جدول جو
جدول جو

معنی بازیلیک - جستجوی لغت در جدول جو

بازیلیک
نوعی از سوسمار امریکای مرکزی که مشابه به ایگوان است و دارای یک ستیغپشتی فلس دار میباشدو نیمه آبزی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کلمه یونانی بمعنای شاه و ملک که در دورۀ اشکانیان جزء اسامی پارسی نیز آمده و ترکیبات آن مورد استعمال قرار گرفته است، رفیق، مصاحب، (ناظم الاطباء)، رجوع به پاژنامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام قدیمی دفاتر شاهی و دواوین قدیمی در دربار هخامنشی (مشتق از کلمه بازیلیکوس یونانی = شاه) کتزیاس مورخ معروف یونانی هنگامی که در دربار شوش اقامت داشت، علاوه بر تحقیقاتی که میکرد، بمدارک دولتی نیز دسترسی داشت. همواین مدارک را ’بازی لی کای دیفترای’، یعنی دفاتر شاهی مینامد. (از اینجا معلوم است که لغت دفتر از کلمات خیلی قدیم است). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 73 شود
لغت نامه دهخدا
بیلک، پند و نصیحت نیک، رای نیک، (ناظم الاطباء)، رجوع به بیلک شود
لغت نامه دهخدا
فوجی از قشون، (از دزی ج 1 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است در مغرب، اندر بلاد بربر، پس از طنجه در زاویۀ خلیجی که بسوی شام کشد و بر آن سوری است متعلق بدماغه ای که در دریا پیش رود. سور مزبور زیباست و شراب اهالی از چاه هائی با آب خوشگوار است. ابن حوقل گوید: راه برقه بازیلی، از کنار بحرالخلیج تا دهانۀ بحرالمحیط است و سپس از سمت چپ ببحرالمحیط متمایل شود. (معجم البلدان). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازیلی قصبه ای است در اقصای مغرب بغاز سبته
لغت نامه دهخدا
پالیک، کفش، پاپوش چرمی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پای افزار چرمین، (فرهنگ اسدی) :
از خروبالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی می خواهم و اسب تازی،
رودکی،
و رجوع به پالیک شود
لغت نامه دهخدا
بازیل اول امپراتور بیزانس متوفی در 886 میلادی وی از 867 تا 886 میلادی حکومت کرده است، آنجایی که باج میستانند، (ناظم الاطباء)، باژستان:
به آب اندر افکند خسرو سپاه
چو کشتی همی راند بر باژگاه،
فردوسی،
گرفتند پیکار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه،
فردوسی،
چو آمد بنزدیکی باژگاه
هم آنگه بیامد ز توران سپاه،
فردوسی،
، جایگاهی که در آن مغان هنگام شستن بدن و چیزی خوردن بعد از زمزمه خاموشی گزینند:
یکی ژند است آر با برسمت
بزمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیاراسته برسم و باژگاه،
فردوسی (ص 2046 چ بروخیم)،
ببرسم شتابید و آمد براه
بجایی که بود اندرو باژگاه،
فردوسی،
و رجوع به باج و باژ شود
بازیل مقدس معروف به کبیر، از آباء بزرگ کلیسا در قرن چهارم میلادی، (329- 379 میلادی) است، در شهر قیصریه در کاپادوکیه تولد یافت و در استانبول و آتن به تحصیل، و سپس به تعلیم پرداخت، تألیفات و مکاتیبی از او باقی مانده است
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام شهری است در هندوستان، در دایرۀ کلکته در 220 هزارگزی شمال شرقی اکره در محل تلاقی دو نهر تابع برود گنگ واقع شده و مرکز سنجاقی مسمی به همین اسم میباشد. دارای صدهزار تن سکنه و صنایع و مکاتب بسیار است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
نامی است که کتزیاس به محل ضبط سالنامه ها و مکاتیب اطلاق کرده و بپارسی امروز دفاتر شاهی باید گفت، (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 903 و ج 2 ص 1466)
لغت نامه دهخدا
(برْا / بِ)
پایتخت جدید برزیل، در نجدهای داخلی که از سال 1955 میلادی بساختن آن شروع کرده اند و 141000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ فارسی معین) (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
شاعر معروف غنایی یونان قدیم، وی در اواخر ششمین قرن قبل از میلاد تولد یافت، از آثار او جز قطعات معدودی در دسترس نیست و این قطعات نیز بوسیلۀ نویسندگان و مورخان قدیم حفظ شده است، در سال 1897 میلادی قطعاتی از او بر پاپیروسی که در مصر توسط کنیون کشف شد انتشار یافت، و رجوع به باقخیلید شود، بپرواز درآمدن، پرواز کردن، پر درآوردن، سخت شتافتن چنانکه حالت پرواز گرفتن، سخت بتک خاستن چنانکه همانند مرغان بپرواز شدن:
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
بازیچۀ خرد. اسباب بازی کودک. مهرۀ بازی:
بازیچگکان بدیم بر نطع وجود
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز.
خیام، مالی که حکام از رعایا و راهدار از سوداگر گیرند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). زری باشد که راهداران و گذربانان از سوداگران و تجار و دیگر آینده و رونده ها بگیرند. (فرهنگ جهانگیری). مالی است که از راهداران و باجداران و بازرگانان میگیرند. (فرهنگ شعوری). گمرک. (یادداشت مؤلف) : و آنجا مسلمانانند که باژ ستانند و راه نگاهدارند. (حدود العالم). خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم).
بره باژخواهی که پیدا و راز
نیابد کسی رهگذر بی جواز.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی.
اسدی (گرشاسب نامه).
زان این رصدان مقیم راهند
کز قافله باژ عمر خواهند.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند و زرستانان اسم باژ.
(مثنوی).
فرمود تا در تمامت ممالک راهها بهر موضع که مخوف باشد راهداران معین بنشینندبهر چهار سر دراز گوش که بار بستۀ کاروان باشد نیم آقچه و بهر سرشتر نیم آقچه باسم باژ بستانند و قطعاً زیادت نگیرند. (تاریخ غازانی ص 280).
، جزیه را نیز گفته اند و آن زری باشد که مسلمانان از کافران بگیرند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). جزیه یعنی زری که مسلمانان از اهل کتابی که در تحت حمایتشان در آمده باشد گیرند. (ناظم الاطباء). رصد و سرگزیت بود. (لغت فرس اسدی). گزیت است که ترسایان دهند تا از شاه مسلمانان برهند (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 177)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عنوان اشراف شهر اریتره یکی از شهرهای یونان قدیم. (تمدن قدیم ص 459) ، منحوس. (ناظم الاطباء). نحس. نامبارک. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری).
- باژگونه تیم، کنایه از خانه خراب و دنیا:
ترس تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم.
خاقانی.
- باژگونه رفتن، از سوی مخالف رفتن:
باژگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین داری گرفت.
مولوی.
پس همی گفتند با خود در جواب
باژگونه می روی ای کج خطاب.
مولوی.
- باژگونه شدن، وارونه شدن.
- ، منقلب شدن. برگردانیده شدن. برگردیدن.
- باژگونه نورد، معکوس و وارونه نوردنده. و کاخ باژگونه نورد کنایه از دنیا نیز هست:
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چوزن، که مردی مرد.
نظامی (هفت پیکر ص 51).
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد.
نظامی.
- خواب باژگونه دیدن، خواب بد که تعبیر آن معکوس باشد و در مثل گویند خواب زن معکوس است:
دروغی نگوییم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب.
نظامی.
- نعل باژگونه، نعل وارونه. و نعل وارونه زدن کنایه از رد گم کردن و فریب دادن حریف است:
همه نعل مرکب زنم باژگونه
بوقتی کز این تنگ جا می گریزم.
خاقانی.
باژگونه نعل از ده تا رباط
چشمها را چارکن در احتیاط.
مولوی.
لیک نعل باژگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مؤسس یکی از مکاتب فلسفی و مذهبی اسکندریه معروف بهمین نام، این مسلک توسط اولیای گنوستیکی نشو ونما گرفت، رجوع به ایران در زمان ساسانیان، تألیف کریستنسن، ترجمه رشید یاسمی ص 57 شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از ایالات ایتالیا که در قدیم جزء قلمرو ناپل محسوب میشد، این ناحیه در شمال خلیج تارانت واقع شده و جمعیت آن در حدود 545000تن است، سلسلۀ جبال آپنین تا مرزهای این ایالت امتداد یافته و مساحت آن قریب به 10676 کیلومتر مربع و مرکز آن شهر پوتیچه است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1196 و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 139 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالیک
تصویر بالیک
کفش، پاپوش چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
محله ای در شهر کردکوی، بالا بلوک
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در حومه ی پول کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
نام جنگلی از اراضی اسبی کلا از دهکده های ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی