جدول جو
جدول جو

معنی باشومون - جستجوی لغت در جدول جو

باشومون
(شُ مُ)
از نمایندگان پارلمان و از ادبای فرانسوی که در پاریس تولد یافت و در همان شهر درگذشت (1624- 1702 میلادی). اشعار او در سال 1755 میلادی گردآوری و چاپ شده است، پالان بی خوی گیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، دارو که چشم را روشن کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دارویی است برای چشم
ادیب فرانسوی که در 1690 میلادی درپاریس متولد شد و در 1771 میلادی در همان شهر درگذشت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشوان
تصویر باشوان
(پسرانه)
نام کوهی در بانه، آشیانه (نگارش کردی: باشوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشومه
تصویر باشومه
باشامه، چادر، چارقد، روسری زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشگون
تصویر باشگون
باژگون، برای مثال خاک پایت را زحل از دیده بر سر می نهد / آری آری هست دایم کار هندو باشگون (رکن الدین بکرانی - لغتنامه - باشگون)
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَ)
مرغی است. بوقلمون. ابوقلمون. (دزی ج 1 ص 49). رجوع به بوقلمون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ/ مِ)
چادری را گویند که زنان بر سر کنند. (برهان) (آنندراج). سرپوش زنان از چادر و غیره، آنچنان که در مجمعالفرس آمده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). مقنعه و باشامه ای که زنان بر سر کنند. (ناظم الاطباء). سرانداز زنان. خمار. باشام. باشامه. (فرهنگ رشیدی). رجوع به باشام و باشامه و باشمه و خمار شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 21 هزارگزی جنوب باختر بانه واقع ودارای 20 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ج 5)، آنکه صفت خوب دارد، باخوی، خوش اخلاق، باحقیقت:
یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش
نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود،
ناصرخسرو،
، در تداول عامه، آنکه نیکی دیگران درباره خود بیاد دارد، حقشناس و نمک شناس در مقابل نمک نشناس و بی صفت، و رجوع به صفت شود
لغت نامه دهخدا
باژگون، معکوس، مقلوب، (شعوری ورق 180)، واژگون، واژگونه، معکوس، وارونه، (ناظم الاطباء) :
خاک پایت را زحل از دیده بر سر مینهد
آری آری هست دایم کار هندو باشگون،
رکن الدین بکرانی (از شعوری)،
و رجوع به باشگونه و باژگونه و وارونه و وارون شود، خیاری که جهت تخم نگاهدارند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به باشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
برگردانیده. مقلوب. صورتی از باژگون و واژگون. رجوع به باژگون و باشگون و باژگونه و واژگونه شود
لغت نامه دهخدا
نامرد، (آنندراج)، مخنث، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء)، ولی ظاهراً باید مصحف مأبون باشد:
نماند آب رو در دادن کون
که مردی برنمی آید ز بامون،
؟
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اشمون جریش دهی است زیر شطنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبۀ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبۀ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشومه
تصویر باشومه
چادری که زنان بر سر اندازند روسری زنان چارقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشگون
تصویر باشگون
معکوس، مقلوب، واژگون
فرهنگ لغت هوشیار
خجسته، خوش شگون، شگون دار، هماگون، همایون خوش یمن، سعد، فرخنده، مبارک، میمون
متضاد: بی شگون، نامیمون، نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد