جدول جو
جدول جو

معنی باشگل - جستجوی لغت در جدول جو

باشگل
(گُ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین که در 18 هزارگزی مرکز بخش و در 12 هزارگزی راه عمومی واقع است. ناحیه ای است سردسیر و دارای 220 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و میوه و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنین کرد آن از طایفۀ جلیلوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گُ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 6 هزارگزی جنوب رودسر در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل مرطوب و دارای 306 تن سکنه است. آبش از نهر پل رود و محصولش برنج و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(باشگو)
در مقام تسلیم و رضا گفته شود. و بمعنای بگیر (؟) و بگو (؟) آید. (شعوری ج 1 ص 188) :
چون بدیدی جان و دل را غمزه را برهمزدی
قصد کشتن کرده ای با تیغ و خنجر باشگو (؟).
لطیفی (از شعوری).
(ظاهراً مستنبط از شعر ’باش’ گو است. یعنی گوی که بماند؟) و رجوع به باشکو شود، ساکنین (ناظم الاطباء). سکان [س ک کا] . اهل.: سکنۀ آن و همه باشندگان زمین را از آب بهره میباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هوای او [زمین] درست تر و صافی تر و باشندگان او قوی و تندرست تر باشند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). علم او [ایزد تعالی] از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آذوقۀ هر روزه را معین نمود که بقدر ضرورت باشندگان آن سرزمین به مهمانان بدون تکلیف برسانند. (مجمل التواریخ گلستانه). و رجوع به باشنده شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آب نیم گرم. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ولرم
لغت نامه دهخدا
خوشگل و زیبا، کسی که گل و سرشتش خوش و خوب است
فرهنگ گویش مازندرانی
قوزک و تاندوم های پشت زانو
فرهنگ گویش مازندرانی