پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
پیلِۀ کِرمِ اَبریشَم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نُوغان، پیلِه، فیلچِه، پِلِه هرچه شبیه مغز بادام باشد مانندِ نگین انگشتری خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مِثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچِه، گُوال، گالِه، غَنج، ایزُغُنج، غِرار، غِرارِه، جِوالِق، شَکیش
کلمه یونانی، مخزن الادویه، سماق، تتری، تم تم، تتم، سماک، سماقیل، و آن نیم درختی است با دانه ها چون عدس بخوشه و بر آن دانه ها گردی ترش که در طعام کنند
کلمه یونانی، مخزن الادویه، سماق، تتری، تِم تِم، تُتُم، سُماک، سماقیل، و آن نیم درختی است با دانه ها چون عدس بخوشه و بر آن دانه ها گَردی تُرش که در طعام کنند
دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور، 6000گزی جنوب خاور نیشابور، جلگه، معتدل، سکنه 35 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، میوه جات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی. راه فرعی شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور، 6000گزی جنوب خاور نیشابور، جلگه، معتدل، سکنه 35 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، میوه جات. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی. راه فرعی شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود: ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود بدین بشارت فرخنده شاد باید بود. مسعودسعد. گوئی از بهر حرمت علم است این همه طمطراق و خنگ و سمند علم ازین بارنامه مستغنیست تو برو، بر بروت خویش مخند چند ازین لاف و بارنامۀ تو در چنین منزل کثیف و نژند نارنامه گزین که درگذرد این همه بارنامه روزی چند. سنایی (از امثال و حکم دهخدا). ز ابتدا کاندر آمدی بعمل بیش از این بود بارنامۀ جاه. انوری. بخدا ار بملک کون زند قلزم همت تو موج سرور... نشود هوش تو سلیمان وار بچنان بارنامه ها مغرور. انوری. بارنامه بکار آب کنید کارنامۀ خرد به آب دهید. خاقانی. درکشیده نقاب زلف به روی سر کشیده ز بارنامۀ شوی. نظامی. گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار). ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف ببارنامۀ این چند بیت غرا زد. شمس طبسی.
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود: ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود بدین بشارت فرخنده شاد باید بود. مسعودسعد. گوئی از بهر حرمت علم است این همه طمطراق و خنگ و سمند علم ازین بارنامه مستغنیست تو برو، بر بروت خویش مخند چند ازین لاف و بارنامۀ تو در چنین منزل کثیف و نژند نارنامه گزین که درگذرد این همه بارنامه روزی چند. سنایی (از امثال و حکم دهخدا). ز ابتدا کاندر آمدی بعمل بیش از این بود بارنامۀ جاه. انوری. بخدا ار بملک کون زند قلزم همت تو موج سرور... نشود هوش تو سلیمان وار بچنان بارنامه ها مغرور. انوری. بارنامه بکار آب کنید کارنامۀ خرد به آب دهید. خاقانی. درکشیده نقاب زلف به روی سر کشیده ز بارنامۀ شوی. نظامی. گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار). ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف ببارنامۀ این چند بیت غرا زد. شمس طبسی.
جوالی را گویند که دهن آن از پهلو باشد و بر بالای چاروا اندازند و هر چیز خواهند در آن کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). جوالی را گویند که دهن آن در پهلو باشد و بر پشت خر افکنند و هر چه خواهند در آن پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). صندوق رخت. خورجین. خرجین. (دمزن)
جوالی را گویند که دهن آن از پهلو باشد و بر بالای چاروا اندازند و هر چیز خواهند در آن کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). جوالی را گویند که دهن آن در پهلو باشد و بر پشت خر افکنند و هر چه خواهند در آن پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). صندوق رخت. خورجین. خرجین. (دِمزن)
چادر. معجری باشد که زنان بر سراندازند. (برهان قاطع). معجری که زنان بر سر اندازند و آنرا باشومه و باشام نیز گفته اند. مقنعه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سرپوش چون دامن و چادر و امثال آن. مقنع. قناع. (شرفنامۀ منیری). سرپوش زنان از حریر مثل چادر و چارقد و غیره. در فرهنگ معجری است که زنان بر سر اندازند. (فرهنگ جهانگیری). خمار. باشمه: دریده ماه پیکر جامه در بر فکنده لاله گون باشامه بر سر. فخرالدین اسعد گرگانی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا). با شامه بگرد آن جبین مهوش چون هاله بگرد ماه زیبنده و خوش هر کس که بدید آن رخ چون خورشید فریاد برآورد که آتش آتش. کمال کوته پا (از جهانگیری و شعوری).
چادر. معجری باشد که زنان بر سراندازند. (برهان قاطع). معجری که زنان بر سر اندازند و آنرا باشومه و باشام نیز گفته اند. مقنعه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سرپوش چون دامن و چادر و امثال آن. مقنع. قناع. (شرفنامۀ منیری). سرپوش زنان از حریر مثل چادر و چارقد و غیره. در فرهنگ معجری است که زنان بر سر اندازند. (فرهنگ جهانگیری). خمار. باشمه: دریده ماه پیکر جامه در بر فکنده لاله گون باشامه بر سر. فخرالدین اسعد گرگانی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا). با شامه بگرد آن جبین مهوش چون هاله بگرد ماه زیبنده و خوش هر کس که بدید آن رخ چون خورشید فریاد برآورد که آتش آتش. کمال کوته پا (از جهانگیری و شعوری).
لقب. (ناظم الاطباء). رجوع به لقب شود، اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. (یادداشت مؤلف) : بچین و بهند و ختن باستان نرانند جز نام من بر زبان. فردوسی. و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است، بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. (فرهنگ جهانگیری) : از فرنگیس و کتایون و همای باستان را نام و آوا دیده ام. خاقانی. باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - باستان یهود، تاریخ یهود. (ناظم الاطباء). ، کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع). شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لقب. (ناظم الاطباء). رجوع به لقب شود، اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. (یادداشت مؤلف) : بچین و بهند و ختن باستان نرانند جز نام من بر زبان. فردوسی. و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است، بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. (فرهنگ جهانگیری) : از فرنگیس و کتایون و همای باستان را نام و آوا دیده ام. خاقانی. باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - باستان یهود، تاریخ یهود. (ناظم الاطباء). ، کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع). شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
اسلام پذیر آشتیگر منسوب به اسلام آنچه از تمدن و فرهنگ و جز آن که منسوب به اسلام باشد، پیرو اسلام مسلمان، جمع اسلامیان. یا دوره اسلامی عهد اسلامی. دوره بعد از اسلام. یا قرون اسلامی. قرنهایی که از آغاز اسلام ببعد سپزی شده است
اسلام پذیر آشتیگر منسوب به اسلام آنچه از تمدن و فرهنگ و جز آن که منسوب به اسلام باشد، پیرو اسلام مسلمان، جمع اسلامیان. یا دوره اسلامی عهد اسلامی. دوره بعد از اسلام. یا قرون اسلامی. قرنهایی که از آغاز اسلام ببعد سپزی شده است