جدول جو
جدول جو

معنی باسهم - جستجوی لغت در جدول جو

باسهم(سَ)
مهیب. هولناک. مخوف. (ناظم الاطباء). سهمناک:
که چون پور باسهم مهتر شود
ازو باب را روزبدتر شود.
دقیقی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسام
تصویر باسام
(پسرانه)
ترسناک (نگارش کردی: باسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهم
تصویر باهم
با یکدیگر، به اتفاق، متحد
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسم
تصویر باسم
تبسم کننده، لبخند زننده،، آنکه لبخند می زند
فرهنگ فارسی عمید
(س سِ)
نوعی سگ با پاهای کوتاه
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ سهم
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا:
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.
عرفی.
الفه، باهم آمیختن. ممزوج، باهم آمیخته. لم، باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز، باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض، باهم اسب دوانیدن. توارد، باهم به آب آمدن. تراجع، باهم بازگشتن. تلاهی، باهم بازی کردن. مماشقه، باهم بانگ و فریاد کردن. توافد، باهم به جائی رفتن. تشاکس، باهم بدخویی کردن. تقابل، باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. تواثب، باهم برجستن. تکالب، باهم برجستن. تلزج، باهم برچسبیدن گیاه. مکاساه، باهم بزرگ منشی کردن. ممارطه، باهم برکندن موی را. مماجعه، تماجع، باهم بی باکی کردن. تلاحی، مماصعه، باهم پیکار و خصومت کردن. تألف، التقاء، باهم پیوستن. مکاشره، باهم تبسم نمودن. تصاول، باهم حمله بردن. تعکش، باهم درآمدن. تماسح، باهم دست زدن در خرید و فروخت. مماحله، محال، باهم دشمنی کردن. ملاحاه، باهم دشنام دادن. مکاشره، باهم تبسم کردن و دندان پیدا نمودن. لقی، باهم دیدارکننده. ایتلاف، باهمدیگر آمیختگی کردن. تغامز، باهمدیگر بچشم اشارت کردن. التقاء، باهم رسیدن. مماشاه، تسایر، باهم رفتن. تقابل، باهم روباروی شدن. تعایش، باهم زندگی کردن. مماحکه، باهم ستهیدن. تکالم، ملاسنه، باهم سخن کردن. تکلع، تحالف، سوگند خوردن. تقامر، باهم قمار باختن. مکاساه، باهم مفاخره کردن. تقاوم، با همدیگر بر پای ایستادن در جنگ. تصافق، با همدیگر بیعت کردن. ارتما، با همدیگر تیر انداختن. تناضل، با همدیگرتیر انداختن. تزاوج، با همدیگر جفت شدن. تضارت، تجالد، با همدیگر شمشیر زدن. تغازل، با همدیگر عشق ورزیدن. تواطؤ، با همدیگر موافقت کردن. تشاجر، با همدیگر نیزه زدن. تجاور، با همدیگر همسایگی کردن. تماجد، باهم نازیدن و فخر کردن. ملاخاه، باهم نرمی کردن. تجانس، باهم نشستن. تزاول، باهم واکوشیدن. (منتهی الارب).
- باهم شیر و شکر بودن، نهایت محبت و آمیزش و دوستی با یکدیگر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت محبت و نهایت آمیزش و دوستی باشد میان دو کس. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) :
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین کولونی ساحل عاج در گینۀ افریقا، باسام بزرگ یکی از مراکز مهم تجارتی خصوصاً پارچه و سلاح و عاج و چوب و غیر آن است
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خندان بی آنکه صدایی از دهان خارج شود. از مصدر بسم. (اقرب الموارد). گشودن لبان بطوری که نموداری از خنده شود و آن کمترین صورت خنده و بهترین آن است. (از تاج العروس). و قال الزجاج: التبسم اکثر ضحک الانبیاء. (تاج العروس). خندان. (آنندراج). تبسم کننده. (ناظم الاطباء). دندان سپیدکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سیاه رو. (کذا فی القنیه). (آنندراج). سیه روی. بی آبرو. رسوا. گناهکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری در قسمتهای شمالی فرانسه در 24 هزارگزی شهر لیل که دارای قریب 3500 تن جمعیت است. شهری صنعتی و دارای کارخانه های نختابی و قندریزی است
لغت نامه دهخدا
(سْ سَ)
شهر مکۀ معظمه زادهالله شرفا و تعظیما. (ناظم الاطباء). باسه و البساسه از نامهای مکه شرفهالله تعالی است. (تاج العروس). مکه معظمه و بساسه بمعنی باسه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باهم
تصویر باهم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
ماخوذ از ترکی، چاپ، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با هم
تصویر با هم
باتفاق بااتحاد با یکدیگر، مجتمع متحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سهم
تصویر با سهم
مخوف، هولناک، مهیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم
تصویر باهم
((هَ))
به اتفاق، با یکدیگر، مجتمع، متحد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
((مِ))
چاپ روی پارچه، عکس چاپ شده
فرهنگ فارسی معین
چاپ، طبع، تصویرچاپی، کلیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فهیم، فهمیده، عاقل، دانا، باکمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به اتفاق، توام، تواماً، متحداً
متضاد: به تنهایی، منفرداً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی