جدول جو
جدول جو

معنی بازیکده - جستجوی لغت در جدول جو

بازیکده
(کَ دَ / دِ)
بازیگاه. (آنندراج). بازی جا. محل بازی و نمایش:
از شوخی طفلان شده پامال هوسها
بازیکدۀ لابه و لاغ است دل ما.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بازیگاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازیگاه
تصویر بازیگاه
جای بازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
گشاده. ضد بسته.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ / دِ)
عقب برده. واپس برده. پس برده و جز اینها. و گاه نیز بمعنی برده است. و رجوع به بازبردن شود:
اول دل بازبرده پس ده
ا دست بدارمت ز فتراک.
سعدی (ترجیعات) ، نظر یا روی بازپس کردن. بعقب نگریستن:
درین روش که تویی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند.
سعدی (طیبات).
و نظر بازپس مکن، پس چون آن کنیزک از دیه بیرون آمد بازپس نگریست در حال باسنگ شد. (تاریخ قم ص 64). اردشیر روی از اصفهان بازپس کرد. (تاریخ قم ص 70)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 12 هزارگزی باختر لاهیجان و 2 هزارگزی لفمجان در جلگه قرار دارد. آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی کاری و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
برگشته مراجعت کرده. باز جای خود آمده:
رفتند یگان یگان فرازآمدگان
کس می ندهد نشان بازآمدگان.
(منسوب بخیام از ص 340 سندبادنامه).
از جملۀ رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که بما گوید راز.
(خیام از سندبادنامه).
در خانه من ز ساز رفته
بازآمده گیر و بازرفته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برازیدن. رجوع به برازیدن شود، برکشیدن. (یادداشت مؤلف) ، بزرگ شدن. بالیدن. نمو کردن:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاورنهنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 24 هزارگزی شمال فریمان در دامنه واقع است. آب و هوای آن معتدل و دارای قریب یکصد تن سکنه است. آب آن از چشمه سار تأمین میشود و محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل مردمش زراعت و گله داری وراه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازیچه
تصویر بازیچه
بازی خرد، آلت بازی، آنچه بدان بازی کنند، اسباب بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیابه
تصویر بازیابه
مرجع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
مفتوحٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
Opened
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
ouvert
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
открытый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
geöffnet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
відкритий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
otwarty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
打开的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
aberto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
aperto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
abierto
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
کھلا ہوا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
geopend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
খোলা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
wazi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
açılmış
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
열린
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
開いた
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
खोला हुआ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
terbuka
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
เปิด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از باز شده
تصویر باز شده
פתוח
دیکشنری فارسی به عبری