جدول جو
جدول جو

معنی بارگی - جستجوی لغت در جدول جو

بارگی
باره، اسب، اسب باری، اسب تنومند
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
فرهنگ فارسی عمید
بارگی
(رِ)
نام ناحیۀکوچکی است از تنگستان مشتمل بر قریۀ بوالخیر و خورشهاب و عامری و عامویی و گاوی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
بارگی
(رَ / رِ)
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) :
زمانی برین سان همی بود دیر
پس آن بارگی اندر آورد زیر.
دقیقی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
چو بر تیز دو، بارگی برنشست
برفت اهرمن را به افسون ببست.
فردوسی.
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد.
فردوسی.
بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور.
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شاه.
عنصری.
(از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ.
عنصری.
و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان).
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بهمشان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.
اسدی.
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید که را در هنر بارگیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه).
شه چون سخنی شنید ازین دست
شد گرم و ز بارگی فروجست.
نظامی.
به لشکر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
وانکه درظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی.
مولوی.
میی خور که بخشی زر و بارگی
نه آن می که آرد بخونخوارگی.
امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38).
کسی را که کم داشت یکبارگی
بدادیش صد باره یک بارگی.
مؤلف شرفنامۀ منیری.
مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
لغت نامه دهخدا
بارگی
اسب فرس باره
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
فرهنگ لغت هوشیار
بارگی
((رَ))
اسب
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
فرهنگ فارسی معین
بارگی
اسب، باره، توسن، سمند، خرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارلی
تصویر بارلی
(دخترانه)
بار (فارسی) + لی (ترکی) میوه دار، سودمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پارگی
تصویر پارگی
دریدگی، پاره بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
بزرگ بودن، سروری، توانایی، شوکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگین
تصویر بارگین
پارگین، گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگیر
تصویر بارگیر
بار گیرنده، بار برنده، بردارندۀ بار، اسب و هر حیوان بارکش، کشتی، ارابه، اتومبیل یا هر وسیلۀ نقلیۀ باری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
یارایی، توانایی، مجال و فرصت
فرهنگ فارسی عمید
آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار:
حوض کوثر که مشرب الروح است
ناودانی ز بارگین من است،
؟
معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن، (برهان)، اسب و شتر و گاو، (غیاث)، اسب و شتر و امثال آن، (انجمن آرا) (آنندراج)، اسب، (مجموعۀ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی)، اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند، (ناظم الاطباء)، حیوان که به عاریت دهند، (دمزن)، شتر، (ناظم الاطباء)، مرکب، محمل، (منتهی الارب)، برنشست، ستور باری، (ناظم الاطباء)، اسب و حیوان بارکش، (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام، (ترجمه تفسیر طبری)،
چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر
لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من،
ناصرخسرو،
مرا گفت چون بارگیری نخواهی
چو از خدمتت نیست روی رهایی،
انوری،
رخت محنت نهم بمنزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ،
مجیر بیلقانی،
بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
ما را سزای هودج او بارگیر نیست،
خاقانی،
این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان
بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا،
خاقانی،
خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیر اوقات،
خاقانی،
جهاندار فرمودکآید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر،
نظامی،
و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه، (راحهالصدور راوندی)، و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت، (جهانگشای جوینی)،
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر،
سعدی (بوستان)،
و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه خود گردم، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید، (تاریخ قم ص 215) ...، شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلۀ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
توانائی و قدرت و قوت، جرات و جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرگی
تصویر بدرگی
بد طینتی بد ذاتی بد اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگی
تصویر بادگی
بادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگه
تصویر بارگه
دربار، قصر شاهان، بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
دریدگی کهنگی انخراق، جزئیت جز بودن، قحبگی. گودالی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام مطبخ سرای غسلخانه و جز آن گنداب مرداب منجلاب، خندق گونه ای که برگرد شهر برای گرد آمدن آبهای آلوده می ساختند، مزبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرگی
تصویر بهرگی
دولتمند و مالدار، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرگی
تصویر بیرگی
بیغیرتی بی عرقی بی تعصبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
عظمت، بزرگواری، کرامت، مجد، عظم، جاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانگی
تصویر بانگی
اذان گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگین
تصویر بارگین
پارگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارگی
تصویر یارگی
((رَ))
یارایی، توانایی، مجال، فرصت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارگی
تصویر پارگی
((رِ))
دریدگی، کهنگی، جزئیت، قحبگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارگیر
تصویر بارگیر
بار برنده، هر حیوان بارکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
Bigness, Largeness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
величина , величие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
Größe, Großheit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
величина , величність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
wielkość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
大小 , 宏大 , 广大
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
grandeza
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بزرگی
تصویر بزرگی
grandezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی