جدول جو
جدول جو

معنی بازدانگان - جستجوی لغت در جدول جو

بازدانگان
دسته ای از گیاهان دانه دار با برگ های سوزنی که دانۀ آن ها بر روی فلس هایی تشکیل می شود، عریان البذور
فرهنگ فارسی عمید
بازدانگان
(نَ / نِ)
جمع واژۀ بازدانه. عریان البذور. گیاهانی که تخمک و دانه هایشان برهنه است، یعنی در تخمدان یا برون بری (پوش میوۀ حاصل از جدار تخمدان در رسیدن، مثل پوست گندم) قرار ندارد. مانند کاج و سرو و امثال آنها. (اندام شناسی پارسا ص 119 فهرست). بازدانگان حدفاصل بین نهاندانگان و نهانزادان میباشند. (گیاه شناسی ثابتی ص 296 و 417)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازدانستن
تصویر بازدانستن
تحقیق کردن و اطلاع یافتن، معلوم کردن، مطلع شدن، فهمیدن
تمیز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازارگان
تصویر بازارگان
بازرگان، برای مثال از خطر بندد خطر ز آن رو که سود ده چهل / برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان (لغتنامه - بازارگان)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مَ صَ)
تمییز کردن. تمییز دادن. تشخیص دادن. بازشناختن: فرق گذاشتن میان دوچیز:
حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم.
(ابوحنیفۀ اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384).
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی.
سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بدتری بازداند بهی.
فردوسی.
جهان یکسره گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز راغ.
فردوسی.
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.
فردوسی.
بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب.
فردوسی.
رباید همی این از آن آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین.
فردوسی.
چشم درست باز نداند میان خون
خاک و خس حصار ز قنبیل و از بقم.
فرخی.
زان می ناب که تا داری بر دست چراغ
بازدانستنشان از هم دشوار بود.
منوچهری.
گروهی آنک ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی).
جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زکاب.
بهرامی.
هر چه کنون هست زمرد مثال
بازنداند خرد از کهرباش.
ناصرخسرو.
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را بازندانی ز لباسات و فریب.
ناصرخسرو.
نه زشتی بازدانستم ز خوبی
نه خرما باز دانستم ز اخگر.
ناصرخسرو.
متنبی نکو همی گوید
بازدانید فربهی ز آماس.
مسعودسعد.
لار از لات بازندانی به کوی دین
زیباتر از پریست به بزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش.
سوزنی.
گر بی چراغ عقل روی راه انبیا.
خاقانی.
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز.
نظامی.
بس زبون وسوسه باشی دلا
گر طرب را بازدانی از بلا.
مولوی.
تو معسر از میسر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن.
مولوی.
هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را بازداند او ز شک.
مولوی.
کنونت بمهر آمدم پیشباز
نمیدانمت از بداندیش باز.
سعدی (بوستان).
، پستان بند زنان. (آنندراج). و رجوع به بازرنگ شود
لغت نامه دهخدا
سوداگر را گویند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بازرگان و سوداگر و تاجر، (ناظم الاطباء)، بازرگان و سوداگر مایه دار، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود، بازاری، کاسب:
که این نامور مرد بازارگان
که دیبا فروشد بدینارگان،
فردوسی،
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار،
فردوسی،
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز هند و ز چین و زترک و ز روم،
فردوسی،
خروشید هر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم تا یک گروه،
اسدی (گرشاسب نامه)،
بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس،
اسدی (گرشاسب نامه)،
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان،
اسدی (گرشاسب نامه)،
که بکتف برگرفت چادر بازارگان
روی بمشرق نهاد خسرو سیارگان،
منوچهری (از انجمن آرا) (آنندراج)،
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان،
ناصرخسرو،
از خطر بندد خطر زانرو که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان،
؟ (از کلیله و دمنه)،
ببازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج،
نظامی،
بنده بازارگان دریا بود
روزیم ز آن سفر مهیا بود،
نظامی،
همی تا بود راه پرنیشتر
درو سود بازارگان بیشتر،
نظامی،
چوایمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان،
نظامی،
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر ببست،
سعدی (بوستان)،
درین شهر باری بسمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید،
سعدی (بوستان)،
طمع کرد بر مرد بازارگان،
سعدی (بوستان)،
شنیدند بازارگانان خبر
که ظلمست در بوم آن بی هنر،
سعدی (بوستان)،
چنان شاد گشت از تو بازارگان
که از سیم و زر گشت بازار، کان،
؟ (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام سلسله ای از سلاطین محلی پارس در اواخر زمان حکومت اشکانیان و اوایل پیدایش ساسانیان. رجوع به بازرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) :
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر.
سوزنی.
رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
لغت نامه دهخدا
راسته ای از گیاهان که میوه آنها پس از رسیدن شکفته شود و دانه آنها آزاد گردد. این شاخه از گیاهان شامل تیره هایی از گیاهان مانند کاجها و سروها و صنوبرها میباشد عریان البذور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازارگان
تصویر بازارگان
تاجر سوداگر بازرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازدانستن
تصویر بازدانستن
((نِ تَ))
تشخیص دادن، از هم تمیز دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازارگان
تصویر بازارگان
تاجر، بازرگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازماندگان
تصویر بازماندگان
وراث، وارث ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازدارندگان
تصویر بازدارندگان
اکفا
فرهنگ واژه فارسی سره
ثروتمند، دارا، غنی
متضاد: فقیر، محتاج، ندار، تاجر، سوداگر، بازرگان
متضاد: مفلس
فرهنگ واژه مترادف متضاد