جدول جو
جدول جو

معنی باشنان - جستجوی لغت در جدول جو

باشنان
قریه ای است به نیشابور، (تاج العروس)، و یاقوت گوید قریه ای است به اسفراین و هر دو یکی است چون اسفراین هم از توابع نیشابور است اما سمعانی آنرا از قرای هرات شمرده است، و ظاهراً باشنان هرات بجز باشنان نیشابور است، و رجوع بمادۀ بعد شود
صاحب تاج العروس گوید در لباب الانساب قریه ای به هرات بدین نام خوانده شده است، اما در لباب الانساب و خود الانساب سمعانی، باشان ضبط گردیده است نه باشنان، رجوع به باشان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشوان
تصویر باشوان
(پسرانه)
نام کوهی در بانه، آشیانه (نگارش کردی: باشوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشنان
تصویر اشنان
گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، خرند، آذربویه، اشنیان، خلخان، آذربو، شنانبرای مثال اشنانش بر نکرده سر از بادبان خاک / کز شعله سموم شدی در زمان شخار (اثیرالدین اخسیکتی - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
باغ، بوستان، پالیز، پالیزگاه، فالیز
زمینی که در آن خیار، خربزه و مانند آن ها کاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
به لغت بربری بسفایج است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان برزاوند شهرستان اردستان که در 55 هزارگزی جنوب خاور اردستان و 18 هزارگزی شمال شوسۀ کوهپایه به اصفهان واقع است. محلی کوهستانی معتدل است و سکنۀ آن 181 تن میباشد. مذهب اهالی شیعه و زبان آنان فارسی است. آب ده از قنات تأمین میشود و محصولات آن، غلات و کتیرا و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شن ّ، بمعنی مشک کهنه. (از المنجد). و رجوع به شن ّ شود
لغت نامه دهخدا
(اُ / اِ)
جوالیقی گوید معرب از فارسی است. و ابوعبیده گفته است به دو لغت (لهجه) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحرض خوانند. همزۀ آن اصلی است زیرا اگر آنرا زاید بگیریم دیگر حروف اصلی بنای آن، کلمه ای تشکیل نمیدهد و نون بمنزلۀ لام آن است لیکن تکرار آن برای ملحق ساختن کلمه به ’قرطاس’ است. (از المعرب جوالیقی ص 24). ابن درید نیز در جمهره بنقل از المزهر گوید: اشنان از کلمه هایی است که عرب آنرا از پارسی گرفته است. گیاهی باشد که بدان رخت شویند و بعد از طعام خوردن دست نیز بدان بشویند و آنرا بعربی غاسول خوانندو چون آنرا بسوزانند، اشخار شود. (برهان). گیاهی است شور که در زمین شور روید، چون بدان جامه شویند مثل صابون سفید گرداند و هرگاه که آنرا میسوزند، شخار میشود یعنی سجی گردد. (غیاث) (آنندراج). گیاهی است که بدان دست شویند و به تازی غاسول خوانند. (جهانگیری). و آنرا اشنه نیز گویند. (سروری). گیاهی است که در شوره زمین روید، نافع است گر و خارش را. چون بسوزند وچند گاه در زمین شور گذارند اشخار شود. لیکن در عربی نیز آورده اند. (رشیدی). گیاهی که بدان رخت و دست شویند و چون بسوزانند اشخار شود. (انجمن آرا). گیاهی است خوشبوی که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد و آنرا اشنه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). عمل صابون دارد، اگر جامه بدان شویند، سپید گردد و در زفان گویا مذکور است که گیاهی است از جنس شورگیاه که از شخار سازند، بهندی چوکاگویند. (مؤیدالفضلا). بهندی چوک است. (الفاظ الادویه). آنرا چوبه و چوده هم گویند. (فرهنگ خطی). و آن مایۀ قلیاست و قلیا را کلیاب خوانند. (نزهه القلوب). ورجوع به معالم القربه چ کمبریج ص 158 شود. گیاه بلکه ریشه ای است که بدان مانند صابون رخت شویند و آنرا اشنه و اشلم هم گویند و چند قسم است. اعلای آن سبزرنگ است که آنرا بارقی گویند و بارق محلی است نزدیک کوفه. (از شعوری ج 1 ص 148). گیاهی است بی برگ که آنرا غاسول خوانند. (منتهی الارب). هر گیاه شور که بدان دستها را بشویند. (از المنجد). آنرا انواعی است که لطیفترین آنها سپید است و آنرا خروالعصافیر نامند و بهترین آن سبز است. (از مفردات قانون ابن سینا چ تهران ص 160 س 13). شجرۀ ابومالک. عرق الحلاوه. ابوطاهر. (دهار). صابون انفاق. چوبک شویه. (الفاظ الادویه). نظیف. حرض و حرض. چوبه. چوبک اشنان. چوبک. وشنان. وشنان. وشنان. (منتهی الارب). اشلان. بلار. (الفاظ الادویه). چوغان. (ریحانه الادب). ابوحلسا. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : عنظوان، بهترین اشنان. (منتهی الارب). اشنه. بلخج. اشنان جامه شوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اشلوم، بلهجۀ کرمان:
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید بلخی.
من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک ترمذی.
مغز است ترا ریم اگرچه شویی
دستار به صابون و تن به اشنان.
ناصرخسرو.
گفت چندان بده که بهای اشنان و صابون باشد. (اسرارالتوحید ص 103). از نواحی آن اشنان خیزد که از ارکان حوائج خلق است که مثل آن نیست در دیگر نواحی و همچنین اشخار. (تاریخ بیهق).
اشنانش برنکرده سر از بادبان خاک
کز تابش سموم شدی درزمان شخار.
اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدی و جهانگیری و سروری و شعوری و آنندراج).
نرفته است چو در جامه شان ز ما اشنان
عجب مدار که شویند آن بخواری سر.
نظام قاری (دیوان ص 17).
علفی است معروف که در شوره زار میروید و در صحراهای سوریه بسیار میباشد و اعراب آنرا سوزانیده و خاکسترش رابه صابون پزان فروشند و این خاکستر دارای سود و پتاس میباشد. (قاموس کتاب مقدس). ابوریحان گوید: لطیفتر انواع آن باشد که به خرو عصافیر نامند و این نوع را کرمک خوانند و ’دیگری’ گوید نوعی ازو هست که آنرا قاقلی گویند و بعربی راثانا نامند و او در غایت شوری بود و ابوحنیفه گوید حرض اشنان را گویند و از جمله انواع سفیدتر است و در زمین حضارم بود و آن موضعی است در بادیۀ یمامه. و ازهری گوید درخت اشنان آن است که او را حرض گویند و او از جنس شوره گیاه است و ازو شخار سازند به آن طریق که او را سوزند و شیره ای که ازوبیرون آید، جمع کنند یا آنکه سوزند و آب برو ریزند، جرم او منعقد شود و شخار گردد و به آن جامه شویند وحرض را برومی اروقیس گویند و در بعضی نواحی روم سعیار خوانند و بلغت سریانی جلامفاصرا گویند و به پارسی اشنان گازران گویند. ارجانی گوید گرم و خشکست در دوم و پاک کننده است و از غایت قوت تنقیه و حدت که دارد چرب و رشی و انواع رشی را پاک کند و انواع آن مختلف است و تیزترین انواع آن است که به طعم تیزتر و به لون سبزتر و بهترین وی آن است که به فضلۀ گنجشک ماند. (ترجمه صیدنه). حرض گویند و آن انواع است و آنرا غاسول خوانند و بهترین آن بارقی است سبزناک و بارق موضعی است نزدیک کوفه و لطیفترین آن سفید بود و طبیعت آن گرم است در دوم و ماسرجویه گوید گرم و خشکست در دوم محرق بود. منفعت وی آن است که مفتح سده بود و مقیی ٔ. گوشت زیاده بخورد و نیم درم از وی عسرالبول بگشاید و یک درم در وی حیض براند و سه درم مسهل مایۀ مستسقی بود و پنج درم از وی بچۀ مرده یا زنده بیندازدو ده درم از وی سم ّ قاتل بود و مضر بود به مثانه و مصلح وی عسل است با گزانگبین و گویند مصلح وی تخم خربزه است و از عقب وی روغن بنفشه. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود. این درختچه تنها در کویرهای نمک و شوره زارها در اطراف خوار و دامغان و کویرهای شمال خراسان و اطراف یزد دیده میشود. (گااوبا). و رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1ص 281 و ج 2 ص 280 شود. دزی درباره کلمه اشنان این منابع را نیز یاد کرده است: لین و اطلاعات گرانبهای رولف از ص 37 ببعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ فَ)
اشنان غارت بر کسان، پریشان و از هر طرف ریختن غارت را بر آنان. (منتهی الارب). از هر سوی غارت را بسوی کسان متوجه کردن. (از المنجد) ، در تداول فارسی زبانان گاه بمعانی آمادۀ مرگ شدن و سخت ترسیدن هم بکار رود، چنانکه گویند: پلنگ که نزدیک من شد اشهدم را گفتم.
، گاه همچون سوگندی بکار رود: زبانم به اشهد برنگردد اگر...، یعنی گاه مردن شهادتین نگویم اگر... یا بی ایمان از دنیابروم اگر..
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 45 هزارگزی جنوب الیگودرز و یک هزارگزی باختر راه مالرو ارجنگ به قاره واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 125 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه و حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
رازی، گوید بیخ نباتی است و هیئت او آن است که سه بیخ باشد در هم پیچیده وپوست او را نشنح (؟) بسیار بود و به فرح (؟) مشابهت دارد و تفرقه بآن است که رنگ پاشان سرخ باشد و طعم عفص، (ترجمه صیدله ابوریحان بیرونی)، در صیدنه عربی چنین آمده است: باسان الرازی هوثلثه عروق کثیرالتلوی شبیه بالوج بالسریانیه ای اسنان الذئب، (عکس نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مرکزی دانشگاه)
لغت نامه دهخدا
منسوب به باشنان قریه ای بهرات، بنا بگفتۀ صاحب تاج العروس. اما در سمعانی و خلاصۀ آن لباب الانساب باشانی ضبط شده است. رجوع به باشانی شود
لغت نامه دهخدا
از قرای هرات است، (معجم البلدان) (تاج العروس) (مراصد الاطلاع) (الانساب سمعانی)، دهی است بهرات، (منتهی الارب)، دهکده ای است از دهات هرات، (مرآت البلدان ج 1 ص 160)، از قراء هرات است، (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110)، بین هرات و غور است، (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 206) : روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت باسوار و پیادۀ بسیار و پنج پیل سبکتر و منزل اول باشان بود، (تاریخ بیهقی ص 110)، احتمال اینکه باشان مرو و باشان هرات محل واحدی باشد نیز میرود
لغت نامه دهخدا
خاقان سعید، (میرزا) چهارمین فرزند امیر تیمور گورکان است. در سال 779 هجری قمری به دنیا آمد و در سن بیست سالگی یعنی در سال 799 هجری قمری حکمران مستقل خراسان گشت و سکه بنام خویش زد و در سن 38 سالگی یعنی سال مرگ تیمور ’807’ پادشاه مستقل بودو در سنوات 809 مازندران و 811 ماوراءالنهر و 817 فارس و 819 کرمان و 823 آذربایجان را تصرف کرد و در اواخر سال 823 او را با اسکندر پسر قرایوسف حاکم سابق آذربایجان جنگی دست داد که منجر به فرار اسکندر گشت و در سال 830 بوسیلۀ احمد نامی در مسجد جامع هرات بوسیلۀ کارد مورد سوء قصد قرار گرفت ولی از مرگ نجات یافت در سال 832 مجدداً اسکندر به عراق و آذربایجان تجاوز نمود و شاهرخ در صحرای سلماس بجنگ او شتافت و اسکندر نیز مجدداً فرار کرد. شاهرخ 43 سال سلطنت کرد و 73 سال عمر نمود و در سنۀ 850 هجری قمری در شهر ری درگذشت، در زمان سلطنت خویش برای ترمیم خرابیها که پدرش کرده بود کوشش کرد. دیوارهای هرات و مرو را ساخت به آبادی شهرها همت گماشت. پادشاهی بود نیکوکار و اصحاب علم و دانش را گرامی میداشت و ارباب صنعت راطرف توجه قرار میداد و در زمان وی علم و صنعت رواج یافت. و موسیقیدان معروف عبدالقادر مراغه ای و آوازخوان مشهور یوسف اندکانی و قوام الدین معمار و مولانا خلیل نقاش از هنرمندان آن دوره بودند. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 554، 553) (تاریخ سرجان ملکم ص 159) (تاریخ مفصل ایران تألیف عبدالله رازی ص 353)
لغت نامه دهخدا
ابوعبدالله محمد بن احمد بن عبدالله باشنانی منسوب به باشنان از قراء هرات، از مفسران بود و مالینی از او نام میبرد. (از تاج العروس). اما ظاهراً صحیح کلمه باشانی باشد. رجوع به باشانی و رجوع به باشنان و باشان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شهری به خوزستان. (ناظم الاطباء). این نام در تاج العروس و معجم البلدان و سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج باسیان آمده است. رجوع به باسیان شود
لغت نامه دهخدا
از نواحی هراه (: هرات در ایام سلطان حسین میرزا بایقرا زراعت و عمارتش در افزود... در آن اوان از قریۀ باشتان تا ساقسلمان که چهار فرسخ مسافت است در طول و از درۀ دو برادران تا پل مالان که قریب دو فرسخ است در عرض تمامی فضای صحرا و بیابان باغ و بستان و حظیره و گلستان شده بود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 650). محتمل است که این کلمه صورتی از باشان باشد. رجوع به باشان شود
جایی در اسفراین، (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)، موضعی است در اسفراین، (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
قریه ای است به موصل در مشرق نینوی. (از تاج العروس). این نام در معجم البلدان و مراصد الاطلاع بصورت باشمنایا ضبط شده است. در حالیکه یاقوت صاحب معجم البلدان منسوب بدان را باشمنانی ضبط میکند. رجوع به باشمنایا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
لغت نامه دهخدا
شاخه و یا پوست جدا شده از درخت، (ناظم الاطباء)، باشین، امادر فرهنگهای دیگر دیده نشده، رجوع به باشتین شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانۀ شهرستان سقز که در 21 هزارگزی جنوب باختر بانه واقع ودارای 20 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ج 5)، آنکه صفت خوب دارد، باخوی، خوش اخلاق، باحقیقت:
یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش
نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود،
ناصرخسرو،
، در تداول عامه، آنکه نیکی دیگران درباره خود بیاد دارد، حقشناس و نمک شناس در مقابل نمک نشناس و بی صفت، و رجوع به صفت شود
لغت نامه دهخدا
از قرای مالین در نواحی هرات، (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کرارج بخش حومه شهرستان اصفهان که در 8 هزارگزی جنوب اصفهان متصل براه براگون به کرارج است، محلی است جلگه ای، معتدل و سکنۀ آن 514 تن است، آب آن از چاه و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، صیفی و سردرختی است، شغل اهالی زراعت است، راه ماشین رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)، و رجوع به راشتینان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی همریش هم داماد (گویش گیلکی) همزلف دو مرد را که دو خواهر را در ازدواج دارند نسبت بهم باجناق گویند همریش همزلف
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی همریش هم داماد (گویش گیلکی) همزلف دو مرد را که دو خواهر را در ازدواج دارند نسبت بهم باجناق گویند همریش همزلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخلان
تصویر باخلان
ترکی غاژک دارغاژ مرغ آتش (گویش گیلکی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با نام
تصویر با نام
سر شناس، مشهور، شناخته، معروف، نامدار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته اشنان از گیاهان درختچه ایست از تیره اسفناجیان که خاص نواحی گرم و کویری است و گاه در سواحل دریای شور میروید. دارای برگهای متناوب با گلهای منفرد و یا دوتایی (دوقلو) اشنون اشنوم اشنیان بلار بلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنیان
تصویر اشنیان
اشنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنگان
تصویر باشنگان
فالیز خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره چتریان که دو ساله یا پایاست رازیانه و آن دارای انواع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجناق
تصویر باجناق
همریش
فرهنگ واژه فارسی سره
دیدن اشنان به خواب، دلیل بر غم و اندوه کند و خوردن او، دلیل بیماری. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب