جدول جو
جدول جو

معنی باسمر - جستجوی لغت در جدول جو

باسمر
(مَ)
باقلا. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسمه
تصویر باسمه
تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
کسی که رنگ پوستش بین سیاهی و سفیدی باشد، گندمگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسم
تصویر باسم
تبسم کننده، لبخند زننده،، آنکه لبخند می زند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی است جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک که در 36 هزارگزی جنوب باخترآستانه و 36 هزارگزی راه مالرو عمومی در کوهستان واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 193 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و عسل و شغل مردمش زراعت و گله داری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124).
- مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ سمر و سمره. رجوع به سمر و سمره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خندان بی آنکه صدایی از دهان خارج شود. از مصدر بسم. (اقرب الموارد). گشودن لبان بطوری که نموداری از خنده شود و آن کمترین صورت خنده و بهترین آن است. (از تاج العروس). و قال الزجاج: التبسم اکثر ضحک الانبیاء. (تاج العروس). خندان. (آنندراج). تبسم کننده. (ناظم الاطباء). دندان سپیدکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدروی. ترشروی. بدهیأت. (ناظم الاطباء). روی ترش و بدهیأت و غمگین. (از منتهی الارب). کالح یاترشروی. (از اقرب الموارد). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
به هندی اسم سپستان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیماریی است، جوهری گوید بیماریی است که در مقعد حادث شود و جمع آن بواسیر است و در حدیث عمران بن حصین آمده است: و کان مبسوراً، یعنی مبتلا به بواسیر بود، (از تاج العروس)، بیماریی است که در نشیمنگاه حادث گردد ومبسور آنکه به این درد مبتلا شود، (اقرب الموارد)، بیماریی که در مقعد و در داخل بینی و لب هم پدید آید، (از قطر المحیط)، نوعی از بیماری مقعد و بینی، و مبسور آنکه علت بواسیر دارد، (منتهی الارب)، باسور، در زبان عربی بکار رفته است و گمان کنم که اصل آن معرب باشد، (المعرب جوالیقی ص 58)، در جمهره آمده است: ’بیماریی که باسور خوانده میشود آنرا معرب میدانم’ و عبارت اللسان این است: ’الباسور کالناسور، اعجمی، داء معروف و یجمع البواسیر’ و من دلیلی بر این نمی بینم که این کلمه عجمه باشد و حدیث عمران: ’و کان مبسورا’ در صحیح بخاری آمده است، (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 58)، مرضی است مشهور و آن گوشت پاره ای باشد که در مقعدو بینی پیدا میشود، (ناظم الاطباء)، جمع آن بواسیر است، (مهذب الاسماء)، گوشت فزونی، و باسور را ببرند وبردارند چنانکه باسور مقعد را با داروهای تیز برانند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و بر لب گوشت فزونی پدید آید همچون توت و بر مقعد همچنان پدید آید هر دو را باسور گویند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هر گوشت زاید که روید در بینی و شرج و غیر آن، در تداول عامه دکمه، تکمه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آماده، مهیا، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسور
تصویر باسور
پارسی تازی شده بازور (پالایش زبان فارسی) از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسار
تصویر باسار
آماده و مهیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
ماخوذ از ترکی، چاپ، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
((اَ مَ))
گندم گون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
((مِ))
چاپ روی پارچه، عکس چاپ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسور
تصویر باسور
نوعی از بیماری مقعد و بینی، جمع بواسیر (مفرد کم استعمال است)
فرهنگ فارسی معین
بارور، مثمر، میوه دار
متضاد: بی بر، بی ثمر، بیهوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاپ، طبع، تصویرچاپی، کلیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبزه، گندم گون
فرهنگ واژه مترادف متضاد