جدول جو
جدول جو

معنی باسوس - جستجوی لغت در جدول جو

باسوس
یکی از سرداران رومی در سوریه که در سال 46 قبل از میلاد یعنی دو سال قبل از کشته شدن سزار خواست حکومتی مستقل در ناحیه ای از سوریه برای خود دست و پا کند، او از دربار پارت کمک طلبید و دستۀ کوچکی از کمانداران سوارۀ پارتی بکمک او رفت، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2339 و ص 2352 شود
لغت نامه دهخدا
باسوس
بیخ کبر رومی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابوس
تصویر بابوس
(دخترانه)
نام پدر اورونت پادشاه سکایی، نام کوهی در بانه (نگارش کردی: بابوس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جاسوس
تصویر جاسوس
خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، خبرکش، رافع، ایشه، آیشنه، راید، متجسّس، منهی، زبان گیر، هرکاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافوری که آن را با چیزی شبیه کافور مخلوط کرده باشند، کافور مغشوش
فرهنگ فارسی عمید
در عهد جالینوس مقدم طبیبان بوده است، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوکان بخش خفر شهرستان جهرم که در 20 هزارگزی جنوب باختر باب انار و دو هزارگزی شمال راه عمومی سیکان به گوکان در دامنه واقع است، هوایش گرم و دارای 151 تن سکنه میباشد، آبش از چشمه و محصولش غلات، برنج، مرکبات، خرما و شغل مردمش زراعت و باغداری و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، قریه ای است هفت فرسنگی جنوب شهر خفر، (فارسنامۀ ناصری)
قریه ای است از قریه های نیشابور نزدیک دروازۀ شهر، (انساب سمعانی) (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (مراصد الاطلاع) (دمزن)
چشمۀ باروس از بلوک خفر مسافت کمی شمالی قریۀ باروس است، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ژان دو. ادیب و مورخ بنام پرتقال است که بسال 1496م. در ویزو متولد و در 1570 در ریبئیرا نزدیک پمبال درگذشته است. مدت مدیدی در مستملکات آسیائی و افریقایی پرتقال والی بوده و این سفرها و مطالعات موادی برای نگارش کتابی در تاریخ ضبط و ادارۀ مستملکات بوسیلۀ پرتقالی ها برای او فراهم ساخت که در ادبیات پرتقالی ارزش و مقامی بسزا دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
بلغت رومی، کودک و کودک شیرخواره و بچۀ ناقه، (آنندراج)، و لغویین عرب گویند لغت رومی است
لغت نامه دهخدا
یوسف حبیب، از اوست: مقالات علمیه که در روزنامۀ الروضه چ لبنان بسال 1898 میلادی در 32 صفحه بچاپ رسیده است، (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516)
لغت نامه دهخدا
جاسوس و بعضی گفته اند با مهمله جاسوس است در خیرو نیکی و با معجمه در شرو بدی،
مرد بدیمن، (منتهی الارب)، قحطسال سخت
لغت نامه دهخدا
نام رومی دیونیزوس، خدای تاکستان و شراب و جذبۀ عارفانه در نزد یونانیان قدیم، وی سرگذشتی تاریک و مبهم دارد، دیونیزیوس پسر زئوس ومادرش سمله بود و بنابراین مانند هرمس و آپولون و آرتمیس، از دومین نسل خدایان المپی است، سمله که مورد علاقۀ زئوس بود ازو خواست تا با تمام نیرو و جلال خدایی بر او ظاهر شود و زئوس نیز برای رضای او به این امر تن در داد، ولی سمله که قدرت تحمل مشاهدۀ انوار جمال عاشق خویش را نداشت بحالت برق زده ای بزمین افتاد، زئوس به سرعت طفل ششماهۀ او را که هنوز در شکم مادر بود بیرون کشید و او را به ران خود دوخت و در پایان مدت مقرر طفل را صحیح و سالم خارج کرد، این طفل دیونیزوس، یعنی ’دوبار تولد یافته’ نام گرفت، زئوس، کودک را به هرمس سپرد و او پرورش وی را به عهدۀ آتاماس پادشاه اورکومن و همسر دوم او اینو گذاشت، هرمس دستور داد که دیونیزوس را لباس زنانه بپوشانند تا توجه ’هرا’ که از راه حسادت میخواست ثمرۀ عشق نامشروع شوهر خود را محو کند، به این طریقه از او منصرف گردد، هرا فریب این نیرنگ را نخورد و دایۀ او اینو وهمچنین تاماس را مبتلا به جنون کرد، زئوس ناچار کودک را به محلی دور از یونان بنام نیسا که به عقیده ای در آسیا و به روایتی در اتیوپیا (افریقا) قرار داشت انتقال داد و خدایان آن سرزمین را به تربیت وی گماشت و برای آنکه هرا او را نشناسد وی را بصورت بزغاله ای درآورد، دیونیزوس در آغازجوانی انگور و طریق استفادۀ از آن را کشف کرد، ولی هرا او را گرفتار جنون کرد و دیونیزوس در مصر و سوریه بگردش پرداخت و از آنجا به فریگیه رفت، در آنجا ’سی بل’ بگرمی او را پذیرفت و اسرار مذهب خود را به او گفت، دیونیزوس سپس به حال عادی بازگشت و به تراس رفت ولی لیکورگ که در آن موقع بر نواحی کنار استریمون سلطنت میکرد روی خوشی به او نشان نداد و در صدد توقیف او برآمد، دیونیزیوس به تتیس پناه برد، لیکورگ همراهان دیونیزوس یعنی باکانت هارا اسیر کرد، ولی آنها بوضع معجزه آسایی نجات یافتند و لیکورگ دچار جنون شد، لیکورگ در این وقت خواست برای انتقام، درخت انگور، گیاه مقدس او را، قطع کند ولی پای خود را بجای تنه درخت برید ...، از ترس دیونیزوس به هند رفت و آنجا رابگرفت، (بروایتی سلاح او یک سبد انگور بود)، پس از مراجعت به یونان به بئوسی زادگاه مادر خویش رفت، در ’تب’ جشنهای باکانال را رواج داد و چون پانته با این جشنها مخالف بود، به دست مادرش ’آگاوه’ در حال مستی جذبه بقتل رسید، دیونیزوس در آرگوس هم بهمین نحو قدرت نمایی کرد و دختران پادشاه آرگوس و زنان آن ناحیه را به جنون مبتلا ساخت، (از فرهنگ اساطیر یونان و رم تألیف بهمنش ص 260)، و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا صص 1236- 1424- 1736- 1741- 1780- 1807 و هم چنین به دیونیزوس شود، باکوس را معمولاً بصورت جوانی که مزین به برگهای رز است نشان میدهند و در دستش شاخی دیده میشود که بجای ساغر بکار میرفته است، گاهی بشکه و چلیکی نیز بهمراه او نشان داده میشود، و گاهی بر ارابه ای که شیر و پلنگ آنرا میکشند قرار دارد، صاحب قاموس الاعلام گوید: عبادت باکوس از مشرق زمین به یونان آمده و به جمشید ایرانیان قدیم بی شباهت نیست ! برخی او را برهمای هندیان فرض کرده اند، اما منبع این روایت و تصور معلوم نشد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ذیل باقوس شود، شاید معرب آن بکوس باشد، (از فرهنگ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 81)، او رب النوع شراب وپسر ژوپیتر بود که بنابر افسانه های کهن در شهر تب تولد یافته و به آسیا سفر کرده و بر هندوستان مسلط شده بود، برای باکوس در یونان و روم اعیادی میگرفتند که در یونان ’اعیاد دیونیزوس’ و در روم ’اعیاد باکانالیا’ نام داشت، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ)
لغت نامه دهخدا
معرب پیه سوز، ج، بیاسیس، ابن بطوطه در سفرنامه (چ مصر ص 181) نویسد: و فی المجلس خمسه من البیاسیس و البیسوس شبه المناره من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیله و یملأ من الشحم المذاب، و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
ژان باپتیست آنتوان، نام باستان شناس و معمار فرانسوی مولد پاریس (1807-1857 میلادی)
لغت نامه دهخدا
چوبدستی، عصا، (آنندراج)، عصا، دگنگ، (شعوری ج 1 ورق 188)، بنظر میرسد که این کلمه صورتی دیگر از بازو و باهو باشد،
توقف، اقامت، در جایگاهی ماندن، قرار گرفتن، سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمۀ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار،
مولوی،
، باش در ترکیب ’لولی باش’ که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از ’وش’ پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند، (کتاب المعارف)، امر به باشیدن، رجوع به باشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام رب یکی از منازل قمر بزبان هندی که در کتاب ’بشن دهرم’ آمده است. ابوریحان گوید: در این کتاب برای منازل قمر نیز ارباب گوناگون در نظر گرفته شده است و باسو نام رب منزل دهنشت قمر است. رجوع به تحقیق ماللهند، ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(بَسْ س)
والی باختر و سردار داریوش سوم در جنگ با اسکندر بود. وی از اقربای داریوش و فرمانده سپاه باختریها، سغدیها، و هندیهای مجاور باختر بود. این سردار خائن به دستیاری نبرزن سرداردیگر داریوش و برازاس والی رخج و سیستان عهد و پیمان بسته و نقشۀ خائنانه ای را پی ریزی کرده بودند که داریوش را دستگیر کنند و اگر اسکندر آنها را تعقیب کرد برای جلب ملاطفت وی ولینعمت خود را باو سپارند و پاداش خیانت خود را دریافت دارند و اگر توانستند از دسترس اسکندر بدور مانند، ممالک داریوش را بین خود تقسیم کنند و بجنگ با اسکندر ادامه دهند. لذا چون شاهنشاه را در ده ملن تنها دیدند او را بزنجیر کشیدند و خزانه و اثاثۀ شاهی را غارت کردند و به راه افتادند. و برای اینکه شاه شناخته نشود ارابه اش را با پوستهای کثیف پوشاندند و اشخاص ناشناس را به گرداگرد او گماشتند. بسوس چون اسکندرو سپاهیانش را نزدیک دید بشاه تکلیف کرد که بر اسب نشیند و با آنها بگریزد و چون شاه پیشنهاد خائنان رانپذیرفت دو تن از غلامان وی را کشتند و اسبانش را زخمی ساختند و زخمهای مهلک بر وی وارد آوردند. پس از انجام دادن خیانت خود شاه را در حال نزع رها کردند و یکی بسوی باختر و دیگری بسوی گرگان گریختند. اسکندر زمانی بر بالین داریوش رسید که وی دیده از جهان فروبسته بود. اسکندر سردار خائن را بی پاداش نگذاشت بدین ترتیب که فرمان داد تا اعضای وی را به شاخه های چند درخت که به نیرو بهم نزدیک ساخته بودند بستند و آنهارا ناگهان رها کردند، بدینسان هر شاخۀ درختی عضوی از اعضای خائن را با خود برد. و بنا بروایتی وی را در همدان به دار آویختند. (از ایران باستان چ 1 ج 2 ص 1379 به بعد). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، کار سازکننده را نیز گویند. (برهان). آماده و آماده کننده. (ناظم الاطباء) ، قصد و اراده کننده را گویند. (برهان) ، پوشندۀ ساز جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتر ماده ای که بی گفتن کلمه بس بس دوشیدن ندهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقه ای که بی ابساس دوشیدن ندهد. (منتهی الارب). اشتری که شیر ندهد بی نواختن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صورتی از کلمه باکوس، رب النوع شراب در میان یونانیان قدیم، و رجوع به باکوس شود، سبحان اﷲ والحمد ﷲ و لااله الااﷲ واﷲ اکبر، و نمازهای پنجگانه، (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، صلوات خمس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کافور مغشوش، چه لوس، غش باشد، و بعضی به شین معجمه گفته اند، (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (لغت فرس اسدی)، کافوری که چیز دیگری به فریب در آن آمیخته باشند، (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، کافور مغشوش، (ناظم الاطباء)، نوعی کافور، (دزی ج 1 ص 49)، مغشوش و بیشتر در کافور مغشوش استعمال میشود و ممکن است لوس که بمعنی غش است مخفف همین لفظ باشد، (فرهنگ نظام)، یک قسم از بد و نفایۀ کافور: انواع کافور بسیار است، اما آنچه بهتر است فنصوری است وریاحی و سه نوع دیگر است بالوس و ... و ... هرسه بد و نفایۀ کافور باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود، در فرهنگها این لفظ را کافور مغشوش می نویسند چنانکه بالوش با شین معجمه را، ولی در لغت نامه هایی که در دسترس من است از قبیل سروری و جهانگیری و شعوری و برهان و رشیدی شاهدی ندارند، در نسخۀ فرهنگ اسدی، در شاهد کلمه ناک بیت ذیل از رودکی نقل شده که بالوس در آن هست و بیت این است:
کافور تو بالوس بد و مشک تو ناک
بالوس تو کافور تو مغشوش بود (کذا)،
و باز در کلمه لوس فرهنگها می نویسند غشی بوده که در کافور کنند، منشاء لفظ بالوس و معنی غش در کلمه لوس به گمان من همین بیت رودکی است که گاهی ’بالوس’ را یک کلمه گرفته اند و گاهی مرکب از ’با’ و ’لوس’ بمعنی فریب و امثال آن، و اما صورت صحیح شعر رودکی که به کسایی نیز منسوب است این است:
کافور تو بالوس بود مشک تو باناک
بالوس تو کافورکنی دایم مغشوش،
(یادداشت مؤلف)،
و پیداست که در این صورت کلمه مرکب از ’با’ و ’لوس’ خواهد بود و از عبارت ذخیرۀ خوازمشاهی نیز همین معنی مستفادمیشود
لغت نامه دهخدا
در اصطلاح کفشدوزان آلتی است از آلات کفش دوزی که اطراف تخت کفش را جلا میدهد، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بمعنی پادشاه. (ناظم الاطباء). به یونانی پادشاه را گویند. (آنندراج). رجوع به بازیلی کوس شود
لغت نامه دهخدا
بیماریی است، جوهری گوید بیماریی است که در مقعد حادث شود و جمع آن بواسیر است و در حدیث عمران بن حصین آمده است: و کان مبسوراً، یعنی مبتلا به بواسیر بود، (از تاج العروس)، بیماریی است که در نشیمنگاه حادث گردد ومبسور آنکه به این درد مبتلا شود، (اقرب الموارد)، بیماریی که در مقعد و در داخل بینی و لب هم پدید آید، (از قطر المحیط)، نوعی از بیماری مقعد و بینی، و مبسور آنکه علت بواسیر دارد، (منتهی الارب)، باسور، در زبان عربی بکار رفته است و گمان کنم که اصل آن معرب باشد، (المعرب جوالیقی ص 58)، در جمهره آمده است: ’بیماریی که باسور خوانده میشود آنرا معرب میدانم’ و عبارت اللسان این است: ’الباسور کالناسور، اعجمی، داء معروف و یجمع البواسیر’ و من دلیلی بر این نمی بینم که این کلمه عجمه باشد و حدیث عمران: ’و کان مبسورا’ در صحیح بخاری آمده است، (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 58)، مرضی است مشهور و آن گوشت پاره ای باشد که در مقعدو بینی پیدا میشود، (ناظم الاطباء)، جمع آن بواسیر است، (مهذب الاسماء)، گوشت فزونی، و باسور را ببرند وبردارند چنانکه باسور مقعد را با داروهای تیز برانند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و بر لب گوشت فزونی پدید آید همچون توت و بر مقعد همچنان پدید آید هر دو را باسور گویند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر گوشت زاید که روید در بینی و شرج و غیر آن، در تداول عامه دکمه، تکمه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نوعی از پالان
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریحان باشد که آنرا مرزنگوش خوانند، و بعربی آذان الفار گویند، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)، وسبب این اسم (یعنی مرزنگوش) آن است که مرز را موش گویند و آن به گوش موش شبیه است و بعربی آذان الفار گویند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، نام ریحانی است که او را مرزنگوش نیز میگویند، (فرهنگ جهانگیری)، تاریخ خوان و قصه گوی، (فرهنگ شعوری)، باستره
لغت نامه دهخدا
قصب الساج: هو قصب الفارس و هوالاندلسی و یقال له باسطوس و هوالمصمت و هوالذی یعمل منه النشاب و منه ما یقال له بلش ... (دزی ج 2 ص 352) و رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
ظاهراً مصحف از ناطوس است که بگفتۀ دسلان، منظور آناطولی است و وی بنقل از ادریسی مینویسد این کلمه بمعنی خاور است، (از حاشیۀ مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 141) و رجوع به ناطوس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بنت منقذالتمیمیه نام افسانه ای زنی شوم که شوهرش را سه دعای مستجاب بخشیدند. او گفت دعایی کن تا مرا حق تعالی خوبروتر از زنان بنی اسرائیل گرداند. مرد دعا کرد و تیر دعای او به هدف اجابت رسید. زن از وی برگشته ارادۀ گناه و سیآت کرد. آنگاه مرد دعای بد کرد تا زن به سگ مادۀ بسیارآواز مسخ گردید. پسران شکایت پیش پدر آوردند که مردم ما را عیب میکنند دعایی کن تا اﷲ تعالی او را بحالت اصلی بازگرداند. مرد باز دعا کرد و هر سه دعای او بشومی آن زن بباد رفت و از اینجاست که گویند: اشأم من البسوس.
نام زنی است از بنی اسرائیل که سه دعای مستجاب شوهرش را ضایع و باطل کرد و در شآمت و حماقت ضرب المثل گشت. (فرهنگ نظام). نام زنی است از بنی اسرائیل که شوهرش را سه دعا مستجاب شده بود و بشئومت و حماقت آن زن هر سه دعای او بی موقع ضایع و هدر شد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود، تدارک. ساز کارداشتن:
داری ازین خوی مخالف بسیچ
گرمی و صدجبه و سردی و هیچ.
نظامی.
- بسیج شدن، بسیچ شدن، آماده شدن:
از آن پیش کاین کارها شد بسیچ
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.
فردوسی.
کوهی از قیرپیچ پیچ شده
به شکار افکنی بسیج شده.
نظامی.
- بسیج کردن، مهیا کردن، آماده کردن. به مجاز، مقدر کردن:
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.
فردوسی.
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ.
فردوسی.
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ.
فردوسی.
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج بهار کرد بهار.
فرخی.
چو رایت منصور... بسیچ حضرت معمور کرد... (تاریخ بیهقی). همه بسیج رفتن کردند. (تاریخ بیهقی).
همیشه کمان بر زه آورده باش
بسیج کمین گاهها کرده باش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کره تا در سرای بومره است
تا به صد سال همچنان کره است
گر کندکوسه سوی گور بسیچ
جدّه جز نوخطش نخواهد هیچ.
سنایی.
ومصاف بیاراست و جنگ را بسیج کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون امیر ناصرالدین از آن حال آگاه شد بسیج کارها کرده لشکر فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیچ می کنند که پیش خدمت آیند. (چهارمقاله).
به خیل و عدت و لشکر چه حاجت است او را
که ملک گیری او را خدای کرد بسیج.
(از معیار جمالی).
- بسیج فرمودن، بسیج کردن:
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
نفرمود کس را به خونش بسیچ.
اسدی.
و رجوع به بسیج کردن شود.
- دانش بسیج، آنکه دانش سازد و اندوزد:
شه از گفت آن مرد دانش بسیج.
نظامی.
- گردش بسیچ، آمادۀ گردش:
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ.
نظامی (از سروری).
، قصد و اراده. (برهان). قصد و اراده و عزم و عزیمت. (ناظم الاطباء). عزیمت و اندیشه و قصد. (مؤید الفضلاء). قصد. (فرهنگ نظام) (جهانگیری). قصد و اراده و تیاری. (غیاث) (ارمغان آصفی) .آهنگ. نیت. غرض. مراد. مقصود. کام. آرزو:
بود بسیجم که درین یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه.
نظامی.
- بسیج آوردن، بسیج کردن. قصد کردن:
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ.
نظامی (از ارمغان آصفی).
- بسیج داشتن، قصد داشتن. نیت داشتن:
بهر نیک و هر بد که دارد بسیچ
نگیرد بیک سان برآرام هیچ.
اسدی.
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن ابریشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری.
خاقانی.
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری.
خاقانی.
- بسیج کردن، عزیمت کردن. قصد کردن. آهنگ کردن:
که از رای او سر نپیچم به هیچ
باین آرزو کرد زی من بسیچ.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور برمبخشای هیچ.
نظامی.
بسیج سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخن.
(گلستان).
- ، به مجاز، ساز سفر مرگ کردن:
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ.
سعدی (بوستان).
- بسیج سفر کردن، قصدسفر کردن. تصمیم سفر گزیدن:
بسیج سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس.
سعدی (بوستان).
- بسیج راه سفر کردن،آهنگ حرکت کردن. قصد سفر کردن:
نماز شام چوکردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سروقد سیمین بر.
انوری (از صحاح الفرس).
- بسیج کنان، قصدکنان:
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
بر صعود فلک بسیچ کنان.
نظامی.
- بسیج گرفتن، قصد کردن:
نگویم سخنهای بیهوده هیچ
به بیهوده گفتن نگیرم بسیچ.
(یوسف زلیخا).
،
{{اسم}} ساز راه. (فرهنگ خطی). ساز و تدارک. ساز زندگی. ساز سفر. ساز کارها باشد. (معیار جمالی) (از فرهنگ سروری: بسیج) ساز. رخت سفر واسباب و سامان. (ناظم الاطباء) :
از آن پس بسیج شدن ساختند
به یک هفته زان بار پرداختند.
(یوسف و زلیخا).
اگرچندشان زاب خیزد بسیج
هوا چون نباشد نرویند هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
یگانه فرستش بسیجی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هرگه که بسیج سفرنباشد.
ناصرخسرو.
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر.
مسعودسعد.
راه رو را بسیج ره شرطست
ناقه راندن ز بیمگه شرطست.
نظامی.
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست.
نظامی.
ور منجم گویدت امروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندربسیچ.
مولوی.
، کنایه از مرگ:
- روزگاربسیچ، زمان مرگ:
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی}} بمعنی اسم فاعل نیز آمده که سازگار کننده باشد. (سروری: بسیج). تهیه بیننده و آماده شونده و قصدکننده. (فرهنگ نظام)،
{{نعت مفعولی}} ساخته و پرداخته و آماده شده. (شعوری ج 1 ورق 155: بسیج). مجهز و آماده:
چراغیست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
،
{{فعل}} امر بدین معنی هم آمده یعنی آماده شو و کارسازی کن. (برهان). بمعنی امر نیز آمده از بسیجیدن، یعنی آماده شو و کار ساز کن. (از انجمن آرا) (آنندراج). امر به ساز کار نیز آمده. (سروری: بسیج). تهیه کن و کار ساز و قصد کن. (فرهنگ نظام: بسیچ). رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود، به مجاز، جنگ:
تو خیره سری کار نادیده هیچ (گیو به پسرش)
ندانی تو آیین رزم و بسیچ.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیچ.
فردوسی.
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خواب و نه آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
، مبیلیزاسیون، یعنی آماده ساختن نیروی نظامی و تمام ساز و برگ سفر و جنگ. تجهیزات. (واژه های فرهنگستان ایران). تهیه و ساز جنگ. (شعوری)، سلاح و ساز و جوشن. (ناظم الاطباء).
- روز بسیج، روز مجهز شدن برای جنگ. به مجاز، روز جنگ:
دریغش نیاید (سلطان محمود) ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.
فردوسی.
- وقت بسیج، زمان بسیج. زمان جنگ.
-، هنگام مردن:
گفت اگر بایدت بوقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ.
نظامی (هفت پیکر ص 62).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جاسوس
تصویر جاسوس
جستجو کننده خبر، خبر پرس، پرسش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسور
تصویر باسور
پارسی تازی شده بازور (پالایش زبان فارسی) از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافور مغشوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاسوس
تصویر جاسوس
خبرچین، آن که خبر یا پیغامی را از جایی به جای دیگر می برد، جمع جواسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسور
تصویر باسور
نوعی از بیماری مقعد و بینی، جمع بواسیر (مفرد کم استعمال است)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاسوس
تصویر جاسوس
دم دزد، سخن چین
فرهنگ واژه فارسی سره
خبرآور، خبرچین، خبرگیر، راید، کارآگاه، مفتش، منهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد