قریه ای است نزدیک قفص از نواحی بغداد که ابونواس از آن یاد میکند در این شعر: و باطرنجی فالقفص ثم الی قطربل مرجعی و منقلی. (از معجم البلدان و مراصدالاطلاع) ، باریک بین. (آنندراج)
قریه ای است نزدیک قُفص از نواحی بغداد که ابونواس از آن یاد میکند در این شعر: و باطرنجی فالقفص ثم الی قطربل مرجعی و منقلی. (از معجم البلدان و مراصدالاطلاع) ، باریک بین. (آنندراج)
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادرَنگ، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
منسوب به سلسله ای از پادشاهان محلی فارس که در استخر سلطنت داشتند. زن ساسان، جد اردشیر، موسوم به رام بهشت، دختر یکی از همین پادشاهان بازرنگی بوده است. گوزهر (گوچیهر) بازرنگی (طبری: جوزهر) پادشاهان همین سلسله، منصب دژبانی (ارگ بذی) دارابگرد را به اردشیرداد. (ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2529). این سلسله ملوک محلی فارس را بازرنگیان یا بازرنگان میگفتند. کلمه بازرنگی در افسانه های ملی عامیانۀ ایران مانندشخصی وحشی متداول است و گویا این همان کلمه ای است که بعد از اسلام بیزنجان و بازنجان گویند و نام طایفۀبزرگی از اکراد فارس بوده است که در حوالی اصطخر سکونت داشته اند. رجوع شود به اصطخری و تاریخ سیستان. وبعضی گویند بازرنگی افسانه ای اشاره به زنگباری است. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 134). اردشیر بابکان در آغاز کار با خویشاوندان خود از طایفۀ بازرنگی مشغول زد و خورد شد. در شاهنامه اشاره به این مصافها شده است: سپاهی ز استخر بی مر ببرد بشد ساخته تا کند جنگ کرد چو شاه اردشیراندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر به جنگ. (از جلد هفتم شاهنامه). بنا بر مسطورات فارسنامه یکی از عشایر شبانکاره ’رم البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است و مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمی شمارد نام مادنجان را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف هم هنگام شمردن عشایر کرد، نخست عشیرۀ بازنجان را نام میبرد. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 167 و 169). درآغاز قرن سوم میلادی... شهر استخر بدست گوچیهر از سلسلۀ بازرنگیان افتاد، (ویکاندر کلمه وازرنگ را عنوان امرای پارس میداند. ساسان با زنی از خانوادۀ بازرنگی که نامش ظاهراً ’دینگ’ بوده وصلت کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 106)
منسوب به سلسله ای از پادشاهان محلی فارس که در استخر سلطنت داشتند. زن ساسان، جد اردشیر، موسوم به رام بهشت، دختر یکی از همین پادشاهان بازرنگی بوده است. گوزهر (گوچیهر) بازرنگی (طبری: جوزهر) پادشاهان همین سلسله، منصب دژبانی (ارگ بذی) دارابگرد را به اردشیرداد. (ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2529). این سلسله ملوک محلی فارس را بازرنگیان یا بازرنگان میگفتند. کلمه بازرنگی در افسانه های ملی عامیانۀ ایران مانندشخصی وحشی متداول است و گویا این همان کلمه ای است که بعد از اسلام بیزنجان و بازنجان گویند و نام طایفۀبزرگی از اکراد فارس بوده است که در حوالی اصطخر سکونت داشته اند. رجوع شود به اصطخری و تاریخ سیستان. وبعضی گویند بازرنگی افسانه ای اشاره به زنگباری است. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 134). اردشیر بابکان در آغاز کار با خویشاوندان خود از طایفۀ بازرنگی مشغول زد و خورد شد. در شاهنامه اشاره به این مصافها شده است: سپاهی ز استخر بی مر ببرد بشد ساخته تا کند جنگ کرد چو شاه اردشیراندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر به جنگ. (از جلد هفتم شاهنامه). بنا بر مسطورات فارسنامه یکی از عشایر شبانکاره ’رم البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است و مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمی شمارد نام مادنجان را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف هم هنگام شمردن عشایر کرد، نخست عشیرۀ بازنجان را نام میبرد. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 167 و 169). درآغاز قرن سوم میلادی... شهر استخر بدست گوچیهر از سلسلۀ بازرنگیان افتاد، (ویکاندر کلمه وازرَنگ را عنوان امرای پارس میداند. ساسان با زنی از خانوادۀ بازرنگی که نامش ظاهراً ’دینگ’ بوده وصلت کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 106)
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفرنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفِرَنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پِل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خَرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
ابوالوفا داود بن محمد بن نصرالشابرنجی. وی از محمد بن عبدالکریم و علی بن حشرم و ابوحمزه یعلی بن حمزه و محمد بن عبده و احمد بن عبدالله و دیگران روایت کرده است. ابوالعباس احمد بن سعید المعدانی و ابوالحسن علی بن الحسن الکراعی و ابوالحرث علی بن القاسم الخطابی و دیگران از وی روایت کرده اند. (انساب سمعانی) ابوالعباس احمد بن محمد بن العباس الشابرنجی. وی از ابوعیسی محمد بن عباد بن مسلم روایت کرد. ابوذرعه المسیحی در تاریخش از وی نام برده است. (انساب سمعانی)
ابوالوفا داود بن محمد بن نصرالشابرنجی. وی از محمد بن عبدالکریم و علی بن حشرم و ابوحمزه یعلی بن حمزه و محمد بن عبده و احمد بن عبدالله و دیگران روایت کرده است. ابوالعباس احمد بن سعید المعدانی و ابوالحسن علی بن الحسن الکراعی و ابوالحرث علی بن القاسم الخطابی و دیگران از وی روایت کرده اند. (انساب سمعانی) ابوالعباس احمد بن محمد بن العباس الشابرنجی. وی از ابوعیسی محمد بن عباد بن مسلم روایت کرد. ابوذرعه المسیحی در تاریخش از وی نام برده است. (انساب سمعانی)
منسوب به نارنج آنچه برنگ پوست نارنج باشد زرد که کمی بسرخی زند: آنکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب تا نکردست بپا بر ویش انکاری هست. (نظام قاری)، ساخته شده از نارنج
منسوب به نارنج آنچه برنگ پوست نارنج باشد زرد که کمی بسرخی زند: آنکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب تا نکردست بپا بر ویش انکاری هست. (نظام قاری)، ساخته شده از نارنج