جدول جو
جدول جو

معنی بارفتن - جستجوی لغت در جدول جو

بارفتن
(فَ تَ)
قسمی بلور. نوعی شیشه
لغت نامه دهخدا
بارفتن
((فَ تَ))
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بافتن
تصویر بافتن
تار و پود را لا به لای هم کردن در پارچه بافی یا قالی بافی و سایر چیزهای بافتنی، چند رشته موی یا نخ را به هم تابیدن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ تَ)
منسوب به بارفتن. از بارفتن، پرده ای که احاطه میکند جنین را. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 171 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضاجْ جَ)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن:
دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز
به لشکرگه خویش رفتند باز.
فردوسی.
سوی بزمگه بازرفتند شاد
ز بزم و ز نخجیر دادند داد.
فردوسی.
همان لشکر ترک رفتند باز
برآسوده از کین و پیکار و ساز.
فردوسی.
پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت:
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز
پیاده شد از اسب و بردش نماز.
فردوسی.
به گیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه بازشو.
فردوسی.
وز آن جایگه شد سوی پارس باز
جهانی همی برد پیشش نماز.
فردوسی.
بفرمود تا قارن نیک خواه
شود باز و پاسخ گذارد ز شاه.
فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن به سالار نو.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.
فردوسی.
مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص).
بازشد از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمس الدین.
امیرمعزی (از آنندراج).
شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا).
هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید).
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
نظامی.
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز.
نظامی.
چون عامریان سخن شنیدند
جز بازشدن دری ندیدند.
نظامی.
، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان).
باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع
نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز.
ناصرخسرو.
غمی کان با دلش دمساز میشد
دواسبه پیش آن غم بازمیشد.
نظامی.
چون بازشدند سوی خانه
شد در صدف دری یگانه.
نظامی.
، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه).
به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد
مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب.
ادیب صابر.
- بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص).
نظامی بر سر افسانه شو باز
که مرغ پند را تلخ آمد آواز.
نظامی.
، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن:
اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران
به نسب بازشوند این پسران با پدران.
منوچهری.
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود
و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز.
فرخی.
و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن:
بدو گفت کز پیش ما بازشو
پلنگی تو در راه شیران مرو.
فردوسی.
نیک نگه کن بتن خویش در
بازشو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309).
، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)
لغت نامه دهخدا
(دُ زْ / زِ دَ)
رفتن. جاروب کردن. وارفتن. بازرفتن: الاقتحاء، فارفتن جای. (مصادر زوزنی). رجوع به رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ لَ)
نرفتن. مقابل رفتن. رجوع به رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
متحیر شدن. (آنندراج). تعجب کردن. سست شدن از یأس. بکلی نومید شدن. مبهوت و مأیوس شدن. (از یادداشتهای مؤلف) ، مضمحل و از هم پاشیده شدن. متلاشی گشتن. (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن. آب شدن. از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره. از یکدیگر باز شدن. مقابل بستن: کوفته ها وارفته است، متلاشی شده. (یادداشت مؤلف) ، گردش کردن و سیر نمودن. (ناظم الاطباء) ، باز رفتن. دوباره رفتن:
زندگانی آشتی دشمنان
مرگ وارفتن به اصل خویش دان.
مولوی.
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 408).
گفت برخیزم همانجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 561).
واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 561).
، برگشتن. بازگشتن:
کاروان دائم ز گردون میرسد
تا تجارت میکند وامیرود.
مولوی (دفتر سوم مثنوی چ بروخیم ص 588).
، رفتن: تدجی، وارفتن به هرطرف. ابلنقع الکرب، وارفت اندوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
بافندگی، نسج کردن جامه و مانند آن، پارچه درست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
منفعل شدن از کرده یا گفته خود. پس ازآنکه طرف دلیلی آشکارا آودر مجاب شدن مغلوب گریدن، (قمار) ورق خود را که بنظر برنده نیست بعلامت عدم شرکت در بازی بزمین انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارفتن
تصویر فارفتن
جاروب کردن باز روفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارفتن
تصویر وارفتن
مجددا رفتن: (گفت برخیزم همانجا واروم کافر ار گشتم دگر ره بگروم) (مثنوی)، بازگشتن برگشتن: (آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واردم گویی که ای ابله بیا) (دیوان کبیر)، رفتن: (تدجی وارفتن بهر طرف)، برطرف شدن: (ابلنقع الکرب وارفت اندوه)، مضمحل شن متلاشی شدن له شدن، جدا شدن اجزای چیزی از یکدیگر از هم باز شدن: (کوفته هاوارفته)، گداختن ذوب شدن: (مثل یخ وارفت)، سست شدن بیحال گشتن، بر اثر امری نامنتظر دچار حیرت شدن هاج و واج ماندن: (وقتی که به پسرک گفتم در امتحان رد شده ای وا رفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
((تَ))
رشته های نخ یا پشم را به هم تابیدن، سخنان دروغ گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارفتن
تصویر وارفتن
((رَ تَ))
از هم پاشیده شدن، یکه خوردن، گیج شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
Knit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
tricoter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
زیاد حرف زدن، پرحرفی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
ถัก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
kushona
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
뜨다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
編む
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
לסרוג
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
बुनाई करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
merajut
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
stricken
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
breien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
tejer
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
lavorare a maglia
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
tricotar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
编织
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
dziergać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
в'язати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
вязать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بافتن
تصویر بافتن
বুনা
دیکشنری فارسی به بنگالی