جدول جو
جدول جو

معنی باریا - جستجوی لغت در جدول جو

باریا
طریق، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
باریا
مردم صاحب ریا، (ناظم الاطباء)، صاحب زرق و ریا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
باریا
(زِ طَ لَ)
یعنی ای باری تعالی، بمعنی ای باری یعنی خدایا، (ناظم الاطباء)، ای خدا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماریا
تصویر ماریا
(دخترانه)
ایتالیایی از عبری، مریم، نام یکی از شاهزادگان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریز
تصویر باریز
(دخترانه)
میوهایی که به وسیله باد از درخت کنده می شود (نگارش کردی: باژ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارین
تصویر بارین
(دخترانه)
بارندگی، بارش (نگارش کردی: بارین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داریا
تصویر داریا
(پسرانه)
دارنده، ازنامهایی که در اوستا آمده است، دارا، دارنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه، کاخ و دربار پادشاه، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریاب
تصویر باریاب
زمینی که با آب قنات یا رودخانه آبیاری شود
باریابنده، کسی که به حضور پادشاه بار یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروا
تصویر باروا
شایسته، سزاوار، رایج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوریا
تصویر بوریا
فرشی که از نی شکافته می بافند، حصیر، بلاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریک
تصویر باریک
نازک، کم پهنا، کم قطر، کنایه از دقیق، کنایه از لاغر
فرهنگ فارسی عمید
حصیر بافته، حصیر، بوریا، (آنندراج)، آنچه از گیاه بافند برای گستردن، حصیری که از نی بافته باشند، بوریا و حصیر بافته، (ناظم الاطباء)، معرب بوریا، رجوع به باری و المعرب جوالیقی ص 46 س 31 شود
لغت نامه دهخدا
(رْ)
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش:
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش.
فردوسی.
فرستادم اینک بنزدیک تو
نپیچید از رأی باریک تو.
فردوسی.
ور ایدونکه رازیست نزدیک تو
که روشن کند رای باریک تو.
فردوسی.
ترا گفتم این چرب گفتار من
روان و دل و رای هشیار من
سخن دارد از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریک تر.
فردوسی.
زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
رأی باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان درآویزد.
خاقانی.
جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرندۀ شبهای تاریک.
نظامی.
زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم.
عطار.
بمراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435).
المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
پار در خان موفق یافتی توقیق و داد.
شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی.
سوزنی.
قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید:
هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه
چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش.
(آنندراج).
هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک:
بباریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن بخاطرمنیرم.
ناصرخسرو.
، در مایعات، تنک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی:
مرا ده ساقیاجام نخستین
که من مخمورم و میلم بجام است
ولیکن لختکی باریک تر ده
نبیذ یک منی دادن کدام است.
منوچهری.
گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همیریزد باریک بمقدار.
منوچهری.
اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قذی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِرْ را)
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
لغت نامه دهخدا
گل و میوه، (ناظم الاطباء)، گل، میوه، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باربا
تصویر باربا
چغندر، لبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
شرمگین آزرمین
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی است که در طبیعت بصورت کربنات و سولفات یافت میشود و آن برنگ سفید مایل بزرد است. چگالی آن 6، 3 است و هیچگونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آبرا باسانی تجزیه می کند. و از غیر محلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمیگذرد در عکس براداری از روده ها از آن استفاده میشود یعنی مقدار نسبه زیادی از آنرا به بیمار میخورانند و آن داخل روده ها را اندوه کرده در زیر اشعه بصورت کدری آشکار میگردد. برای تهیه باریوم فلزی کلرور باریوم گداخته را در اثر روان کردن برق تجزیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارها
تصویر بارها
کراراً، چندین بار، اکثراً
فرهنگ لغت هوشیار
نازک و لطیف چون کمر و لب کم عرض کم پهنا مقابل پهن. عریض، کم قطر کم حجم مقابل ضخیم کلفت، لاغر، نازک دقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوریا
تصویر بوریا
حصیری که از نی شکافته مخصوص سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیریا
تصویر بیریا
بدون ریا بدون سالوس صادق و مخلص
فرهنگ لغت هوشیار
حصیر، بوریاء، دوخبافت (دوخ علفی است بلند که از آن حصیر بافند) زیغ پلاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باریک
تصویر باریک
میان کمر باریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریک
تصویر باریک
کم عرض، کم پهنا، نازک، دقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوریا
تصویر بوریا
حصیر، حصیری که از نی شکافته می بافند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
آزرمین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بوریا
تصویر بوریا
حصیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باریک
تصویر باریک
Slim
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از باریک
تصویر باریک
худой
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از باریک
تصویر باریک
schlank
دیکشنری فارسی به آلمانی