جدول جو
جدول جو

معنی باشخرت - جستجوی لغت در جدول جو

باشخرت
نام کوهستانی است، بیرونی آرد: و اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و بوی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان، و بکوههای باشخرت رسد و حدهای غز و بجناک و ... (التفهیم چ همائی ص 200)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشور
تصویر باشور
(پسرانه)
جنوب (نگارش کردی: باشور)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشار
تصویر باشار
(پسرانه)
مقاومت، مقابله، چاره، علاج، درمان (نگارش کردی: باشار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بشارت
تصویر بشارت
مژده، خبر خوش، خبر مسرت آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباشرت
تصویر مباشرت
نظارت کردن، به دست خود کاری کردن، به نفس خود کاری انجام دادن، اقدام به کاری کردن، جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باختر
تصویر باختر
غرب، مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غِ رَ)
ب + چه، کدام. بکدام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ مَ)
از مباشره عربی، جماع کردن. (غیاث). مجامعت. (ناظم الاطباء). با کسی نزدیکی کردن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جماع با زنان را گویند و شامل مساحقه نیز میشود. (فرهنگ علوم سیدجعفرسجادی ص 460). مباضعت. مباعلت. نکاح. جماع. آرامش بازنان. مواقعه. صحبت. مجامعت. وقاع. آمیغ. آمیغه. بضاع. بضع. نزدیکی. هم خوابگی. بغل خوابی. درآمیختن. مقاربت. آمیختن. آرمیدن با زن یا در یک جامۀ خواب شدن با هم. درآمیختن با غیرجنس. آرامش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مضرت مباشرت اندراین فصل (فصل تابستان) بسیار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و شبهای روزه... بر ایشان طعام و شراب و مباشرت اهل حرام بودی. (کشف الاسرار).
هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی بمعاشرت و مباشرت مشغول. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- مباشرت کردن، جماع کردن. (ناظم الاطباء) : با زنان مباشرت کنید هرگونه که خواهید. (جامع الحکمتین).
، به خود به کاری درشدن. (غیاث). به کاری قیام کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به خویشتن برکاری قیام کردن. (زوزنی، یادداشت ایضاً). خود به کاری درشدن. (ناظم الاطباء). کاری را انجام دادن به نفعخویش، اقدام به عملی کردن: و به مطالعت کتب... چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی مینمودم. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را بخود نگرداند. (کلیله و دمنه). خردمند مباشرت خطرهای بزرگ به اختیار صواب نبیند. (کلیله و دمنه)
- مباشرت کردن، به تن خویش بدان پرداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شروع کردن و مرتکب شدن هرکاری. و با دست کاری را کردن و خود به کاری در شدن. (ناظم الاطباء).
، (اصطلاح کلامی) نزد معتزله فعل صادر از فاعل است بدون واسطه و اگر با واسطه باشد آن را تولید نامند چنانکه گویند حرکت کلید بوسیلۀ حرکت دست تولید است نه مباشرت اما حرکت دست مباشرت بود. و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود، نظارت و سرکاری. (ناظم الاطباء).
- مباشرت کردن، نظارت کردن.
، ولایت. وکیلی. (ناظم الاطباء)، کارپردازی.
- ادارۀ (دایرۀ) مباشرت، دایره یا ادارۀ کارپردازی
- رئیس مباشرت، رئیس کارپردازی. و رجوع به کارپرداز و کارپردازی. و مادۀ بعد و رجوع به مباشره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
مرکّب از: با + نخوت، که نخوت دارد. فخور. متکبر. معجب. از خود راضی. بافیس و افاده
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی استرک یعنی ریشه معطر است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172).
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام بلادی میان قسطنطنیه و بغداد. (تاج العروس). رجوع به باشغرد و باشقرد شود، مخالفت. مباینت. ضدیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
این نام بصورت باشجرد و باشقرد نیز آمده است و نام بلادی است بین قسطنطنیه و بلغار. المقتدر باللّه، احمد بن فضلان بن عباس بن راشدبن حماد را جهت ارشاد پادشاه صقالبه بآن صوب فرستاد و او تعالیم اسلامی را بر آنان تشریح کرد، درصفر 309 هجری قمری او در سفرنامۀ خود از باشغرد نام برده و گوید: در میان قومیکه موسوم به باشغرد بودند رسیدم، این قوم اصلا ترک و سخت خونخوار بودند. عده ای از این طایفه هستند که به سیزده خدا معتقدند، مثلا خدای زمستان و تابستان و باران و باد و درخت و مردم و چارپایان و آب و شب و روز و مرگ و زندگی و زمین. و خدای آسمان را رب الارباب میدانند. باز گوید: طایفه ای از آنان را دیدم که مار را میپرستیدند و برخی ماهی را. یکی از افراد این طایفه در حلب میگفت که در شمال مملکت ما صقالبه و در طرف قبلۀ آن سرزمین پاپ یعنی روم قرار دارد و در مغرب ما اندلس و در مشرق قسطنطنیه است. من از کیفیت اسلام آوردن این گروه پرسیدم، گفت از اسلاف خود شنیدیم که هفت تن از مسلمین به سرزمین بلغار آمدند و در بین ما سکونت اختیار کردند و ما بیاری آنان از گمراهی نجات یافتیم. اصطخری گوید: که باشجرد [باشغرد] تا بجناک بلغار بیست و پنج منزل راه است و از باشفرد [باشغرد] تا بجناک [طایفه ای از اتراک] ده روز راه. (از معجم البلدان، ذیل باشغرد). چون روس و قفچاق و آلان نیز نیست گشتند و کلار و باشغرد بر ملت نصاری اقوام بسیار بودند و ایشان را میگویند متصل فرنگ اند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 225). ظاهراً باشغرد در مجارستان یا در حوالی اتریش بوده و از قسمت دوم کلمه باشغرد یعنی ’غرد’ این طور بر می آید که این لفظ اسلاوی است و این جزء در زبان اسلاو بمعنی حصار میباشد ولی مسلم نیست که این ناحیه در کجا واقع شده و طوایف آن در کدام مراکز سکونت داشته اند. بعقیدۀ یکی از محققان روسی، این طایفه همان باسک ها میباشند که میهن اصلیشان ابتدا در نواحی اورال بوده است. در زبان عربی قوم باسک را بشکیر و در زبان ترکی باسکیر آورده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1198). و رجوع به باسک و باسکیر و بشکیر و باشقرد شود
گویا قریه ای است در موصل. (مراصد الاطلاع). ظاهراً مقصود همان طایفۀ موسوم به باشغرد بوده اند که در معجم البلدان از آنان ذکری در نواحی موصل و حلب نیز میرود. و رجوع به باشقرد شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ناحیه ای در دامنه های جبال اورال. در تقسیم بندی ممالک چنگیزاین ناحیه و ناحیۀ بلغار سهم جوجی گردید و چون جوجی قبل از فوت پدر مرد این اراضی به پسر او باتو رسید. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 109 و 567 و نیز رجوع به باشغرد و باسکیر و باشکیر شود: توشی خان بن چنگیزخان مهتر پسر او بود بحکم پدر ولایات خوارزم و دشت خزر و بلغار و سقسین و الان واس (؟) و روس و مکس و باشقرد و آن حدود بدو مفوض بود. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 575). یافث بن نوح... بلغاریان و برطاسیان و باشقردیان از تخم اوند، یونانیان و فرنگیان و بعض رومیان از نسل اواند. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 28)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشارت
تصویر اشارت
چیزی را آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرا
تصویر باشرا
فاشرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
کسی که شرف دارد شرافتمند شریف بزرگوار مقابل بی شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشارت
تصویر بشارت
مژدگانی، خبر خوش، نوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخرز
تصویر باخرز
مقامی از موسیقی، گوشه ای از چهل و هشت گوشه موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
کاری را انجام دادن بنفع خویش اقدام بعملی کردن، جماع کردن آرمیدن با زن، نظارت کردن، اقدام بعملی: فعل در باب مباشرت مباضعت مضاف با مرد است. یا اداره (دایرهء) مباشرت. کارپردازی. یا رئیس مباشرت. کارپرداز، نظارت، آرمش جماع: و شبهای روزه چون بخفتندید بر ایشان طعام و شراب و مباشرت اهل حرام بودی. توضیح جماع با زنان را گویند و شامل مساحقه نیز میشود، (کلام) فعل صادر بلاواسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باختر
تصویر باختر
غرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشارت
تصویر اشارت
با دست چیزی را نشان دادن، با حرکت دست و چشم و ابرو مطلبی را القا کردن، دستور، فرمان، رمز، ایماء، تقریر، بیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باخرز
تصویر باخرز
((خَ))
مقامی از موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باختر
تصویر باختر
((تَ))
مغرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشارت
تصویر بشارت
((بَ رَ))
خبر خوش دادن، نوید دادن، مژده، خبر خوش، نکویی، جمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباشرت
تصویر مباشرت
((مُ ش رِ))
پیشکاری، کارگزاری، همکاری، همدستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
((شَ رَ))
شرافتمند، شریف، بزرگوار، مقابل بی شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باختر
تصویر باختر
مغرب، غرب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بشارت
تصویر بشارت
نوید
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمش، جماع، هم خوابگی، مباضعت، مجامعت، نزدیکی، جماع کردن، آرمیدن، کارگزاری، تصدی، سرپرستی، نظارت، نظارت کردن، اقدام کردن، پرداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودبین، خودپسند، متکبر، معجب، مغرور
متضاد: افتاده، بی ریا، فروتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متشخص، بامنش، فرهیخته، ممتاز، برجسته، محترم
متضاد: بی شخصیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باجلال، باشان، باشکوه، بامهابت، شکوهمند، شوکتمند، مجلل
متضاد: بی شکوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غیرتمند، غیور
متضاد: بی غیرت، شجاع، باشهامت، ناموس پرست، غیرتی، باصفت، بامعرفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توانا، توانمند، قادر، قدرتمند، قدیر، قوتمند، متنفذ
متضاد: ناتوان، غیرمتنفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بشارت
تصویر بشارت
Annunciation
دیکشنری فارسی به انگلیسی