جدول جو
جدول جو

معنی بازماندن - جستجوی لغت در جدول جو

بازماندن(مُ بَ قَ)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن:
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی (از فرهنگ ضیاء).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (گلستان).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275).
، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند.
و منوچهری گوید:
آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب
بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز.
(از رشیدی).
اسدی گوید:
چهی ژرف دیدند صدبازه راه
یکی چرخ گردنده بالای چاه.
مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
فرهنگ لغت هوشیار
بازماندن
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
به جا مانده مثلاً آثار بازمانده از دورۀ هخامنشیان، آنکه پس از مرگ کسی باقی می ماند، خویشاوندان فرد درگذشته، عقب افتاده، کنایه از بی نصیب، محروم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
به جا ماندن، باقی ماندن
عقب ماندن، واپس ماندن
از کار ماندن، به مقصود نرسیدن
خسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
وارث. باقی ماندۀ پس از مرگ کسی. (ناظم الاطباء). خلف. ج، بازماندگان، اخلاف. اولاد. ورثه: یا ملک من شوددر بازماندۀ عمرم... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم و این کار برآورم. (مجمل التواریخ و القصص). نعمت حق سبحانه و بحمده در بازماندۀ امیرماضی سایغ و ضافیه للناس است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460).
لغت نامه دهخدا
(مُ طابْ بَ)
باقی ماندن.
لغت نامه دهخدا
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربازماندن
تصویر سربازماندن
حیران ماندن، خالی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
((دَ))
واماندن، پس افتادن، به جا ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
((دِ))
عقب مانده، وارث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
باقی مانده، باقی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
النّاجي
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
Survivor
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
survivant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
שָׂרִיד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
زندہ بچ جانے والا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
জীবিত ব্যক্তি
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
manusura
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
hayatta kalan
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
생존자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
生存者
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
ผู้รอดชีวิต
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
जीवित व्यक्ति
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
penyintas
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
overlevende
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
sobreviviente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
sobrevivente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
幸存者
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
ocalały
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
виживший
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
Überlebender
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
выживший
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازمانده
تصویر بازمانده
sopravvissuto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی