جدول جو
جدول جو

معنی باذنجانیه - جستجوی لغت در جدول جو

باذنجانیه
(ذَ نی یَ)
از قریه های مصر است در ناحیۀ قوسنیا. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) ، بمجاز، کنایه از تخفیف دادن آلام و رنجهای کسی. کاستن از غم و اندوه کسی. بار از روی دوش کسی برداشتن، بدو کمک کردن. او را یاری کردن:
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری ؟
ناصرخسرو.
، حامله شدن. بارور شدن. بار گرفتن. آبستن شدن:
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شدنارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دِ نی یَ)
مذهب محدث چون مذهب اعتزال باشد... و چون مذهب بادنجانیه که واضعش بادنجان فروش است. (کتاب النقض ص 17)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یاقوت گوید محمد بن حسن باذنجانی نحوی، از مردم مصر بود و بروزگار کافور می زیست. و گوید گمان میکنم وی بقریۀ باذنجانیه منسوب باشد. (معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
سیاهی مخلوط بکبودی. (بحر الجواهر). رنگ بنفش که بسیاهی زند
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذِ)
معرب باذنگان. ترکاری معروف که بهندی بیگن گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از بادنجان فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). باتنگان. بادنجان. و رجوع به بادنجان و بادمجان و المعرب جوالیقی ص 314 و نشوءاللغه صص 88- 98 شود. جیم آن معرب از کاف فارسی است و آنرا مغذ. و وغذ نیز نامند، و آن بر دو گونه است، سپید که ثمرۀ آن دراز و نرم است و طول آن قریب بیک وجب میرسد، و سیاه که مستدیر است و گاهی هم اندکی دراز میباشد و نوع نخست، نیکوتر و لطیف تر است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به ج 1 ص 69 همان کتاب شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باذنجان
تصویر باذنجان
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار