دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان که در 50 هزارگزی شمال باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 18 هزارگزی خاور شوسۀ همدان به بیجار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر دارای 688 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات دیم و مختصری انگور و صیفی و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راهش مالرو است. در تابستان از طریق کمی قلعه و مخور میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، خنازیر. (آنندراج) ، گوشتی که زیر پوست گرد آید. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). و رجوع به باگره و باغره شود
دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان که در 50 هزارگزی شمال باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 18 هزارگزی خاور شوسۀ همدان به بیجار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر دارای 688 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات دیم و مختصری انگور و صیفی و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راهش مالرو است. در تابستان از طریق کمی قلعه و مخور میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، خنازیر. (آنندراج) ، گوشتی که زیر پوست گرد آید. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). و رجوع به باگره و باغره شود
مرکب از بال و چه، علامت تصغیر. بال کوچک، و در مثال زیرین از ذخیرۀ خوارزمشاهی نیز ظاهراً بهمین معنی است: و بالهای مرغان و بالچه و گردن همه جانوران که مأوی شان اندر کوه و صحرا باشد... زهومت و فضول او کمتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به بال شود
مرکب از بال و چه، علامت تصغیر. بال کوچک، و در مثال زیرین از ذخیرۀ خوارزمشاهی نیز ظاهراً بهمین معنی است: و بالهای مرغان و بالچه و گردن همه جانوران که مأوی شان اندر کوه و صحرا باشد... زهومت و فضول او کمتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به بال شود
گرههایی که در گردن ازجراحت سر پدید آید. (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطۀ درد آن در بیغولۀ ران گرهها بهم رسد، یا سر ببالین بد نهاده باشد بدان سبب از گردن گرهها بهمرسد. و هر گرهی که مثل این بهم رسد آنرا باغره گویند. باگره به سکون گاف نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). در تداول مردم تهران و قزوین و کرمان، خیارک. مثل آنکه از پای کسی دنبلی برآمده باشد بسبب آن در کش ران گره ها پیدا شود... و بعضی گویند زحمتی است که بسبب زحمت دیگر پیدا شود و حال هر دو یکیست. (برهان). بثور متولده از امراض دیگر. دمل. ورغاه. مغنده. (یادداشت مؤلف). گرهی که در بندگاه بغل یا بن ران بسبب ورمی یا ریشی بهمرسد. بهندی اولبنها گویند. (از فرهنگ رشیدی). گرهی باشد که در گلوی و اعضای مردمان برآید و درد نکند. (فرهنگ جهانگیری). گرهی است که در اعضاء بسبب دردی دیگر عارض شود و آنرا باگره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). گرهی که درکش ازدنبل و یا زخم پا عارض شود. (ناظم الاطباء). بعربی غده گویند. (فرهنگ ضیاء). زحمتی که از زحمت دیگر متولد شود و در مفاصل و گردن و گلو مثل غلوله برآید، چون دیر کشد ریم کند و پخته گردد. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 192 و رجوع به باغر شود
گرههایی که در گردن ازجراحت سر پدید آید. (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطۀ درد آن در بیغولۀ ران گرهها بهم رسد، یا سر ببالین بد نهاده باشد بدان سبب از گردن گرهها بهمرسد. و هر گرهی که مثل این بهم رسد آنرا باغره گویند. باگره به سکون گاف نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). در تداول مردم تهران و قزوین و کرمان، خیارک. مثل آنکه از پای کسی دنبلی برآمده باشد بسبب آن در کش ران گره ها پیدا شود... و بعضی گویند زحمتی است که بسبب زحمت دیگر پیدا شود و حال هر دو یکیست. (برهان). بثور متولده از امراض دیگر. دمل. ورغاه. مغنده. (یادداشت مؤلف). گرهی که در بندگاه بغل یا بن ران بسبب ورمی یا ریشی بهمرسد. بهندی اولبنها گویند. (از فرهنگ رشیدی). گرهی باشد که در گلوی و اعضای مردمان برآید و درد نکند. (فرهنگ جهانگیری). گرهی است که در اعضاء بسبب دردی دیگر عارض شود و آنرا باگره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). گرهی که درکش ازدنبل و یا زخم پا عارض شود. (ناظم الاطباء). بعربی غده گویند. (فرهنگ ضیاء). زحمتی که از زحمت دیگر متولد شود و در مفاصل و گردن و گلو مثل غلوله برآید، چون دیر کشد ریم کند و پخته گردد. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 192 و رجوع به باغر شود
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 60 هزارگزی باختر کوهدشت و60 هزارگزی باختر راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ باغله تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی وراهش اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ کاکاوند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 60 هزارگزی باختر کوهدشت و60 هزارگزی باختر راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ باغله تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی وراهش اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ کاکاوند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
حشره ای است که به ترکی کله بک گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1). کاغنه. عروسک. مگسک. ذروح. (یادداشت مؤلف). و جمع آن ذراریح. (از زمخشری). رجوع به مترادفات کلمه و نیز رجوع به باغوجه شود
حشره ای است که به ترکی کله بک گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1). کاغنه. عروسک. مگسک. ذُروح. (یادداشت مؤلف). و جمع آن ذراریح. (از زمخشری). رجوع به مترادفات کلمه و نیز رجوع به باغوجه شود
مؤنث باغی. نافرمان. - فئۀ باغیه، طایفه ای که از اطاعت امام عادل خارج شده باشند. (از تاج العروس و اقرب الموارد). گروه نافرمان از طاعت امام عادل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جماعتی که از طاعت امام عادل سر باززده باشند. (یادداشت مؤلف). -
مؤنث باغی. نافرمان. - فئۀ باغیه، طایفه ای که از اطاعت امام عادل خارج شده باشند. (از تاج العروس و اقرب الموارد). گروه نافرمان از طاعت امام عادل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جماعتی که از طاعت امام عادل سر باززده باشند. (یادداشت مؤلف). -
بقچه. به معنای صرّه و یا خرقه و پوشاک آمده است. پارچه و کیسه ای که در آن پول و سکه ریزند. و بقشه واحد پول یمن نیز از همین کلمه مشتق شده است. (از نقودالعربیه ص 168). ظاهراً همان بقچه است
بقچه. به معنای صرّه و یا خرقه و پوشاک آمده است. پارچه و کیسه ای که در آن پول و سکه ریزند. و بقشه واحد پول یمن نیز از همین کلمه مشتق شده است. (از نقودالعربیه ص 168). ظاهراً همان بقچه است
دهی است از دهستان بحرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 36 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 7 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است وده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان بحرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 36 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 7 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است وده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نوعی از کلاغ کوچک است. (از ناظم الاطباء). نوعی از غراب است و از غراب الزرع کوچکتر و منقار و پای آن سرخ است. و خواص آن مثل خواص غراب الزرع است. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغ، زاغچ، زاغی، زاغ دشتی، غراب الزیتون، غراب الزرع شود
نوعی از کلاغ کوچک است. (از ناظم الاطباء). نوعی از غراب است و از غراب الزرع کوچکتر و منقار و پای آن سرخ است. و خواص آن مثل خواص غراب الزرع است. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغ، زاغچ، زاغی، زاغ دشتی، غراب الزیتون، غراب الزرع شود
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). شهری به اندلس از استان البیره. در آب این شهر خاصیت عجیبی است، چه در طول جویهایی که از آن میگذرد تولید رسوب و سنگ میکند. در آنجا زعفران بخوبی بعمل می آید و بنواحی دیگر حمل میشود. بین باغه و قرطبه قریب پنجاه میل فاصله است. عبدالرحمن بن احمد بن ابی المطرف قاضی جماعت در قرطبه از آن شهر است که بامر هشام بن الحکم در سال 402 هجری قمری قاضی آن شهر شد. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود. باغه شهرکی است زیبا بعلت فراوانی آب، رودخانه ای از وسط آن میگذرد و باغستانها و موستانهای فراوان دارد و در جهت شرقی آن قلعۀ قبذاق قرار دارد. نام شهر باغه در قدیم ایباغنوم بوده است و اعراب آنرا باغووباغه خواندند و مردم اسپانیا پریغو گویند و بلهجۀ عامه بیغه نیز خوانند و ازتوابع غرناطه است. در حدود این شهر معادن سنگهای مرمر گرانبهای خوشرنگ فراوان است. رجوع به الحلل السندسیه ص 130 و 189 و 232 و همچنین رجوع به باغنه شود
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). شهری به اندلس از استان اِلبیره. در آب این شهر خاصیت عجیبی است، چه در طول جویهایی که از آن میگذرد تولید رسوب و سنگ میکند. در آنجا زعفران بخوبی بعمل می آید و بنواحی دیگر حمل میشود. بین باغه و قرطبه قریب پنجاه میل فاصله است. عبدالرحمن بن احمد بن ابی المطرف قاضی جماعت در قرطبه از آن شهر است که بامر هشام بن الحکم در سال 402 هجری قمری قاضی آن شهر شد. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود. باغه شهرکی است زیبا بعلت فراوانی آب، رودخانه ای از وسط آن میگذرد و باغستانها و موستانهای فراوان دارد و در جهت شرقی آن قلعۀ قبذاق قرار دارد. نام شهر باغه در قدیم ایباغنوم بوده است و اعراب آنرا باغووباغه خواندند و مردم اسپانیا پریغو گویند و بلهجۀ عامه بیغه نیز خوانند و ازتوابع غرناطه است. در حدود این شهر معادن سنگهای مرمر گرانبهای خوشرنگ فراوان است. رجوع به الحلل السندسیه ص 130 و 189 و 232 و همچنین رجوع به باغنه شود
بوغچه. (فرهنگ نظام). بقچه. جامه بند که معروف است این لفظ ترکی است. (غیاث) (ازآنندراج). بسته ای از جامه و جز آن که بستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). پارچه ای بشکل مربع یا مستطیل که لباسها در آن نهاده بندند و مجموع آن پارچه و لباسهای در آن را بغچه بسته گویند. (فرهنگ نظام) : مرد باشد که باو تا ندهی صد تنگه در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار نظام قاری. - بغچه باف، بافندۀ بغچه. آنکه بغچه بافد. - بغچه بافی، عمل و کار و شغل بغچه باف
بوغچه. (فرهنگ نظام). بقچه. جامه بند که معروف است این لفظ ترکی است. (غیاث) (ازآنندراج). بسته ای از جامه و جز آن که بستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). پارچه ای بشکل مربع یا مستطیل که لباسها در آن نهاده بندند و مجموع آن پارچه و لباسهای در آن را بغچه بسته گویند. (فرهنگ نظام) : مرد باشد که باو تا ندهی صد تنگه در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار نظام قاری. - بغچه باف، بافندۀ بغچه. آنکه بغچه بافد. - بغچه بافی، عمل و کار و شغل بغچه باف
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان در 23هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 15هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. سکنۀ آن 62 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط)
ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان در 23هزارگزی جنوب خاور اصفهان و 15هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. سکنۀ آن 62 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط)