جدول جو
جدول جو

معنی باسام - جستجوی لغت در جدول جو

باسام(پسرانه)
ترسناک (نگارش کردی: باسام)
تصویری از باسام
تصویر باسام
فرهنگ نامهای ایرانی
باسام
حاکم نشین کولونی ساحل عاج در گینۀ افریقا، باسام بزرگ یکی از مراکز مهم تجارتی خصوصاً پارچه و سلاح و عاج و چوب و غیر آن است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برسام
تصویر برسام
(پسرانه)
آتش بزرگ، یکی از سرداران یزدگرد ساسانی، مرکب از بر (مخفف ابر) + سام (آتش)، نام یکی از سرداران یزگرد ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادام
تصویر بادام
(دخترانه)
میوه ای کوچک و کشیده با دو پوسته یکی نرم و سبز و دیگری سخت و چوبی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادام
تصویر بادام
میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، کنایه از چشم معشوق
بادام کوهی: ارژن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازام
تصویر بازام
تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، اورک، بادپیچ، پالوازه، سابود، گواچو، بازپیچ، نرموره، آورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسام
تصویر برسام
سینه درد، ورم سینه، التهاب پردۀ بین کبد و قلب، ذات الجنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشام
تصویر باشام
هر نوع پرده، خواه پردۀ خانه یا پردۀ ساز
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
برسام. (منتهی الارب). برسام، که علت و مرض مشهوری است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به برسام شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
التهابی است که در پردۀ میان کبد وقلب عارض میشود. فارسی، مرکب است به معنای التهاب سینه. (از اقرب الموارد). بیماری سینه است مورث هذیان معرب از برسام فارسی چه ’بر’ به معنی سینه است و سام به معنی بیماری چنانچه سرسام بیماری سر. (منتهی الارب). نام علتی است و آن ورمی باشد حاد که در سینۀ مردم به هم رسد چه بر بمعنی سینه و سام به معنی ورم بود. (برهان). و آنرا باصطلاح طب ذات الجنب گویند. (ناظم الاطباء). ابوعلی سینا گوید: برسام فارسی است مرکب از بر بمعنی سینه و سام بمعنی آماس و مرض و سرسام نیز فارسی است مرکب از سر بمعنی رأس و سام. (قانون چ تهران ص 23). علتی است و آن ورمی است (ظ: مرضی است) حاد که در سینه از حرارت به هم رسد چه بر بمعنی سینه و سام بمعنی ورم است. (انجمن آرای ناصری). بلسام. (منتهی الارب) : موم، پیچک و برسام زده گردیدن. (منتهی الارب). برسام بکسر چنانکه در ینابیع گفته و بفتح چنانکه در تهذیب متعرض شده در اصطلاح پزشکان بجرسام نیز استعمال شده ورمی است که عارض میشود پرده ای را که بین کبد و معده واقع است شیخ نجیب الدین چنین گفته و نفیس المله و الدین گفته است این قول مخالف گفتار جمهور پزشکان است زیرا که آن بیماریی است که بین کبد و قلب میباشد و اینکه برسام را بمرض عارض بر پردۀ حائل بین کبد و معده تعبیر کرده باشند احدی از فضلا متعرض آن نشده غیر از طبری کذا فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). و اگر آماس اندر غشا باشد که زندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری آنرا برسام گویند یعنی آماس سینه، سام، آماس است و بر، سینه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ورمی است که درسینه از حرارت به هم رسد و در منتخب نوشته برسام ورمی است که نزدیک پهلوی چپ پیدا میشود و صاحبش هذیان میگوید و آنرا ذات الجنب نیز گویند. (آنندراج) : یرقان هیبت رویش زرد کرده و برسام سیاست عقل و خرد را از وی برده. (سندبادنامه). سخن مجانین و اهل برسام از آن پربنیادتر بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- برسام زده، کسی که به مرض برسام دچار است
لغت نامه دهخدا
از با+ کام، برمراد. بامراد. پیروز. فیروز. کامیاب. فیروزمند. پیروزمند. مظفر:
چو آگاهی آمد ز دانا بشاه
که باکام و با شادی آمد ز راه.
فردوسی.
و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام (از هند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). و رجوع به کام شود.
- بارای و کام، بااندیشه و آهنگ. باخرد و نیت و آهنگ:
گشاده سخن مرد بارای و کام
همی آب حیوانش خواند بنام.
فردوسی.
و رجوع به کام و رای شود.
- باکام دل، پیروزمند و برمراد دل. کامیاب: و بمدتی نزدیک هردو مظفر و باکام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀ ابن البلخی 82). و رجوع به کام و بارای و کام شود
لغت نامه دهخدا
دارندۀ ساز و برگ، آماده، مهیا، مرتب:
ازاو کار مقدس چو باساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت،
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام تیراندازی مشهور پسر شمیران از خاندان جمشید: اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامکار و فرمانروا با گنج و خواستۀ بسیار و لشکری بیشمار، و هم خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این دز شمیران که بهراست و هنوز برجاست آبادان او کرده است، و او را پسری بود نام او باذام، سخت دلیر و مردانه وبازور بود، و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش باذام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت، پاره ای دورتر بریز آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای بپیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای رابگزد، شاه گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد؟ باذام گفت: ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانکه سر مار در زمین بدوخت، و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت وزمانی آنجا میپرید و برفت، (نوروزنامۀ خیام از سبک شناسی ج 2 صص 169- 170)، رجوع به مزدیسنا ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
بادام، در المعرب جوالیقی ذیل لوز، بنقل از ابن دریدآمده است: لوز معروف و معربست و احمد محمدشاکر محشی کتاب در حاشیه، بر جوالیقی خرده گرفته و گفته است: مؤلف در تعبیر از گفتۀ ابن درید سهو کرده است زیراعبارت ابن درید چنین است: ’واللوز، الباذام’ و مقصود این است که بادام نام لوز در سریانی است که عرب آنرا نقل کرده است نه خود لوز را، این کلمه فارسی است و ریشه پهلوی دارد نه سریانی، بنا باظهار نظر محشی المعرب، رجوع به بادام و رجوع به المعرب جوالیقی ص 299 س 20 شود، علم معرب از بادام، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
باذان، ابومهران، پس از گذشت بیست سال از سلطنت خسروپرویز پسر هرمز پسر انوشیروان فرمانروای یمن از جانب شاه ایران بود، و ظاهراً همین است که در سال دهم هجرت اسلام آورده است، (امتاع الاسماع ج 1 ص 12 و 535)، رجوع به باذان شود
لغت نامه دهخدا
حوت، نوعی ماهی است، کلمه بالنا بصورت بالام و بال و وال و فال و اوال و افال و شال و والی و اول و اوک و واک و اکیال معرب شده است، (از نشوء اللغه ص 82)، و رجوع به بال و وال شود
لغت نامه دهخدا
از ترکی بالا بمعنی فرزند و میم علامت تملک یا ضمیر متصل مفعولی ترکی، کلمه عطوفتی است که کوچکتران و زیردستان را بدان آواز دهند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: با + نام، نامدار، مشهور، (ناظم الاطباء)، شناخته، سرشناس، مقابل بی نام و گمنام، نبیه، نامور، معروف:
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد بانام روشن روان،
فردوسی،
سرسندیان بود بنداوه نام
سواری سرافراز وبانام و کام،
فردوسی،
چون رکاب عالی به سعادت به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70)، اثر بزرگ این خاندان بانام مدروس گشتی، (تاریخ بیهقی)، یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری بانام، (تاریخ بیهقی)، و آثارهای خوش وی را (سوری را) به طوس هست، از آن جمله آنکه مشهدعلی بن موسی الرضا علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصه آبادان کرده بود صوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود ... و به رباط فراوه و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است، (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 513- 532)،
- کار بانام یا شغل بانام یا روز بانام، مهم، بزرگ، شاخص مشهور، پرآوازه: در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382)، وهر چند می براندیشم ولایتهای بانام بود در پیش ما، (ایضاً ص 73)، وی را به بغداد فرستاد به رسولی و به شغلی سخت تمام و بانام، (ایضاً ص 105)، ولاه قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی بانام بگذشت، (ایضاً ص 275)، همه اعیان به مسجد آدینه حاضر آمدند وبسیار دینار و درم نثار کردند و کاری با نام رفت، (تاریخ بیهقی)، زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم و روزی گذشت بانام، (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مهیب. هولناک. مخوف. (ناظم الاطباء). سهمناک:
که چون پور باسهم مهتر شود
ازو باب را روزبدتر شود.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
پرده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری)، در مجمعالفرس مطلقاً بمعنی پرده است، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177)
لغت نامه دهخدا
آماده، مهیا، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
بلسان، درخت بلسان، (ناظم الاطباء)، ظاهراً تصحیف بلسان است
لغت نامه دهخدا
نام خانوادگی خاندانی نقاش در ایتالیا که معروفترین افراد آن ژاک باسان بوده است، (متولد و متوفی در باسانو 1510- 1592 میلادی)، سپس فرانسسکو باسانو (1549- 1592 میلادی) و لاندرو باسانو (1558- 1623 میلادی) را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
جزیره کوچکی در خلیج ادیمبورگ، آنجا مرغی معروف به فودوباسان به وفور یافت میشود
لغت نامه دهخدا
بازیچه ای مر کودکان را که آورک نیز گویند، (ناظم الاطباء)، بادپیچ را گویند، (آنندراج)، رجوع به بادپیچ و شعوری ج 1 ورق 177 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برسام
تصویر برسام
درد وورم سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باذام
تصویر باذام
پارسی تازی شده بادام
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گل سرخیان که سر دسته بادامیها است. گلها و برگهایش شبیه گلها و برگهای درخت هلو است. گلها شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ و 25 تا 30 پرچم است، چشم محبوب: ئهانت پسته و چشمانت بادام، مقدار اندک اندازه کم: یک بادام نان. یا بادام زمینی. سعد سلطانی، پسته زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسار
تصویر باسار
آماده و مهیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشام
تصویر باشام
پرده در، پرده ساز سیم ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسام
تصویر بلسام
در فارسی برسام: آ ماس پرده (حاجز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسام
تصویر برسام
((بَ))
درد سینه، التهاب پرده بین قلب و کبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشام
تصویر باشام
مقنعه، روسری، واشام، واشامه، باشامه
فرهنگ فارسی معین
درخت یا درختچه ای از تیره گل سرخیان با میوه ای که تازه اش سبز و کرکدار است ولی به تدریج پوستش سخت می شود که مغز آن شیرین، خوراکی و روغن دار است
فرهنگ فارسی معین