جدول جو
جدول جو

معنی باربه - جستجوی لغت در جدول جو

باربه
(بِ)
نژادی از سگ، نام میوه ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باربد
تصویر باربد
(پسرانه)
پرده دار، نام موسیقیدان و نوازنده نامدار دربار خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده،، درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربر
تصویر باربر
کسی که بار بر پشت خود حمل می کند، حمال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربد
تصویر باربد
رئیس یا بزرگ بار (دربار)، سالار بار، رئیس تشریفات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
مؤنث واژۀ بارد، سرد، خنک، بی مزه، خنک، آنکه معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
بار دهنده، میوه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باراه
تصویر باراه
کسی که به راه راست می رود، باانصاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربگ
تصویر باربگ
در دورۀ اتابکان فارس، منصب بزرگ دربار
فرهنگ فارسی عمید
(گَهْ)
مخفف بارگاه باشد بمعنی دربار. قصرشاهان. بارگاه. (ناظم الاطباء) (دمزن) :
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.
فردوسی.
هر آنکس که باشد ازایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان.
فردوسی.
به آواز از آن بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست.
فردوسی.
از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود
ساکن آن خواجۀ فاضل و نیکوبیان.
خاقانی.
بارگه شمس دین طاهر بوجعفر آنک
از شب گیسوی اوست باد سحر مشکبار.
خاقانی.
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسدخذلان.
خاقانی.
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام.
نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور.
نظامی.
ترا در اندرون پرده ره نیست
که هر سرهنگ مرد بارگه نیست.
عطار (اسرارنامه).
چو تو هادی شدی بر خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن.
عطار (اسرارنامه).
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی (صاحبیه).
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام قصبۀ مرکزی است در ولایت قونیه در سنجاق حمید ملحق به قضای اکردیر که در ساحل شمالی دریاچۀ اکردیر، در 20 هزارگزی شمال اکردیر و 40 هزارگزی شمال شرقی اسپارطه واقع شده و 3200 تن سکنه دارد که قریب 700 تن یونانی و بقیه مسلمان و ترک اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام ناحیه ای است در ولایت قونیه، و مرکب است از 25 قریه در میان این ناحیه قپوطاغی (کوه قپو) از طرف جنوب غربی بسوی شمال شرقی امتداد پیدا کرده و بشکل دماغه به درون دریاچه پیش رفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
معرب بوریا باشد. رجوع به باری و المعرب جوالیقی ص 46 س 21 شود. حصیر بافته.
لغت نامه دهخدا
(بُ بَ / بِ)
قلمتراش. (از آنندراج) ، مساوات. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ضبطی ازکلمه بعقوبه. نام شهری در عراق عرب. مرحوم کسروی نویسد: گمان دارم که اصل این کلمه باکوا بوده و بعداًالف افتاده و واو تبدیل به ’با’ شد، و سپس باکبه گردیده و تازیان آن را یعقوبه گفته اند و برخی نیز آنراتغییر داده یعقوبیه گفته اند اگر این گمان ما درباره بعقوبه درست باشد باید گفت این ده هم همچون باکو زیارتگاه ایرانیان بوده است. (از مقالۀ کسروی تحت عنوان باکو: مجلۀ ارمغان سال سیزدهم شمارۀ 2 ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آوایی که از زدن کف دست گشاده بر سر کسی برآید.
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ)
مؤنث بارک. (اقرب الموارد). رجوع به بارک شود، عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کردۀ مجاهده باشند و ریاضت یافتۀ مشاهده. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به بارکش شود، بردارندۀ بار، آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد، آنکه بار را به روی وی می نهند، بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار. (ناظم الاطباء) ، هودج و عماری. (برهان) (دمزن) (آنندراج). کجاوه. هودج و پالکی. (ناظم الاطباء) : بارگیر بی قبه، محفّه. بارگیر باقبّه، هودج. هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سدن، پرده یا پردۀ بارگیر. (منتهی الارب) ، اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161). ستوران باربردار باری، مقابل سواری:
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گریزگه باز بازیار.
منوچهری.
، مادۀ هر حیوان. (برهان) (دمزن). ماده از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، مادیان. (دمزن) ، آبستن و حامله، بارگیرنده. بردارندۀ بار، عاریت دهنده. (ناظم الاطباء) ، مظروف. ظرفیت. آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت: بارگیر این کشتی یکصدخروار است، نوکر:
مشغول بچوبدار و فراش
مشغول ببارگیر و چیله.
عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج).
، لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل ’بلی’، ’خیر’، ’نگاه میکنی’ و ’عرض میشود’ و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید:
هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است
چون حرف بارگیر زیاد ومکرر است.
(فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باربا
تصویر باربا
چغندر، لبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگه
تصویر بارگه
دربار، قصر شاهان، بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
روشنی و درخشنگدی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث بارد سرد و خنک: امراض بارده اوجاع بارده. میوه دهنده ثمر دهنده (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارحه
تصویر بارحه
دوش دیشب دوش شب گذشته. یا بارحه اولی. پرندوش پریشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجه
تصویر بارجه
مرد بسیار شر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی از پارسی بگ و بیک برابر با بزرگ و والا بر گرفته از واژه بغ پارسی است بار بد بار سالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داربه
تصویر داربه
هنرمند زن، تبیره زن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاربه
تصویر هاربه
مونث هارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماربه
تصویر ماربه
ماربه در فارسی مونث مارب: نیاز حاجت نیاز جمع مارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربه
تصویر کاربه
کار خوب و عبادت ناواجب را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
عرب خالص تازی ویژه 0 یا عرب عاربه 0 عرب اصل و خالص نژاد مقابل عرب مستعربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاربه
تصویر ضاربه
مونث ضارب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربر
تصویر باربر
حمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربر
تصویر باربر
((بَ))
باربرنده، حمال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارحه
تصویر بارحه
((رِ حِ))
دوش، شب گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
((ر ِ ق ِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاربه
تصویر عاربه
((رِ بِ))
عرب خالص، عرب اصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باربد
تصویر باربد
((بَ))
نام استاد نوازندگان دربار خسروپرویز
فرهنگ فارسی معین