه. دربایست. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). ضرورات. حاجت. نیاز. (شرفنامۀ منیری). لزوم. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152). اندروا. دروا. تلنگ. اوایا. (شرفنامۀ منیری). قابل لزوم چیزی. (غیاث اللغات). برابر نابایست:
ز بایست ها بی نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم.
فردوسی.
مرا خوارتر زان که فرزند خویش
نبینم بهنگام بایست، پیش.
فردوسی.
گفت من پاسخ تو بازدهم
آنچه بایست تست ساز دهم.
ابوالمثل.
... بر می خاست و با وی چیزی میداد، آنچه او را بایست بود. (ترجمه دیاتسارون ص 78). ولکن اندرو از بایست ها نبود مگر اندک. (از التفهیم چ جلال الدین همائی ص 273). شیخ ما را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برهد، شیخ گفت آنگاه که خداوندش برهاند. (اسرارالتوحید ص 240). هرکرا در بایست و نابایست خود ماندند دست از وی بشوی که بلای خود و خلق گشت. (از اسرارالتوحید ص 248). در این مقام بنده را عجز پدید آید و بایستها از وی بیفتد، بنده آزاد و آسوده گردد. (اسرارالتوحید ص 241).
لغت نامه دهخدا
فرانسوی پروشت وشتن (رقص) نرم چون پرواز یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است بوسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
ضروری، نیاز، لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلست
تصویر بیلست
وجب شبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالستیک
تصویر بالستیک
فرانسوی توفنده
فرهنگ لغت هوشیار
((لِ))
یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است به وسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایست
تصویر بایست
((یِ))
ضرور، لازم، خواستن
فرهنگ فارسی معین
بالش، متکا، مخده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اپرا، باله، رقص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی کوتاه که بر دوش نهند و کوله بار را بر آن آویزند
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی به طول یک متر که به وسیله ی آن بار را به دوش کشند
فرهنگ گویش مازندرانی
بالشت، متکا
فرهنگ گویش مازندرانی