جدول جو
جدول جو

معنی بازیکن - جستجوی لغت در جدول جو

بازیکن
آنکه در مسابقه ای از قبیل فوتبال، والیبال و مانند آن بازی می کند
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
فرهنگ فارسی عمید
بازیکن
((کُ))
کسی که در بازی شرکت می کند، بازیگر
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
فرهنگ فارسی معین
بازیکن
الّلاعب
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به عربی
بازیکن
Player
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بازیکن
joueur
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بازیکن
игрок
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به روسی
بازیکن
Spieler
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به آلمانی
بازیکن
гравець
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بازیکن
gracz
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به لهستانی
بازیکن
玩家
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به چینی
بازیکن
jogador
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بازیکن
giocatore
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بازیکن
jugador
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بازیکن
speler
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به هلندی
بازیکن
ผู้เล่น
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به تایلندی
بازیکن
کھلاڑی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به اردو
بازیکن
খেলোয়াড়
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به بنگالی
بازیکن
mchezaji
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بازیکن
oyuncu
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بازیکن
선수
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به کره ای
بازیکن
שַׂחְקָן
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به عبری
بازیکن
खिलाड़ी
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به هندی
بازیکن
pemain
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بازیکن
プレイヤー
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازیان
تصویر بازیان
(پسرانه)
مکان روباز، مکانی نزدیک سلیمانیه محل یکی از جنگهای شیخ محمود حفید با انگلستان (نگارش کردی:بازیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیدن
تصویر بازیدن
باختن، بازی کردن، برای مثال عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بود / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره:
تو زر داری و من سخن عرضه دارم
تو در باژه افتی و من در عطاسه،
انوری
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وَ دَ / دِ)
بازی کننده. لاهی:
بازی کن و چابک و طرب ساز
مالیده سرین وگردن افراز.
نظامی.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
نام قضایی است در ولایت موصل که در شمال سلیمانیه واقع است و قریب 160 پارچه آبادی در بر دارد، ساکنان آن بیشتر عشایرند و تعداد افراد آن به ده هزار تن میرسد و بیشتر کرد و مسلمانند، اراضی این ناحیه اغلب کوهستانی و کم حاصل است، (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه ای که مرکز قضایی است در سنجاق سلیمانیه از ولایت موصل که در 30 هزارگزی شمال غربی سلیمانیه و در ساحل رودی از شعبات دجله واقع است و قریب 3 هزار تن سکنه دارد، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازوکا
تصویر بازوکا
دوشتوف از زینه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیاب
تصویر بازیاب
برزگر و زارع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
بازی خرد، آلت بازی، آنچه بدان بازی کنند، اسباب بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازگون
تصویر بازگون
وارونه، واژگونه، برگشته
فرهنگ لغت هوشیار