جدول جو
جدول جو

معنی بالدرلو - جستجوی لغت در جدول جو

بالدرلو
(دِ)
دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی خاور ارومیّه و 2 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ گلمانخانه به ارومیّه در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و401 تن سکنه، آب آنجا از شهرچای تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوبات وشغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، نام وزنی است مقدار هشت مثقال و دو دانگ طلا. (هفت قلزم) ، شبر. وجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالارو
تصویر بالارو
نوعی پنجره که رو به بالا باز می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باندرل
تصویر باندرل
نوار دراز و باریک که به دور دسته های اسکناس می پیچند، کاغذ باریک چاپ شده که به سر شیشه یا چیز دیگر می چسبانند و نشانۀ نو بودن و کیفیت کالاست، نوارچسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرو
تصویر بادرو
ویژگی خانۀ تابستانی که از هر طرف باد در آن درآید، دریچه، منفذ، گذرگاه باد، بادگیر، بادخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرو
تصویر بادرو
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
باد سرخ، نوعی بیماری پوستی که به وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به ویژه گونه ها است، بادشنام، بادر، باد دژنام، بادژ، سرخ باد
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
آروغ. آرغ. آروق. بادی که بصدا از گلو برآرند. در تداول مشهد و گناباد خراسان، ارغ. جشاء. (منتهی الارب) ، نام معجونی است از زرنباد، افیون، جندبیدستر، عاقرقرحا، پلپل، دارپلپل، هوم المجوس، بزر النبج الابیض و غیره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عوام مهرۀ سفیدی را گویند به اندام بلیله که شاطران بر پای خود بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سفیدمهره. گوش ماهی. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
مکانی که برای تابستان سازند که از هر طرف باد در آن درآید. بتازی غرفه گویند. طغرا گوید:
غیر از قفس کز هر طرف دارد هزاران بادرو
نتوان شمردن خوش هوا خش خانه دربسته را.
(از آنندراج).
گذر باد. سوراخ. معبر باد. منفذ. منفذ باد. مدخل برای درآمدن هوا. بادخور. (اصطلاح بنّایی) فاصله قطر یک ریسمان، سوارخ کوچک تنور
لغت نامه دهخدا
ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند، و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد، (برهان)، بادرنجبویه، (ناظم الاطباء)، تره ای است، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409)، ترۀ خراسانی که ریحان کوهی نیز گویند، باذروج معرب آن، و در فرهنگ بمعنی بادرنگبویه گفته و سهو کرده، (رشیدی)، تره ای است همچو ریحان که آنرا بادرویه و بادرنجبویه نیز گویند، تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویۀ طبی نهند، (معیار جمالی)، بترکی بیلقوتره گویند، رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188 شود:
گر بدر کونت موی هر یک چون بادروست
خواهم از تو خدو که درمانش خدوست،
حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409)،
کیوان برای ترۀ شیلانت روز بار
از کشت زار اجرام آورده بادرو،
شمس فخری،
، مهرۀ مار که حجرالحیه باشد، (برهان)، مهرۀ مار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
دهی از بخش تکاب شهرستان مراغه است که 153 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، بادام، حبوب و کرچک است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
رب النوع عقل. در اساطیر اسکاندیناوی، پسر ادن و همسر نانا، وی بسیار زیبا و عاقل بود و به دست برادر خود که رب النوع قضا و قدر بود براثر زخم تیری ناگهانی درگذشت. نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1208 شود، تکیه. پشتی. مسند. بالش: تختی هم از زر سرخ بود... مصلی و بالشت پس پشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550).
- بالشت پیل، آنچه در اوائل حال برای آموختن پیل نوگرفتار از پنبه به مقدار تکیۀ کلان راست کنند و پیل نوگرفتار را به آن باولی دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
دهی است جزء دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان اهر در 31500گزی شمال خاوری خیاو و 7500گزی شوسۀ خیاو اردبیل و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است. 137 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه قره سو و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و برنج و انگور و به و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از ایلات اطراف اجارود در آذربایجان، عده آنان چهارصدخانوار است و در سنبلان، قشلاق مغان سکونت دارند و شغل آنان گله داری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 107) ، برچسبانیدن، یقال: الاقه بنفسه، بخود چسبانید آن را. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
در تداول عوام، متورم، ورم کرده، بادکرده، پف کرده، باورم، دارای آماس: چشمهای بادآلو، ظاهراً تخفیفی است از بادآلوده
لغت نامه دهخدا
(رُ دُ)
چوبی که در زیر درخت شاخ میوه دار گذارند تا از گرانی بار نشکند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام محلی در حوالی اردبیل. طایفۀ شیخ لو قدیم در شیخ لی لندر و باقرلو سکنی دارند. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 144)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ دَ / دِ)
بالارونده. که بالا رود. صاعد. بررونده. به علو گراینده. مرتقی. و رجوع به بالارفتن شود.
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 52 هزارگزی شمال خاوری سقز برکنار رود خانه پای قلعه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، تماماً. یکبارگی. پاک. بیکباره. یک دفعگی. بتمامه. از همه جهت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مره شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ)
کاغذی نازک و باریک و دراز منقوش بنقش خاص به خطوط و عبارات مخصوص که بدهانۀ شیشه ها و یا قوطی های محتوی کالای خاص یا مایعات مخصوص نظیر مشروبات الکلی چسبانند. نشانۀ خاصی از جنس کاغذ با نقش خاص که از طرف مؤسسات دولتی بر شیشه یا بسته های کالای انحصاری زده شود پیشگیری از تقلب و تدلیس را. سرچسب پاکت و شیشه که از جهت کنترل بدان بندند.
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لُ)
از شعرا و نویسندگان ایتالیاست که در1480 میلادی تولد یافته و در 1561 میلادی درگذشته است
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لو)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 18هزارگزی شمال باختری آغ کند و ششهزاروپانصدگزی شوسۀ میانه - زنجان در منطقۀ کوهستانی قرار دارد. هوایش گرم و دارای 159 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات، سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم و گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادرو
تصویر بادرو
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادالو
تصویر بادالو
متورم ورم کرده باد کرده پف کرده: چشمهای باد آلو
فرهنگ لغت هوشیار
بالا رونده صاعد، دستگاهی که برای بالا رفتن باشکوبهای ساختمان بکار رود آسانسور
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی نوار چسب نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر سر شیشه یا چیزی چسبانند. و آن نشانه ممیزی و بررسی است بر چسب
فرهنگ لغت هوشیار
((رُ))
نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر روی کالا چسبانند که نشانه کنترل کیفیت و بازرسی و نو بودن کالاست، برچسب (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالارو
تصویر بالارو
بالارونده، آسانسور
فرهنگ فارسی معین
سرچسب، اتیکت، برچسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آروغ، بادگلو
فرهنگ گویش مازندرانی