جدول جو
جدول جو

معنی باسقان - جستجوی لغت در جدول جو

باسقان
به محاورۀ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر حاکم، (ناظم الاطباء)، اما صحیح کلمه باسقاق است، رجوع به باسقاق شود، به مجاز، کاذب، بدروغ، بدل، مجعول، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
باسقان
خوارزمی (گمان می رود همان پاسبان پارسی باشد) دستیار، باژ گیر، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیان
تصویر بازیان
(پسرانه)
مکان روباز، مکانی نزدیک سلیمانیه محل یکی از جنگهای شیخ محمود حفید با انگلستان (نگارش کردی:بازیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسکان
تصویر باسکان
(پسرانه)
قلههای چند کوه در یک سلسلهجبال (نگارش کردی: باسکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باستان
تصویر باستان
(پسرانه)
قدیمی، دیرینه، کهنه، گذشته (نگارش کردی: باستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، گذشته، دیرین، زمان قدیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
در دورۀ ایلخانان مغول، مامور محلی مالیات
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
عقبه الطین، اسم موضعی است به فارس، (معجم البلدان ج 6 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ)
تمام کردن جلای شمشیر را: اسقن سیفه، ای تمّم جلاءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بلسان، درخت بلسان، (ناظم الاطباء)، ظاهراً تصحیف بلسان است
لغت نامه دهخدا
نام خانوادگی خاندانی نقاش در ایتالیا که معروفترین افراد آن ژاک باسان بوده است، (متولد و متوفی در باسانو 1510- 1592 میلادی)، سپس فرانسسکو باسانو (1549- 1592 میلادی) و لاندرو باسانو (1558- 1623 میلادی) را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
جزیره کوچکی در خلیج ادیمبورگ، آنجا مرغی معروف به فودوباسان به وفور یافت میشود
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ)
بدسغان. رجوع به بدسغان شود، دهن بدبو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دهنی که بوی آن متغیر باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، خردمندی که در خشم از جا نرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه در غیر مورد غضب خشمناک نشود. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیونانی حشیشی است گرم و خشک و آنرا بعربی کف الکلب خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج). بدسغان بدشغان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معرب از بذستکان فارسی و آن گیاهی است شبیه ببردی و زردرنگ ذهبی و باریکتر از بردی و از آن نرمتر و منبت او نیزارها و در آبهای ایستاده و اهل زنج دست برنجن از آن می سازند و گویند در آذربایجان بسیار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بداشقان. باشغان. بدکشان. قاتل ابیه. (از مخزن الادویه). بدسکان. بذسقان. بدسقان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدسغان شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از قرای مرو است. اکنون خراب است و رودخانه ای که در حوالی آن میگذرد هم اکنون بدین نام معروف است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 161). از دیه های مرو که خراب و بائر شده و فقط نام آن بر رودخانه ای باقی مانده است. (از لباب الانساب ج 1 ص 91). از قرای مرو است و خراب شده و امروز نهری که در آن حدود است بنام نهر بالقان معروف است. (ازمعجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حوضۀ شهرستان بیرجند که در 20 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. قریه ای کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق اردکان (فارس) . (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شهری به خوزستان. (ناظم الاطباء). این نام در تاج العروس و معجم البلدان و سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج باسیان آمده است. رجوع به باسیان شود
لغت نامه دهخدا
یا بازتان ناحیه ای از اسپانی واقع در بخش ناوار در دره ای بهمین نام، جمعیت آن در حدود 8500 تن است
لغت نامه دهخدا
کهنه، قدیم، (صحاح الفرس) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (شعوری)، گذشته، قدیم، دیرینه، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم)، چیز گذشته، قدیم ای ضد نو، (شرفنامۀ منیری)، کهن، زمان گذشته:
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان،
فردوسی،
تو از باستان یادگار منی
بتخت کئی بر نگار منی،
فردوسی،
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتۀ باستان،
فردوسی،
مردی با خرد تمام بود گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87)،
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان،
اسدی،
عقل نپسنددکه من نوشیروان خوانم ترا
گر چه کس نبود چو او از خسروان باستان،
امیر معزی،
قلعه ای بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان،
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری)،
گویند هر کجاستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان،
سوزنی،
تخت نرد پا’بازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان،
خاقانی (از جهانگیری) (ازشعوری)،
پژمرده دلان بصور آهی
این دخمۀ باستان شکستم،
خاقانی،
تا گشاده ششدر سی مهرۀ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته،
خاقانی،
ذکر عهد او که تا روز ابد پاینده باد
نقصها در داستان باستان می آورد،
خواجه سلمان،
مثل و همتایت به رزم و بزم در، در روزگار
زین سپس کم خیزد و کم بود کس از باستان،
منیری (مؤلف شرفنامه)،
- موبد باستان، موبد پیر، موبد کهن:
سرانجام او گشت همداستان
بپرسید از موبد باستان،
فردوسی،
، مسافت دور، و منه: سرنا عقبه باسطه، ای بعیده، (از اقرب الموارد)، عقبه باسطه، عقبه ای که از آن بر دو منزل آب باشد، و یقال رکیه باسطه، مضاده مصنوعه کانهم جعلوها معرفه ای قامه و بسطه، (منتهی الارب)، عضلات باسطه، نوعی از عضلات که سینه را برافرازد تا اندرون سینه فراخ شود تا این اندامهای دم زدن اندر وی گشاده گردد و هوای خوش و خنک را اندر وی کشد، و عضله های باسطه دوازده است از سوی راست وچپ نهاده از هرسوی شش عضله، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ باسقه، نخلهای بلند. دراز شده ها. (آنندراج) ، و النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50) ، ای مرتفعه فی علوها. و فراء گوید: ای باسقات طولا. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
به محاورۀ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار، شحنه، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر، حاکم، (ناظم الاطباء)، کلمه مغولی شحنه، خان، (یادداشت مؤلف)، ج، باسقاقان: بعضی را گرفته و باسقاق نشانده، (جهانگشای جوینی)، و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی به نفس خویش به حشر روند، (جهانگشای جوینی)، امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایرۀ تشویش مشاورت کردند، (جهانگشای جوینی)، و او را، وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید، (جهانگشای جوینی)، باسقاق و ملک و کسانی که از قبل ما درفلان طرف حاکم اند بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 218)، باسقاقان و ملوک و قضاه و نواب و ائمه و اعیان و معتبران و کدخدایان و جمهور رعایای ولایت بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 225)، فرمود تا هیچ ملک و باسقاق وبیتکچی قطعاً به برات و حوالت قلم بر کاغذ ننهند، (تاریخ مبارک غازانی ص 253)، و رجوع به باسقاقی شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است بزرگ در خوزستان که بوسیلۀ رودخانه مشروب میشود. (مراصدالاطلاع). اصطخری گفته است از ارجان تا اسک دو منزل است و از اسک تا قریه دبران (د ب ر یک منزل و از دبران تا دورق نیز یک منزل و از دورق تا خان مردویه هم یک منزل است و از خان مردویه تا باسیان نیز یک منزل میباشد. باسیان شهر متوسطی است و رودخانه ای از میان آن میگذرد و شهر را دو نیمه میکند، و از باسیان تا حصن مهدی از روی آب میروند و این راه از راه خشکی آسانتر و بهتر است. (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان). محلی است در نزدیک اهواز. (تاج العروس). در قرن چهارم بیشتر آبهای اراضی باتلاقی جنوب خوزستان بوسیلۀ نهرهائی از دورق به سمت جنوب جریان می یافت و در نقطۀ باسیان به خلیج فارس میریخت. نزدیک باسیان جزیره دورقستان واقع بود که بقول یاقوت و قزوینی کشتی هائی که از هندوستان می آمدند در آنجا لنگر میانداختند. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 261). و رجوع به ابن اثیر ج 7 ص 139 و تجارب الامم ابن مسکویه ص 458 و 571 و 573 شود
لغت نامه دهخدا
قدیمی کهن. یا آثار باستانی. آثار و ابنیه قدیمی و تاریخی اشیا عتیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
ماءمور محلی مالیات (ایلخانان مغول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستار
تصویر باستار
(مبهمات) فلان بهمان. یا با ستار و بیستار. فلان و بهمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، قدیم، دیرینه، کهن، زمان گذشته، ضد نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسقات
تصویر باسقات
جمع باسق، دراز شده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقان
تصویر اسقان
جمع سقن، کمرهای باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
قدیم، گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستانه
تصویر باستانه
عتیقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باستان
تصویر باستان
عتیق
فرهنگ واژه فارسی سره
دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته
متضاد: نو، نوین، جدید
فرهنگ واژه مترادف متضاد