جدول جو
جدول جو

معنی باذامک - جستجوی لغت در جدول جو

باذامک
(مَ)
یکی از انواع صفصاف است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71). خلاف. نوعی درخت باشد. رجوع به خلاف و صفصاف شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادامک
تصویر بادامک
(دخترانه)
بادام کوچک، نوعی درخت بادام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله
هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری
خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه
در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامک
تصویر بادامک
نوعی بادام وحشی با میوه های کوچک تر از بادام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامی
تصویر بادامی
به شکل بادام مثلاً چشمان بادامی، ویژگی آنچه از بادام ساخته شود یا مغز بادام در آن به کار رفته باشد مثلاً نان بادامی، گز بادامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
چادر، چارقد، روسری زنان، برای مثال دریده ماه پیکر جامه در بر / فکنده لاله گون باشامه بر سر (فخرالدین اسعد - لغتنامه - باشامه)
فرهنگ فارسی عمید
درختی خاردار با گل های سرخ و سفید و میوۀ کوچک سرخ و تلخ مزه که در جنگل های شمال ایران می روید
فرهنگ فارسی عمید
بادام، در المعرب جوالیقی ذیل لوز، بنقل از ابن دریدآمده است: لوز معروف و معربست و احمد محمدشاکر محشی کتاب در حاشیه، بر جوالیقی خرده گرفته و گفته است: مؤلف در تعبیر از گفتۀ ابن درید سهو کرده است زیراعبارت ابن درید چنین است: ’واللوز، الباذام’ و مقصود این است که بادام نام لوز در سریانی است که عرب آنرا نقل کرده است نه خود لوز را، این کلمه فارسی است و ریشه پهلوی دارد نه سریانی، بنا باظهار نظر محشی المعرب، رجوع به بادام و رجوع به المعرب جوالیقی ص 299 س 20 شود، علم معرب از بادام، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان طهران در 36هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 5هزارگزی جنوب راه قزوین. آب و هوایش معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کرج و محصولش غلات، صیفی، باغات و چغندرقند و شغل مردمش زراعت و گاوداری میباشد. دبستان دارد و از راه شوسۀ قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام قریه ای نزدیک طهران براه قزوین. در این قریه برای آخرین بار سپاهیان محمدعلی شاه از آزادیخواهان شکست یافتند و سردار محی و میرزاکریمخان درین قسمت سرداری سپاه آزادیخواهان داشتند
لغت نامه دهخدا
نام تیراندازی مشهور پسر شمیران از خاندان جمشید: اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامکار و فرمانروا با گنج و خواستۀ بسیار و لشکری بیشمار، و هم خراسان در زیر فرمان او بود، و از خویشان جمشید بود، نام او شمیران، و این دز شمیران که بهراست و هنوز برجاست آبادان او کرده است، و او را پسری بود نام او باذام، سخت دلیر و مردانه وبازور بود، و در آن روزگار تیراندازی چون او نبود، مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش باذام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت، پاره ای دورتر بریز آمد و بزمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای بپیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای رابگزد، شاه گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند و تیری بصواب بیندازد؟ باذام گفت: ای ملک کار بنده است، تیری بینداخت چنانکه سر مار در زمین بدوخت، و بهمای هیچ گزندی نرسید، همای خلاص یافت وزمانی آنجا میپرید و برفت، (نوروزنامۀ خیام از سبک شناسی ج 2 صص 169- 170)، رجوع به مزدیسنا ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام نوعی درخت بادام که در اطراف کرج میروید. (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص 227). بارشین. جرگه.
مصغر بادام. بادام کوچک.
لغت نامه دهخدا
باذان، ابومهران، پس از گذشت بیست سال از سلطنت خسروپرویز پسر هرمز پسر انوشیروان فرمانروای یمن از جانب شاه ایران بود، و ظاهراً همین است که در سال دهم هجرت اسلام آورده است، (امتاع الاسماع ج 1 ص 12 و 535)، رجوع به باذان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باذام
تصویر باذام
پارسی تازی شده بادام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
روسری زنان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گل سرخیان که خاردار است و دارای گلهای سفید و قرمز و صورتی میباشد. گل آذینش دیهیم است. میوه اش قرمز و کوچک و کمی تلخ مزه است. این گیاه دارای گونه های مختلفی است که در تمام جنگلهای شمالی ایران (طوالش و گیلان و کلارستاق و نور و کجور و گرگان) وجود دارد و بیشتر در ارتفاعات فوقانی جنگل دیده میشود می انز راج اربو الم دلی الندری گارن. ملج غبیرای بری
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بادام وحشی که در کوههای اطراف کرج در ارتفاعات 1400 متری میروید بارشین جرگه بادامچه، لوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
((مِ))
مقنعه، روسری، چارقد، واشام، باشام، واشامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
((مِ))
پیله ابریشم، هر جنس گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
Tearfully
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
avec des larmes
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
с lágrimas
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
weinend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
зі сльозами
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
ze łzami
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
含泪地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
com lágrimas
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
con le lacrime
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
con lágrimas
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
met tranen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
ด้วยน้ำตา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
dengan air mata
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
आंसुओं के साथ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از با اشک
تصویر با اشک
בעצב
دیکشنری فارسی به عبری