جدول جو
جدول جو

معنی باذارنگ - جستجوی لغت در جدول جو

باذارنگ(رَ)
بادرنگ. ترنج. (فرهنگ سروری). لیمو و بهی و آبی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرنگ، بادابرنگ، بادرنج و شعوری ج 1 ورق 174 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
(دخترانه)
ریزش باران همراه باد (نگارش کردی: بارنگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسارنگ
تصویر بسارنگ
(دخترانه و پسرانه)
نام سلطانی در زمان رودکی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادارنگ
تصویر بادارنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادارنگ
تصویر وادارنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرنگ
تصویر بازرنگ
باژرنگ، سینه بند کودکان، پیش بند، پستان بند زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باژرنگ
تصویر باژرنگ
سینه بند کودکان، پیش بند، پستان بند زنان
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
پستان بند زنان. (آنندراج). و آن دو پارچۀ سه گوشه بود که از بافتۀ ریسمانی و ابریشمی بدوزند و زنان پستان خود را در میان آن نهاده، بندهای آنرا بر پشت بندند تا پستان بزرگ نشود. (فرهنگ جهانگیری). سینه بند طفلان و زنان و در فرهنگ گوید سینه بند و پستان بند که بربند نیز گویند و آن پارچۀ سه گوشه از ریسمان یا ابریشم که زنان پستان در آن نهاده بر پشت بندند تا کلان نشود. (فرهنگ رشیدی). در تحفهالالباب بمعنی سینه بند اطفال است ولی در فرهنگ جهانگیری بمعنی سینه بند زنان که بر پستانها می بندند. (شعوری ج 1 ص 174). پستان بند زنان. (آنندراج) :
مطرب ناهده پستان به رقص
چون درآید دل ناهید برد
بازرنگ از مه و خورشید کند
بازرنگ از مه خورشید برد.
حکیم ولولی (از آنندراج و انجمن آرا و جهانگیری و شعوری).
لغت نامه دهخدا
ناحیتی در فارس بازرنگ، : دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان وهوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشوار بود و آب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجا بیشتر شکاری باشند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 128). آب شاذکان از کوه بازرنگ برمیخیزد و بر ولایت کهرگان و دشت رستاق گذشته بدریا میریزد. (ایضاً ص 225). صرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم... و منبع رود شیرین از بازرنگ است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144) ، بازدادن. مرحمت کردن. اعطاکردن. بخشیدن: سالار دزدان را برو رحمت آمد جامه بازفرمود. (گلستان). و رجوع به فرمودن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
باتمکین و باثبات. استاد گوید:
با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ.
(از رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قثد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضغبوس. شعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود:
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟
مسعودسعد.
و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آیدادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ.
شمس فخری (از فرهنگ سروری).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بارْ، رَ)
دست پیچ اطفالی که در گهواره می خوابانند. (ناظم الاطباء). سینه بند اطفال. بادنگ. باژرنگ. باردنگ. (دمزن).
لغت نامه دهخدا
منسوب به باذان، رجوع به باذان شود، قریه ای است از دجیل، (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
نام سلطانی در شعررودکی که در دلداری ممدوح از بند گوید:
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام
سلطان بسارنگ شنیدی که چه کردست
کو را به مصاف اندر بگرفته به صمصام
او عاصی و بداصل و تو با اصل و اطاعت
اودشمن و تو دوست وی از کفر و تو ز اسلام.
(احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 698)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پستان بند زنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی جزء دهستان طارم علیا بخش سیردان شهرستان زنجان. 58هزارگزی شمال باختر سیردان و 10 هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی سردسیر. سکنۀ آن 205 تن، شیعه. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو و صعب العبور دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
همان بادرنگ باشد بمعنی سینه بند طفلان. رجوع به بادرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بادرنگ. بالنگ. (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف که پوست آن را مربا سازند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آهن و پولاد هندی را گویند. (آنندراج). و در لغت نامۀ شعوری آنرا شمشیر جوهردار و پولاد جوهردار گفته است
لغت نامه دهخدا
داروئی است که هندش باد بهرنگ گویند. بادابرنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدایی از آن ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). خراره، چوبی باشد مدور که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). بادآفراه. بادافراه. بادافره. بادفرنک. بادفر. بادفرا. بادبر. بادپر. فرفر. فرفروک. فرفره. بادفره. بادبرک. بادفرک. بادبره. بهنه. شیربانگ. گلگیس. پل. پهنه. فرموک. گردنای. خذروف. دوّامه. و رجوع به باد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ترنج را گویند وآن میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و آنرا بادابرنگ هم میگویند. (برهان). بمعنی ترنج است و آنرا بحذف الف دوم بادرنگ نیز گویند و رنگ آن زرد می شود. مسعودسعدسلمان گفته:
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کی ازینگونه شود بادرنگ ؟
(آنندراج) (انجمن آرا).
بادرنگ و بادرنج. (ناظم الاطباء). بالنگ. در تداول گناباد بر خیار اطلاق شود. رجوع به بادابرنگ و بادرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ)
در خراسان بادفراه را گویند. (از برهان: بادفراه). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادافرا، بادفرا، بادفرنگ، بادبر، بادپر، فرفر، فرفروک، بادفر، بادفره، بادفرک، بادبره، خذروف، شیربانگ، گلگیس، پل، دوّامه، بادفرک، بادبره، بهنه، پهنه، فرموک، گردنای، خراره، فرفره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بادارنگ. بادرنگ. (ناظم الاطباء). نوعی ترنج باشد. (یادداشت مؤلف). وادارنگ. رجوع به بادرنگ و وادرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کشندۀ بالا. جنیبت کش. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پالاهنگ. پالهنگ، مشروحاً. مفصلاً. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصریح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واذارنگ
تصویر واذارنگ
باد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژرنگ
تصویر باژرنگ
سینه بند، پیش بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالارنگ
تصویر پالارنگ
آهن و پولاد هندی پولاد و شمشیر جوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادابرنگ
تصویر بادابرنگ
بادرنگ بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرنگ
تصویر بازرنگ
پستان بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
ترنج، نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند، بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژرنگ
تصویر باژرنگ
((رَ))
پستان بند زنان، سینه بند کودکان
فرهنگ فارسی معین
از انواع مرکبات با نام علمی citroosmdica
فرهنگ گویش مازندرانی