جدول جو
جدول جو

معنی باقطایا - جستجوی لغت در جدول جو

باقطایا
(قَ)
از قرای بغداد است که در سه فرسخی قطربل واقع شده است. این ناحیه را باقطیا نیز خوانده اند. (از معجم البلدان). در مراصدالاطلاع ضبط دیگر آن باقنطیا آمده است. (و شاید مصحف آن باشد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقایا
تصویر بقایا
بقیه ها، چیزهایی که باقی مانده، مانده ها، بازمانده ها، به جامانده ها، جمع واژۀ بقیه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
منسوب به باقطایا از قرای بغداد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بقیه.
لغت نامه دهخدا
شاه باقیا، از عرفای نائین، فرزند امیرغیاث الدین محمد نائینی است، (تاریخ نائین تألیف صدر بلاغی ص 32)، از عرفای نائین است، در علم موسیقی مهارت داشته، بهند رفت و سپس به نائین بازگشت، از اوست:
زآن زنم کوس توکل کآسمان از بهر من
میرساند روزی و چرخ دگر هم میزند،
همه حاصل جهان را به نشاط صرف مل کن
برکافر و مسلمان بنشین و صلح کل کن،
رفتند به منزلگه مقصود عزیزان
باقی است که وامانده در این مرحله تنها،
(از تذکرۀنصرآبادی ص 306 و 307)
از شعرای ایران و اهل کاشان بوده است، از اوست:
شام فراق بی تو ز بس خون گریستم
یک عمر چون عقیق چراغم در آب سوخت،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)، اسم یکی از بنی افرائیم است که برد نیز خوانده شده است، (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تلفظ لاتینی: اوسریوس ژاک. (1580- 1656 میلادی، از مردم انگلستان، متولد در ’دوبلین’، نویسندۀ کتابی در علم ازمنۀ مذهبی
لغت نامه دهخدا
نام سرداری در زمان داریوش اول (بزرگ)، اری تس نامی از جانب کوروش والی سارد بود، داریوش پارسیها را طلبیده تصمیم کرد اری تس را از جهت قتل میتروباتس سردار دیگر ایرانی از میان بردارد، سی نفر از پارسیها حاضر شدند که این خدمت را انجام دهند، داریوش قرعه کشید و قرعه بنام باگایا پسر آرتونت درآمد، باگایا احکامی راجع بکارهای مختلف نوشته به مهر داریوش رسانید و عازم سارد شد، پس از ورود نزد والی رفت و نامه ها را یک بیک درآورده به دبیرشاهی داد که بخواند، منظورش این بود که اثر حکم را در او بداند، وقتی که دید همه در برابر مهر داریوش تعظیم میکنند حکمی بدین مضمون درآورد: ’پارسیها، داریوش شاه به شما امر میکند که دیگر مستحفظ اری تس نباشید’، بمحض شنیدن این حکم، مستحفظین نیزه های خودشان را فرود آوردند، باگایا حکمی دیگر بیرون آورد بدین مضمون: ’پارسیها، داریوش شاه بشما میفرماید اری تس را بکشید’، بمجرد شنیدن این حکم پارسیها شمشیر خود را برهنه کرده اری تس را نابود کردند، (از ایران باستان ج 1 ص 558 و 559)، شکسته شدن بال، خرد شدن بال، خفض جناح:
چون شکست او بال آن رأی نخست
چون نشد هستی بال اشکن درست،
مولوی (مثنوی)،
، بازپس ماندن، همگامی و برابری نتوانستن، به عجز مقر آمدن:
همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند،
نظامی
لغت نامه دهخدا
ماده ای است که زیر قرنیه جمع میشود و آن را میخورد و مانند ناخنی میگردد. (ترجمه از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی). رجوع به بادرایایی شود. قریه ای است به نهروان و آن شهر کوچکی است نزدیک باکسایا میان بندنیجین و نواحی واسط و محصولش خرمای قسب خشک است که در نهایت خوبی و خشکی است. گویند نخستین قریه ای که از آن برای آتش ابراهیم علیه السلام هیزم گرد آوردند این قریه بود. (معجم البلدان). بادرایا و باکسایا، دو قصبۀ دیگر است و با چند موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است و در بیات آب روان نیز تلخ است اما آب کاریزش که بر یک فرسنگی بیات است، خوش طعم بود و حقوق دیوانی آن چهار تومان و شش هزار دینار رایج است و در بادرایا قسب بسیار است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 39). از آنجاست کامل الفتح بن ثابت بن شاپور، ابوتمام الضریر. (مجمل التواریخ ص 208). رجوع به بادآورد و بادرایه شود، قوت که مردم بکار دارند در هر روز پیوسته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 427). خوراک و قوت هرروزه. (برهان) (آنندراج). طعامی که بدان تنها ازمردن توان رست. قوت لایموت:
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد بادروزۀ نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد.
فردوسی.
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر این همه بیشی و برسریست.
کسائی. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
تنی درست و هم قوت بادرروزه فرا
که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
، جامۀ کهنه و لباسی که هر روز پوشند. (برهان) (آنندراج). لباس هرروزه. (انجمن آرا). جامۀ کهنه، بتازیش بذله خوانند. (شرفنامۀ منیری) : الابتذال، باد روزه کردن جامه را و جز آن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن. (مجمل). الامتهان، بادروزه داشتن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامۀ کار داشتن ای جامۀ خدمت. (مجمل). بذله، جامۀ بادروزه. (زمخشری). جامۀ همه روزه. (ربنجنی). و جامۀ خدمت. (مجمل). التّبذﱡل، بادروزه داشتن جامه و خود را. بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل). جامۀ خانه و بی زینت در بر کردن. بادروزه داشتن خویش را. (زوزنی). متبذل (م ت ب ذ ذ / ذ) ، بذله پوش و کسی که عمل نفس خود کند و بادروزه دارد خود را. (منتهی الارب). تفضل، جامۀ بادروزه پوشیدن برای کار. فضل، جامۀ بادروزه که زنان در وقت عمل و کار پوشند. (منتهی الارب). فضله، بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. مبذل، جامۀ کهنه و جامۀ بادروزه. (منتهی الارب). مبذله، جامۀ بادروزه و کهنه. (منتهی الارب). مذیّل، آنکه در بادروزه دارد خود را و کار نفس خود کند. (منتهی الارب). مفضل، جامۀ بادروزه. (ربنجنی). جامۀ بادروزۀ زن. مفضله، جامۀ بادرزوۀ بی آستین که زنان وقت کار و خدمت پوشند. (منتهی الارب)، چیزی را گویند که مردم را همیشه در کار باشد. (برهان) (آنندراج). هرچه آنرا اکثر بکار بسته باشند. (شرفنامۀ منیری). آن بود که مردم را پیوسته هر روز بکار آید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (اوبهی). آن بود که مردم مدام چیزی را بکار دارند (کذا). (فرهنگ اسدی چ اقبال صص 427- 428)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابوعبدالله باقطانی. از وجوه طایفۀ امامیه بوده است که شیخ ابوالقاسم حسین بن روح بن ابی بحر نوبختی در حضور اوو جماعتی از وجوه طایفۀ امامیه بمقام وکالت امام غائب و مقام سفارت بین شیعیان امامی و حجت خدا یعنی امام مهدی قائم منصوب شد. (از خاندان نوبختی ص 215) ، خلّر. (منتهی الارب) ، مقدار شربتی از معاجین و مانند آن است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به باقلاء شود.
- باقلی قبطی، گیاهی است که دانۀ آن کوچکتر از فول (باقلاء) است. (از تاج العروس). و آن را باقلی نبطی هم گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تیره پروانه واران و از دستۀ شبدرها است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 221). نوع ریزۀ باقلی معروف است بقدر ترمس و سیاه لون و منبت او در آبهای ایستاده و بیخش سطبر مثل بیخ نی و برگش بزرگتر از برگ باقلی بستانی و گلش سرخ و بقدر گلسرخ بسیار قابض و موافق معده و بهترین ادویۀ قرحۀ امعاء و اسهال. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- باقلی مصری، همان ترمس است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 71).
- باقلی نبطی، فول. (تذکرۀ ضریرانطاکی ص 71)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ظاهراً منسوب به باقطایاست از قرای بغداد، برخلاف قیاس
لغت نامه دهخدا
شهری است بین بندنیجن و بادرایای بغداد و از نواحی نهروان. (ازمعجم البلدان) (مراصد الاطلاع). قصبه ایست بین بغداد و واسط. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 205) و گویند قباد برای تعمیر آن شهر عده ای را بدانجا کوچانید. (از معجم البلدان). بادرایا و باکسایا دو قصبه است و با چندین موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 39)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ضبط دیگری از باقطایاء از محال بغداد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
حسین بن علی بن کاتب. از ادبای باقطایا بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی شیرینی که از بادام سفید قند کوبیده هل کوبیده آرد سفید شیر و روغن تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
((بَ))
جمع بقیه، باقی مانده ها، آثار، رسوم، مالیات پس افتاده
فرهنگ فارسی معین
باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد