جدول جو
جدول جو

معنی باریکتاب - جستجوی لغت در جدول جو

باریکتاب
پارچه ای که باریک بافته شده باشد، نازک بافته
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باریکان
تصویر باریکان
(پسرانه)
دماغه کوه (نگارش کردی: باریکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریاب
تصویر باریاب
زمینی که با آب قنات یا رودخانه آبیاری شود
باریابنده، کسی که به حضور پادشاه بار یابد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لب نازک. لب باریک. لب قیطانی، لبی بنازکی چون قیطان،
{{حرف ربط}} اما. لیکن. ولی: چنانک هم سهل است و هم جبل و هم برّ و هم بحر و باز هرچه در سردسیرها و گرمسیرها باشد جمله در پارس یابند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 4).
گفت این اسلام اگر هست ای مرید
آنکه داردشیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان
باز ایمان گر خود ایمان شماست
نی بدان میلستم و نی اشتهاست.
مولوی.
ولکن. و. ولی. اما. معهذا. با نظر ثانوی. همچنین سپس:
روز شدن را نشان دهند بخورشید
باز مر او را بتو دهند نشانی.
رودکی.
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز چو غلبه بشدستم دو رنگ.
منجیک.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتۀ آسیاست.
کسایی.
از همه خوردنیها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز مر شراب را هرچند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد. (نوروزنامه). نتایج بدخویی من این بود باز نتایج و ثمرات اندیشۀ تو ضعف حاسۀ بصر است و نقصان جوهر دماغ. (سندبادنامه ص 292). عمر در جهل و غفلت میگذاری و روزگار درحماقت و ضلالت بسر میبری و هرچه زودتر ریع و نزل این کشت برداری... و باز من اگر در گرنج خواستن الحاح کردم، گرنج زیادت یافتم و شکر و روغن بیشتر گرفتم. (سندبادنامه ص 291). بارها در دلم آید که به اقلیمی دیگر نقل کرده شود تا در هر صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد حال من اطلاع نباشد، باز از شماتت اعدا می اندیشم. (گلستان)، باز تو، یعنی نسبت بدیگران تو بهتر بودی. بهتر کردی. بهتر دادی. هم باز خطش. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. باز فلان کس. باز فلان چیز. باز او. باز تو. باز خودم، پساوند بمعنی به این طرف. بدین سوی. به بعد. مذ. منذ. (نصاب). از ابتدای آن. صاحب غیاث اللغات آرد: وقت. هرچند که لفظ باز بمعنی وقت و هنگام در کتب لغت نیامده مگر در کتب درسی فارسی مثل ظهوری و ابوالفضل و غیره چند جا واقع شده چنانچه بر متتبع متأمل پوشیده نیست. (غیاث). و نیز باز بمعنی وقت و زمان: از آن باز. (آنندراج) :
کمال دولت عالی ستوده بورضا کو را
نبود اندر هنر ممتاز آدم باز تا اکنون.
امیر معزی (از آنندراج).
از آن زمان باز. از امروز باز. از دی باز. از قدیم باز. از دو سال باز. از چندین گاه باز.از دیروز باز. از دیر سال باز. از روزگار مسلمانی باز. از کی باز؟ از دیر باز. از آن سال باز. از رزم منوچهر باز. از گاه تور باز. زان زمان باز. از روزگارآدم باز. از چند سال باز. از گاه آدم باز. از گاه کودکی باز. از چهارده سالگی باز. از آن وقت باز. از زمان قیصر باز. از آن روز باز. از آن روزگار باز. از سالها باز. از مدتی باز. از آنگاه باز. از دیرگاه باز. از بامداد باز. از آن عهد باز. از قدیم الایام باز. از دویست و چند سال باز: و ایشان خبر شنیده بودند که خذیمه را خواهرزاده از دو سال باز گم شده است نام وی عمرو بن عدی و دیوان او را ببردند. (ترجمه طبری بلعمی). پس چون این حدیث همی کردند مهران شاه اندر محفه جان بداد و هرمز را از آن عجب آمد و موبدموبدان گفت این همچنان است که کسی را از آسمان وحی آید که خدای تعالی از چندین گاه باز این مرد را زنده همیداشت تا این سخن ترا شنواند. (ترجمه طبری بلعمی). بند وی در صومعه بگشاد و بیرون آمد و گفت اینجا منم شاه پرویز از دی روز باز رفته است و من خواستم تا یک شبانه روز شما را بدارم. (ترجمه طبری بلعمی). و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت انوشیروان باز، همچنین بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون بابک او را بدید سهل را گفت این کیست گفت طبّاخ است از دیر سال باز و خراسانی است. (ترجمه طبری بلعمی). و از روزگار مسلمانی باز، پادشائی این ناحیت [کوه قارن] اندر فرزندان به او است. (حدود العالم).
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز.
فردوسی.
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز.
فردوسی.
از زمانۀ اغسطس قیصر ملک روم باز. (التفهیم چ طهران ص 221).
پیش من یکبار او شعر یکی دوست بخواند
زان زمان باز هنوز این دل من پرحسر است.
لبیبی.
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر.
فرخی.
بجایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من در این عناست.
فرخی.
از چند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
فرخی.
باده ای چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز.
فرخی.
دل رامین ز گاه کودکی باز
هوای ویس را میداشتی راز.
(ویس و رامین).
و هرگز از آن روز باز خبر ابراهیم کسی نگفت. (تاریخ سیستان)، [و اخبار مسعود] پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ بیهقی). رایش... قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد... تا ابوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر، به مکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). این خواجه ادام اﷲ نعمته از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104) .ترا مقرر است که از دی باز امیرالمؤمنین بنشاط مشغول و جای تو نیست. (تاریخ بیهقی). که فریضه بود یاد کردن اخبار... پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که به هراه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47).
زآن روز باز دیو بدیشان علم زده ست
وز دیو اهل دین بفغانند و در هرب.
ناصرخسرو.
از آن هنگام باز، در این شهر ما، دین پاک است. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). گفت این رسول از دیرگاه باز دوست من بود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). گفت این جایی ؟ گفتم آری یا سیدی. گفت از کی باز؟ گفتم از دیر باز. (کیمیای سعادت). و از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان میرود کی ملک هند هر دو اعمال را ببهرام داد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 82). بند را مجرد از قدیم باز بوده ست و نواحی قریه را مجرد آب از آن میخورد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 151). و از آن وقت باز از دست ایشان برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و از آن عهد باز اقطاع پدید آمد کی مالکان املاک باز گذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 172). و از آن سال باز نوروز آیین شد و آن روز هرمز ازماه فروردین بود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 33).
تو آن امیری کز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه ترا بجهد و دعا.
مسعودسعد.
و از آن گه باز، اندر ملوک عجم بماند که هر سال جو بنوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که دروست. (نوروزنامه منسوب به خیام). گفتند این همه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز. (مجمل التواریخ و القصص). از آنگاه باز که این کاخ را بنا کردند هیچ پادشاهی از این کاخ در وی بهزیمت نشده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 29). و کاخ جای نشست پادشاهان بوده است از قدیم باز. (تاریخ بخارای نرشخی ص 30).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم و گشتم تهکمی.
سوزنی.
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی.
از ابتدای آن وقت و از آن عهد باز سنجر سلطان اعظم شد و خطبۀ او از حدّ کاشغر تا اقصی بلاد یمن و مکه و طایف و مکران و عمان و آذربیجان تا حد روم برسید. (راحهالصدور راوندی).
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی.
آن مرد گفت ای امام روشنایی چشم از تو کی بازگرفتند؟ گفت از آنگه باز که ستر از تو برداشتند. (تذکرهالاولیاء عطار).
یکروز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فرودبرده بود برآورد و گفت از بامداد باز دانۀ پوسیده طلب میکنم تا بشما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید درنمی یابم. (تذکرهالاولیاء عطار). وکنشتهای تفلیس که از قدیم الایام باز ذخایر نفایس در عمارت آن صرف کرده بودند ویران کرد. (جهانگشای جوینی). و از قدیم باز [بخارا] در هر قرنی مجمع نحاریر علماء هر دین آن روزگار بوده است. (جهانگشای جوینی) .از آنوقت باز عمارت شهر و ناحیت آغاز افتاد. (جهانگشای جوینی). هر کس حکمها کرده بودند و بیکی از آنگاه باز الغ نوین گذشته شد. (جهانگشای جوینی). از آنگاه باز که ابوعبداﷲ حمزه بن حسن اصفهانی کتاب اصفهان تصنیف کرد. (تاریخ قم ص 11). و تا غایت از آن روزگار باز تا بدین ایام حمد او میگویند. (تاریخ قم ص 144). واز آن روز باز آن آتش و آتشکده باطل گشت. (تاریخ قم ص 89). و حال آنک از آن سال باز که کبیسه ای در آن ترک کرده بودند تا اثنتین و ثمانین و مائۀ هجریه 240 سال گذشته بود. (تاریخ قم ص 146). این حال از دویست و چند سال باز واقع بوده است. (ترجمه محاسن اصفهان ص 23).
- بازپس، بسوی عقب. به پشت:
بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش بازپس بست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
پارچه یا فرشی که تارهای ظریف دارد، فش، فشوش، گلیم درشت باریک تار، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزءدهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 33 هزارگزی جنوب زنجان و یک هزارگزی راه عمومی واقع است منطقه ای است کوهستانی و سردسیر با 272 تن سکنه، آبش از چشمه سار، محصولش غلات، انگور و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مکاری و صنایع دستی مردمش گلیم و جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سجاس رود، بخش قیدار شهرستان زنجان که در 23 هزارگزی قیدار و یک هزارگزی راه عمومی قشلاق زنجان واقع است، منطقه ای است کوهستانی و سردسیر با 189 تن سکنه، آبش از چشمه سار و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی مردمش قالیچه، گلیم و جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء بخش ابهررود شهرستان زنجان که در 150 هزارگزی شمال ابهر و 12 هزارگزی راه عمومی واقع است، سرزمینی است کوهستانی سردسیر با 54 تن سکنه، آبش از چشمه محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان میانرود سفلی بخش نور شهرستان آمل. که در11 هزارگزی باختر آمل در دشت واقع است. هوایش معتدل و مرطوب است و دارای 60 تن سکنه میباشد. آبش از رود خانه ناپلارود و محصولش برنج و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی شمال خاور کنگان کنارراه عمومی کنگان به پشتکوه در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 485 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان طهران که در 3 هزارگزی جنوب مرکز بخش و یک هزارگزی جنوب راه فرعی شهرک به صمغآباد قرار دارد، منطقه ای است سردسیر با 286 تن سکنه، صنایع دستی اهالیش قالیچه و گلیم، و کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ کَ)
دو کوهست که هر یک از آن دو را اریکه گویند، در جنب جبال سود، از آن ابی بکر بن کلاب و در آنجا چاهها باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِرْ را)
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
لغت نامه دهخدا
(رْ)
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش:
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش.
فردوسی.
فرستادم اینک بنزدیک تو
نپیچید از رأی باریک تو.
فردوسی.
ور ایدونکه رازیست نزدیک تو
که روشن کند رای باریک تو.
فردوسی.
ترا گفتم این چرب گفتار من
روان و دل و رای هشیار من
سخن دارد از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریک تر.
فردوسی.
زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
رأی باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان درآویزد.
خاقانی.
جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرندۀ شبهای تاریک.
نظامی.
زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم.
عطار.
بمراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435).
المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پار در خان موفق یافتی توقیق و داد.
شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی.
سوزنی.
قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید:
هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه
چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش.
(آنندراج).
هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک:
بباریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن بخاطرمنیرم.
ناصرخسرو.
، در مایعات، تنک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی:
مرا ده ساقیاجام نخستین
که من مخمورم و میلم بجام است
ولیکن لختکی باریک تر ده
نبیذ یک منی دادن کدام است.
منوچهری.
گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همیریزد باریک بمقدار.
منوچهری.
اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قذی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باریکلا
تصویر باریکلا
آفرین
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان پایین میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی