مرکّب از: باز + آن، بمعنی با آن: و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد، لکن بازان پیوسته باشد (ذخیرۀ خوارزمشاهی) گفت فردا هر کسی بازان بود که دوست دارد آنرا (کیمیای سعادت)
مُرَکَّب اَز: باز + آن، بمعنی با آن: و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد، لکن بازان پیوسته باشد (ذخیرۀ خوارزمشاهی) گفت فردا هر کسی بازان بود که دوست دارد آنرا (کیمیای سعادت)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر لاهیجان کنار راه فرعی لاهیجان به کیسم در جلگه قرار دارد، هوایش معتدل مرطوب و دارای 189 تن جمعیت می باشد، آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) مرتع و مزرعه ای است از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه که در 12 هزارگزی خاور نهر آب و مجاور مزارع و مراتع مامنان و سرابیان واقع است، در زمستان سکنه ندارد و در تابستان چند خانواده از ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت بدانجا می آیند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر لاهیجان کنار راه فرعی لاهیجان به کیسم در جلگه قرار دارد، هوایش معتدل مرطوب و دارای 189 تن جمعیت می باشد، آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) مرتع و مزرعه ای است از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه که در 12 هزارگزی خاور نهر آب و مجاور مزارع و مراتع مامنان و سرابیان واقع است، در زمستان سکنه ندارد و در تابستان چند خانواده از ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت بدانجا می آیند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن: دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. سوی بزمگه بازرفتند شاد ز بزم و ز نخجیر دادند داد. فردوسی. همان لشکر ترک رفتند باز برآسوده از کین و پیکار و ساز. فردوسی. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت: عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش بازشویم چون دده بازجنبد از پدواز. آغاجی. بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز پیاده شد از اسب و بردش نماز. فردوسی. به گیو آنگهی گفت برخیز و رو سوی پهلوان سپه بازشو. فردوسی. وز آن جایگه شد سوی پارس باز جهانی همی برد پیشش نماز. فردوسی. بفرمود تا قارن نیک خواه شود باز و پاسخ گذارد ز شاه. فردوسی. تو اکنون سوی لشکرت بازشو برافراز گردن به سالار نو. فردوسی. شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص). بازشد از عراق خرم و شاد سیف دولت امیر شمس الدین. امیرمعزی (از آنندراج). شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا). هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. بدان ره کامدم دانم شدن باز چنان کاول زدم دانم زدن ساز. نظامی. چون عامریان سخن شنیدند جز بازشدن دری ندیدند. نظامی. ، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز. ناصرخسرو. غمی کان با دلش دمساز میشد دواسبه پیش آن غم بازمیشد. نظامی. چون بازشدند سوی خانه شد در صدف دری یگانه. نظامی. ، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه). به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب. ادیب صابر. - بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص). نظامی بر سر افسانه شو باز که مرغ پند را تلخ آمد آواز. نظامی. ، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن: اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران به نسب بازشوند این پسران با پدران. منوچهری. تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری. فرخی. هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز. فرخی. و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن: بدو گفت کز پیش ما بازشو پلنگی تو در راه شیران مرو. فردوسی. نیک نگه کن بتن خویش در بازشو از سیرت خروار خویش. ناصرخسرو. ، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309). ، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن: دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. سوی بزمگه بازرفتند شاد ز بزم و ز نخجیر دادند داد. فردوسی. همان لشکر ترک رفتند باز برآسوده از کین و پیکار و ساز. فردوسی. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت: عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز باز پدواز خویش بازشویم چون دَدَه بازجنبد از پدواز. آغاجی. بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز پیاده شد از اسب و بردش نماز. فردوسی. به گیو آنگهی گفت برخیز و رو سوی پهلوان سپه بازشو. فردوسی. وز آن جایگه شد سوی پارس باز جهانی همی برد پیشش نماز. فردوسی. بفرمود تا قارن نیک خواه شود باز و پاسخ گذارد ز شاه. فردوسی. تو اکنون سوی لشکرت بازشو برافراز گردن به سالار نو. فردوسی. شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص). بازشد از عراق خرم و شاد سیف دولت امیر شمس الدین. امیرمعزی (از آنندراج). شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا). هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. بدان ره کامدم دانم شدن باز چنان کاول زدم دانم زدن ساز. نظامی. چون عامریان سخن شنیدند جز بازشدن دری ندیدند. نظامی. ، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز. ناصرخسرو. غمی کان با دلش دمساز میشد دواسبه پیش آن غم بازمیشد. نظامی. چون بازشدند سوی خانه شد در صدف دری یگانه. نظامی. ، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه). به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب. ادیب صابر. - بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص). نظامی بر سر افسانه شو باز که مرغ پند را تلخ آمد آواز. نظامی. ، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن: اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران به نسب بازشوند این پسران با پدران. منوچهری. تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری. فرخی. هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز. فرخی. و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن: بدو گفت کز پیش ما بازشو پلنگی تو در راه شیران مرو. فردوسی. نیک نگه کن بتن خویش در بازشو از سیرت خروار خویش. ناصرخسرو. ، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309). ، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)
بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید: گلزار عیش و لاله ستان نشاط را بارافکن قوافل عیش این مشام بود. (از آنندراج). رجوع به بارانداز شود.
بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید: گلزار عیش و لاله ستان نشاط را بارافکن قوافل عیش این مشام بود. (از آنندراج). رجوع به بارانداز شود.
مخفف بازارگاه. میدان دادوستد. میدان معامله: پرستنده و دایۀبی شمار ز بازارگه تا در شهریار. فردوسی. ببازارگه بسته آئین براه ز دروازه تاپیش درگاه شاه. فردوسی. و رجوع به بازارگاه شود، توقف. درنگ. اقصار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کف. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). افقار. تعتیم. (تاج المصادر بیهقی). اقلاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تقاعد. تخلف. (دهار). تمسک. (منتهی الارب). تناهی. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تکعکع. (زوزنی). افراش. (تاج المصادر بیهقی). تقصیر. (منتهی الارب). انتهاء. استعصام. (ترجمان القرآن). بازایستادن از معصیت، اعتصام. (تاج المصادر بیهقی) : تعفف، بازایستادن از حرام. (زوزنی). عفافه، عسف، بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی)، متوقف شدن در جایی. ماندن در محلی. حرکت نکردن از جایگاهی. عقب ماندن: و دیلم از آن ناحیت منقطع شدند و بازایستادند. (تاریخ قم ص 250). و عبداﷲ بازایستد و ضیعتها بفروشد و در عقب احوص پیوندد. (تاریخ قم ص 246). پس ابوعبداﷲ به قم بازایستاد. (تاریخ قم ص 221)، خودداری کردن: هادی... گفت... اگر ببینم که نیز کسی بسرای رود (بسرای خیزران مادر هادی) گردنش بزنم، پس مردمان بازایستادند و خیزران غمناک گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، روی گرداندن. جدا شدن: ابوالقاسم بن سیمجور از ابوعلی بازایستاد و به نیشابور بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 119). نصر بدین سبب از رستم بازایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). و بعضی قلاع رودبار که بخزاین و ذخایر مشحون بود در تصرف آرد و از پدر بازایستد و عاصی شود. (جهانگشای جوینی)، افتادن از عادتی یا کاری: اقطاع، بازایستادن ماکیان از بیضه نهادن. اقفاف. (منتهی الارب)، بازایستادن به، شروع کردن. بکاری اقدام کردن. همت گماشتن: سیف الدوله با این قدر لشکر که داشت بمحاربت و مقاومت بازایستاد و خلقی را بشمشیر آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل آن قلعه بمقاومت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی). او بلجاج بازایستاد و یک درم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). سجزیان یک زمان بمحاربت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی)، قطع شدن. بند آمدن خون، باران، اشک و جز آن: و بسیار باشدکه سبب غلبۀ خون بازایستادن خونی باشد که رفتن آن عادت بوده باشد چون خون بواسیر و خون حیض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فصاد مردی را اکحل خواست زد چون بزد خون بازنایستاد و مرد هلاک شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوم (از اسباب برآمدن خون از گلو) بازایستادن خونی که استفراغ آن عادت رفته باشد چون خون حیض و بواسیر و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خون آمدن از بینی از سه گونه باشد یکی آنکه قطره ای چند آید و خود بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اتفاق را سالی امساک بارانهاپدید آمد و برق و نم از هوای خشک بازایستاد. (سندبادنامه ص 122). زمانی چشم حسرت بین بخفتی گرش سیلاب خون بازایستادی. سعدی. اقناء. (منتهی الارب). افصا. (تاج المصادر بیهقی). قحوط، قناعت و کفایت کردن. بسنده کردن: و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62)، منکر شدن. انکار کردن: و احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد. (تاریخ بیهقی)
مخفف بازارگاه. میدان دادوستد. میدان معامله: پرستنده و دایۀبی شمار ز بازارگه تا در شهریار. فردوسی. ببازارگه بسته آئین براه ز دروازه تاپیش درگاه شاه. فردوسی. و رجوع به بازارگاه شود، توقف. درنگ. اقصار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کف. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). افقار. تعتیم. (تاج المصادر بیهقی). اقلاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تقاعد. تخلف. (دهار). تمسک. (منتهی الارب). تناهی. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تکعکع. (زوزنی). افراش. (تاج المصادر بیهقی). تقصیر. (منتهی الارب). انتهاء. استعصام. (ترجمان القرآن). بازایستادن از معصیت، اعتصام. (تاج المصادر بیهقی) : تعفف، بازایستادن از حرام. (زوزنی). عَفافه، عَسف، بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی)، متوقف شدن در جایی. ماندن در محلی. حرکت نکردن از جایگاهی. عقب ماندن: و دیلم از آن ناحیت منقطع شدند و بازایستادند. (تاریخ قم ص 250). و عبداﷲ بازایستد و ضیعتها بفروشد و در عقب احوص پیوندد. (تاریخ قم ص 246). پس ابوعبداﷲ به قم بازایستاد. (تاریخ قم ص 221)، خودداری کردن: هادی... گفت... اگر ببینم که نیز کسی بسرای رود (بسرای خیزران مادر هادی) گردنش بزنم، پس مردمان بازایستادند و خیزران غمناک گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، روی گرداندن. جدا شدن: ابوالقاسم بن سیمجور از ابوعلی بازایستاد و به نیشابور بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 119). نصر بدین سبب از رستم بازایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). و بعضی قلاع رودبار که بخزاین و ذخایر مشحون بود در تصرف آرد و از پدر بازایستد و عاصی شود. (جهانگشای جوینی)، افتادن از عادتی یا کاری: اقطاع، بازایستادن ماکیان از بیضه نهادن. اقفاف. (منتهی الارب)، بازایستادن به، شروع کردن. بکاری اقدام کردن. همت گماشتن: سیف الدوله با این قدر لشکر که داشت بمحاربت و مقاومت بازایستاد و خلقی را بشمشیر آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل آن قلعه بمقاومت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی). او بلجاج بازایستاد و یک درم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). سجزیان یک زمان بمحاربت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی)، قطع شدن. بند آمدن خون، باران، اشک و جز آن: و بسیار باشدکه سبب غلبۀ خون بازایستادن خونی باشد که رفتن آن عادت بوده باشد چون خون بواسیر و خون حیض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فصاد مردی را اکحل خواست زد چون بزد خون بازنایستاد و مرد هلاک شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوم (از اسباب برآمدن خون از گلو) بازایستادن خونی که استفراغ آن عادت رفته باشد چون خون حیض و بواسیر و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خون آمدن از بینی از سه گونه باشد یکی آنکه قطره ای چند آید و خود بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اتفاق را سالی امساک بارانهاپدید آمد و برق و نم از هوای خشک بازایستاد. (سندبادنامه ص 122). زمانی چشم حسرت بین بخفتی گرش سیلاب خون بازایستادی. سعدی. اِقناء. (منتهی الارب). افصا. (تاج المصادر بیهقی). قُحوط، قناعت و کفایت کردن. بسنده کردن: و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62)، منکر شدن. انکار کردن: و احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد. (تاریخ بیهقی)
سوداگر را گویند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بازرگان و سوداگر و تاجر، (ناظم الاطباء)، بازرگان و سوداگر مایه دار، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود، بازاری، کاسب: که این نامور مرد بازارگان که دیبا فروشد بدینارگان، فردوسی، یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد هم آنگه بر شهریار، فردوسی، ز بازارگانان هر مرز و بوم ز هند و ز چین و زترک و ز روم، فردوسی، خروشید هر یک دل از غم ستوه که بازارگانیم تا یک گروه، اسدی (گرشاسب نامه)، بجز دایه دمساز با هر دو کس زن خوب بازارگان بود و بس، اسدی (گرشاسب نامه)، یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان، اسدی (گرشاسب نامه)، که بکتف برگرفت چادر بازارگان روی بمشرق نهاد خسرو سیارگان، منوچهری (از انجمن آرا) (آنندراج)، گیتی دریا و تنت کشتی است عمر تو باد است و تو بازارگان، ناصرخسرو، از خطر بندد خطر زانرو که سود ده چهل برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان، ؟ (از کلیله و دمنه)، ببازارگانان رها کرد باج نجست از مقیمان شهری خراج، نظامی، بنده بازارگان دریا بود روزیم ز آن سفر مهیا بود، نظامی، همی تا بود راه پرنیشتر درو سود بازارگان بیشتر، نظامی، چوایمن شود ره ز خونخوارگان درو کم بود سود بازارگان، نظامی، شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر ببست، سعدی (بوستان)، درین شهر باری بسمعم رسید که بازارگانی غلامی خرید، سعدی (بوستان)، طمع کرد بر مرد بازارگان، سعدی (بوستان)، شنیدند بازارگانان خبر که ظلمست در بوم آن بی هنر، سعدی (بوستان)، چنان شاد گشت از تو بازارگان که از سیم و زر گشت بازار، کان، ؟ (شرفنامۀ منیری)
سوداگر را گویند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، بازرگان و سوداگر و تاجر، (ناظم الاطباء)، بازرگان و سوداگر مایه دار، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود، بازاری، کاسب: که این نامور مرد بازارگان که دیبا فروشد بدینارگان، فردوسی، یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد هم آنگه بر شهریار، فردوسی، ز بازارگانان هر مرز و بوم ز هند و ز چین و زترک و ز روم، فردوسی، خروشید هر یک دل از غم ستوه که بازارگانیم تا یک گروه، اسدی (گرشاسب نامه)، بجز دایه دمساز با هر دو کس زن خوب بازارگان بود و بس، اسدی (گرشاسب نامه)، یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان، اسدی (گرشاسب نامه)، که بکتف برگرفت چادر بازارگان روی بمشرق نهاد خسرو سیارگان، منوچهری (از انجمن آرا) (آنندراج)، گیتی دریا و تنت کشتی است عمر تو باد است و تو بازارگان، ناصرخسرو، از خطر بندد خطر زانرو که سود ده چهل برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان، ؟ (از کلیله و دمنه)، ببازارگانان رها کرد باج نجست از مقیمان شهری خراج، نظامی، بنده بازارگان دریا بود روزیم ز آن سفر مهیا بود، نظامی، همی تا بود راه پرنیشتر درو سود بازارگان بیشتر، نظامی، چوایمن شود ره ز خونخوارگان درو کم بود سود بازارگان، نظامی، شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر ببست، سعدی (بوستان)، درین شهر باری بسمعم رسید که بازارگانی غلامی خرید، سعدی (بوستان)، طمع کرد بر مرد بازارگان، سعدی (بوستان)، شنیدند بازارگانان خبر که ظلمست در بوم آن بی هنر، سعدی (بوستان)، چنان شاد گشت از تو بازارگان که از سیم و زر گشت بازار، کان، ؟ (شرفنامۀ منیری)
پالودن. صاف کردن. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء). جای دیگر دیده نشد، فخرکننده. (فرهنگ نظام). نازنده: فلان به علم خود بالان است. بالنده و نازان است. (از فرهنگ نظام). - بالان کنان، فخرکنان: آن کیست کاندر آید بالان کنان از آن در رویی چو بوستانی از آب آسمان تر. فرخی. ، جنبان. (حاشیۀ فرهنگ رشیدی). متحرک. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : باز تا صنعتی دراندازد ریش بالان بسوی ره تازد. سنایی (از رشیدی). کرده ز برای خربطی چند از باد بروت و ریش بالان. خاقانی. ، حرکت دهنده. (فرهنگ نظام) ، به معنی بجنبان امر از مصدر بالاندن. (فرهنگ نظام)
پالودن. صاف کردن. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء). جای دیگر دیده نشد، فخرکننده. (فرهنگ نظام). نازنده: فلان به علم خود بالان است. بالنده و نازان است. (از فرهنگ نظام). - بالان کنان، فخرکنان: آن کیست کاندر آید بالان کنان از آن در رویی چو بوستانی از آب آسمان تر. فرخی. ، جنبان. (حاشیۀ فرهنگ رشیدی). متحرک. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : باز تا صنعتی دراندازد ریش بالان بسوی ره تازد. سنایی (از رشیدی). کرده ز برای خربطی چند از باد بروت و ریش بالان. خاقانی. ، حرکت دهنده. (فرهنگ نظام) ، به معنی بجنبان امر از مصدر بالاندن. (فرهنگ نظام)
دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن: که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت. فردوسی. امیر عالم عادل محمد محمود که روزگار بدو بازیافت عدل عمر. فرخی. (خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چرخ گرفته بملک او شرف و جاه دهر بدو بازیافته سروسامان. ناصرخسرو. چند گوئی که نشنوندت راز چند جوئی که می نیابی باز. مسعودسعد (دیوان ص 65).
دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن: که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت. فردوسی. امیر عالم عادل محمد محمود که روزگار بدو بازیافت عدل عمر. فرخی. (خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چرخ گرفته بملک او شرف و جاه دهر بدو بازیافته سروسامان. ناصرخسرو. چند گوئی که نشنوندت راز چند جوئی که می نیابی باز. مسعودسعد (دیوان ص 65).
مطلق گفتن. قول. بیان سخن: چه بودی کز آن سان بجستی ز جای بما باز گو ای جهان کدخدای. فردوسی. تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز. فردوسی. اگر بازگوئی مرا این رواست که جان من اندر دم اژدهاست. فردوسی. پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). مرا ز ابتدای جهان بازگوی که اقرار داریم کش ابتداست. ناصرخسرو. گهرخوانمش یا عرض بازگوی کزین هر دو نامش کدامین سزاست. ناصرخسرو. و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). ز مهرش بازگویم یا ز کینش ز دانش یا ز دولت یا ز دینش. نظامی. گر کسی را اهل بینی بازگوی و رنه درج نطق را مسمار کن. عطار. گفت عمرت چند سال است ای پسر بازگوی و درمدزد و می شمر. مولوی. گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی (گلستان). مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری به وجد. شیخ بهائی. ، روپوش گهواره. پارچه ای که در وقت خوابانیدن روی گهواره اندازند. (ناظم الاطباء)
مطلق گفتن. قول. بیان سخن: چه بودی کز آن سان بجستی ز جای بما باز گو ای جهان کدخدای. فردوسی. تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز. فردوسی. اگر بازگوئی مرا این رواست که جان من اندر دم اژدهاست. فردوسی. پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). مرا ز ابتدای جهان بازگوی که اقرار داریم کش ابتداست. ناصرخسرو. گهرخوانمش یا عرض بازگوی کزین هر دو نامش کدامین سزاست. ناصرخسرو. و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). ز مهرش بازگویم یا ز کینش ز دانش یا ز دولت یا ز دینش. نظامی. گر کسی را اهل بینی بازگوی و رنه درج نطق را مسمار کن. عطار. گفت عمرت چند سال است ای پسر بازگوی و درمدزد و می شمر. مولوی. گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز. سعدی (گلستان). مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری به وجد. شیخ بهائی. ، روپوش گهواره. پارچه ای که در وقت خوابانیدن روی گهواره اندازند. (ناظم الاطباء)
ژنده و پینه ای باشد که فقیران و درویشان بر جامۀ پاره و خرقه دوزند. (برهان). پارچه ای باشد که بر جامۀ پاره و ژندۀ درویشان بدوزند و آن را پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند. (جهانگیری). پارچه ای که بر جامه دوزند و بعربی رقعه گویند. (سروری). کهنه پاره ها را گویند که درویشان و فقیران بر خرقه و لباس خود میدوزند و در عربی رقعه و در ترکی پاره گویند. (شعوری ج 1 ورق 180). بمعنی ژنده و پینه ای باشد که بر قفای گریبان جامه دوزند و بازپس افکنند. صاحب برهان گوید: فقیران و درویشان بر جامه و خرقه دوزند و بعضی سپاهیان نیز بر پشت گریبان جامه دوزند و آنرا پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند یعنی پاره. پارچه ای که بر قفای گریبان جامه و فرگل دوزند و بازپس افکنند. سامانی گوید: بازافکن در شعر اکابر همان رقعه که بر پشت گریبان جامه و لباده و امثال آن دوزند و در جهانگیری بمعنی مطلق رقعه و خرقه که بر جامه و مرقع دوزند آورده و این خطا است، صحیح معنی اول است. لیکن بطریق مجاز بر مطلق رقعه و خرقه اطلاق توان کرد. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). وصله: این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. دلقش هزارمیخی چرخ و بجیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام. خاقانی. کرده ز ردای عالم الغیب بازافکن خرقه و بن جیب. خاقانی.
ژنده و پینه ای باشد که فقیران و درویشان بر جامۀ پاره و خرقه دوزند. (برهان). پارچه ای باشد که بر جامۀ پاره و ژندۀ درویشان بدوزند و آن را پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند. (جهانگیری). پارچه ای که بر جامه دوزند و بعربی رقعه گویند. (سروری). کهنه پاره ها را گویند که درویشان و فقیران بر خرقه و لباس خود میدوزند و در عربی رقعه و در ترکی پاره گویند. (شعوری ج 1 ورق 180). بمعنی ژنده و پینه ای باشد که بر قفای گریبان جامه دوزند و بازپس افکنند. صاحب برهان گوید: فقیران و درویشان بر جامه و خرقه دوزند و بعضی سپاهیان نیز بر پشت گریبان جامه دوزند و آنرا پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند یعنی پاره. پارچه ای که بر قفای گریبان جامه و فرگل دوزند و بازپس افکنند. سامانی گوید: بازافکن در شعر اکابر همان رقعه که بر پشت گریبان جامه و لباده و امثال آن دوزند و در جهانگیری بمعنی مطلق رقعه و خرقه که بر جامه و مرقع دوزند آورده و این خطا است، صحیح معنی اول است. لیکن بطریق مجاز بر مطلق رقعه و خرقه اطلاق توان کرد. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). وصله: این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام. خاقانی. دلقش هزارمیخی چرخ و بجیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام. خاقانی. کرده ز ردای عالم الغیب بازافکن خرقه و بن جیب. خاقانی.