جدول جو
جدول جو

معنی باقلمون - جستجوی لغت در جدول جو

باقلمون(قَ لَ)
مرغی است. بوقلمون. ابوقلمون. (دزی ج 1 ص 49). رجوع به بوقلمون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باقلوا
تصویر باقلوا
نوعی شیرینی که از آرد گندم، شکر، روغن و مغز پسته و بادام و به شکل قطعه های لوزی شکل تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوقلمون
تصویر بوقلمون
پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالون
تصویر بالون
وسیله ای برای پرواز، مرکب از یک کیسۀ بزرگ حاوی گازهای سبک تر از هوا و سبدی برای حمل بار و مسافر که به وسیلۀ ریسمان هایی به هم متصل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابوقلمون
تصویر ابوقلمون
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
نام قلعه ایست در مازندران، رابینو گوید: بعد از مرگ سلطان تکش بسال 596 هجری قمری شاه اردشیر در مازندران قلعه های بالمان و جهینه وتمام حدود از گرگان تا ری و دژ فیروزکوه را تسخیر کرد، (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 175)، بستر، خوابگاه، و رجوع به بالینگاه شود:
هیون رونده ز ره ماند باز
به بالینگه آمد سرم را به ناز،
نظامی،
یکی بالینگهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای،
نظامی،
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دوائی است خوشبو سفرجلی رنگ با قوت مجففه کمی منجمدکننده. (الفاظ الادویه ص 200). و صاحب مخزن الادویه آرد: شیخ الرئیس نوشته: دوائی است خوشبو و سفرجلی رنگ با قوت مجففه با حدت کمی و منجمدکننده شیر مانند انفحه و گل آن جهت قطع انفجار خون و سوختگی آتش مفید. مؤلف گوید: شاید این خود غالیون ویا قریب بدان باشد. - انتهی. رجوع به غالیون شود
لغت نامه دهخدا
به هندی اسم نوعی ارز است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ ظالم
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ عالم (در حالت رفع)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
خرفۀ دشتی. (ترجمه صیدنۀ بیرونی)
لغت نامه دهخدا
نام جایی است. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
باقلبا. نوعی شیرینی که ازقند و بادام کوفته و بروغن سرشته و بدانه های پسته آمیخته پزند. قسمی شیرینی و آن بدین ترتیب پخته شود که قند و بادام بهم کوبند و بروغن سرشند و دانه های پستۀ نیم کوفته در آن ریزند و به هل و گلاب آمیزند و سپس آن خمیرمایه را در تابه ای که نانی تنک در تک آن گسترده باشند پهن کنند و آتش بر زیر و بر آن نهند تا نیک پخته شود و معمولاً پیش از برون کردن از تابه بقطعات لوزی شکل ببرند، و آنچه از این جنس در شهر یزد پزند مشهورتر است. گاه بجای بادام نارگیل بکار دارند
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان کزاز علیا بخش سربند شهرستان اراک که در 3 هزارگزی باختر آستانه و 3 هزارگزی راه مالروی عمومی واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 495 تن سکنه، آب آنجا از قنات و رود خانه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بن شن و انگور و شغل مردمش زراعت و گله داری و قالیبافی است. از شازند بدانجا میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، خوابگاه، بستر خواب
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام قصبه ای قدیمی است در مصر، در ساحل یمین رود نیل، نزدیک جدول ترایان، و مهاجران بابل این شهرک را بنا نهاده و بدین نام خوانده اند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). بابلیون یا باب الیون یا باب اللیون. قصرالشمع. شهری بر ساحل شرقی نیل بجنوب عین شمس و ایرانیان را بدانجاآتشکده ای بوده که عرب آنرا قبهالدخان نامند. (دمشقی). اسم عام است برای مصر به لغت قدما و گویند نام خاص است برای موضع فسطاط. اهل توراه گویند که آدم علیه السلام در بابل ساکن بود و چون قابیل، هابیل را کشت مورد غضب آدم واقع شد و با خانوادۀ خود بکوههای بابل گریخت و بدین جهت بابل نامیده شد زیرا که بابل در لغت بمعنی افتراق و جدائی باشد. چون آدم درگذشت و ادریس بنبوت رسید فرزندان قابیل فزونی یافتند و از کوهها بیرون آمدند، با مردم درآمیختند و موجب فساد شدند بدین جهت ادریس از پروردگار خواست که او را بسرزمینی مانند بابل که دارای آب جاری باشد برساند، پس سرزمین مصر بدو نموده شد و چون بدان سرزمین رسید و سکونت گزید و آنجای را نیکو یافت نامی از کلمه بابل که بمعنی افتراق است مشتق ساخت و آن سرزمین را بابلیون نامید که بمعنی افتراق نیکوست.
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
رنگارنگ. مختلف اللون. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
خوبتر از بوقلمون یافتم
بوقلمونیها در نوبهار.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هر لحظه برنگی نماید. (برهان) (آنندراج). نوعی از دیبای که هر لحظه برنگ دیگر نماید. (غیاث) (اوبهی). معرب و محرف از ’خامائیلئون’ یونانی. دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید. (از فرهنگ فارسی معین) :
ز قوقوبی به صحراها فرو افکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
روی مشرق را بیاراید ببوقلمون سحر
تا بدان ماندکه گویی مسند داراستی.
ناصرخسرو.
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم ز مخفئی بظهور.
نظام قاری.
- فرش بوقلمون، فرش رنگارنگ. کنایه از گلهای رنگارنگ باغ:
باغ پر تختهای سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.
سنایی.
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
، قرصی است که از صن الوبر و بول شتر ترتیب دهند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 292 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مُ)
از نمایندگان پارلمان و از ادبای فرانسوی که در پاریس تولد یافت و در همان شهر درگذشت (1624- 1702 میلادی). اشعار او در سال 1755 میلادی گردآوری و چاپ شده است، پالان بی خوی گیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، دارو که چشم را روشن کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دارویی است برای چشم
ادیب فرانسوی که در 1690 میلادی درپاریس متولد شد و در 1771 میلادی در همان شهر درگذشت
لغت نامه دهخدا
نامرد، (آنندراج)، مخنث، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء)، ولی ظاهراً باید مصحف مأبون باشد:
نماند آب رو در دادن کون
که مردی برنمی آید ز بامون،
؟
لغت نامه دهخدا
ستمکار ستمگر مردم آزار جمع ظلام ظلمه ظالمون ظالمین، جمع ظالم، بنگرید به ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده شواد شوال پیروج پیلمرغ، رنگارنگی از اقشمه: گلیون دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید، نوعی از چلپاسه که رنگ آن متغیر نماید حربا، پرنده ای از راسته ماکیانها که دارای گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی میباشد. رنگ آن بیشتر سیاه سر و گردن وی بدون پراست و دارای آویزه های نرم گوشتی است و نر آن دارای دم پهنی است، هر چیز رنگا رنگ، کسی که هر ساعت خود برنگی وا نماید -6 دنیا (بسبب حوادث پیاپی)، گل بوقلمون یا فرش بوقلمون. فرش رنگارنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوقلمونی
تصویر بوقلمونی
رنگارنگ، الوان
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی شیرینی که از بادام سفید قند کوبیده هل کوبیده آرد سفید شیر و روغن تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه ترکی یا تازی نیست و در پارسی باید باغلوا نوشته شود از خوردنی ها قسمی شیرینی که از بادام سفید قند کوبیده هل کوبیده آرد سفید شیر و روغن تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلون
تصویر بابلون
خرخیار
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی، بادکنک، هوا گرد کره ای لزرگ که پوشش آن از پارچه ای غیر قابل نفوذ تشکیل شده و داخل آنرا از گازهای سبک (سبکتر از هوا) پر کنند و در نتیجه باسمان صعود کند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از دیبای رومی باشد که هر زمان برنگی نماید، جانوری است شبیه به چلپاسه، مردمی که هر ساعت خود را برنگی بیارایند، دنیا، سنگ پشت
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ))
نوعی شیرینی که از آرد گندم و شکر و روغن و مغزپسته و بادام درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
((لُ))
کره ای بزرگ که پوشش آن از پارچه یا چرم غیرقابل نفوذ است و داخل آن را از گازهای سبک (سبک تر از هوا) پر کنند در نتیجه به آسمان صعود کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوقلمون
تصویر بوقلمون
((قَ لَ))
دیبای رومی رنگارنگ، پارچه ای که نمایش چند رنگ بدهد، پرنده ای از راسته ماکیان با گردنی برهنه و گوشتی و پنجه های قوی
فرهنگ فارسی معین
پیل مرغ، خروس هندی، رنگارنگ، متلون، متلون الرای، دیبای رومی، حربا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعبیر خواب بوقلمون 1ـ دیدن بوقلمون در خواب، علامت آن است که از حرفه خود منفعتی بسیار به دست خواهید آورد. اگر خواب ببینید تعدادی بوقلمون برای فروختن به بازار میبرید، علامت آن است که زندگی شما به سمت آسودگی و آرامش پیش خواهد رفت. 3ـ دیدن بوقلمون بیمار یا مرده در خواب، علامت آن است که به تنگدستی دچار خواهید شد، و با شرایطی نامساعد و دشوار زندگی خواهید کرد. 4ـ خوردن گوشت بوقلمون در خواب، علامت آن است که سرگرمی و تفننی شادی آفرین به انتظار شماست. 5ـ دیدن بوقلمون به هنگام پرواز در خواب، علامت آن است که از گمنامی ناگاه به شهرت خواهید رسید. 6ـ اگر خواب ببینید برای شکار بوقلمون به طرف آنها تیراندازی میکنید، علامت آن است که با زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی ثروتی به چنگ می آورید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بوقلمون
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که هنگام درو به دست پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی