جدول جو
جدول جو

معنی بادی - جستجوی لغت در جدول جو

بادی
آغاز نخستین، آغازگر
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ لغت هوشیار
بادی
کار کننده با باد مثلاً آسیای بادی، کشتی بادی، سازهای بادی،
ویژگی وسیله ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می کنند مثلاً قایق بادی،
ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می کند مثلاً تفنگ بادی
باشی، همیشه باشی، برای مثال شاد بادی که کردیم شادان / ای به تو خان و مانم آبادان (نظامی۴ - ۶۷۹)
دور شونده، آغاز کننده، شروع کننده، آشکار شونده، پیدا شونده
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ فارسی عمید
بادی
منسوب به باد. ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می شود
فرهنگ فارسی معین
بادی
آغاز کننده، آفریننده، نو بیرون آورنده، آغاز، شروع
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ فارسی معین
بادی
Gusty, Windy
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بادی
ветреный , ветряной
دیکشنری فارسی به روسی
بادی
stürmisch, windig
دیکشنری فارسی به آلمانی
بادی
вітряний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بادی
wietrzny
دیکشنری فارسی به لهستانی
بادی
有风的 , 风大的
دیکشنری فارسی به چینی
بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بادی
ventoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بادی
venteux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بادی
winderig
دیکشنری فارسی به هلندی
بادی
ลมแรง , มีลม
دیکشنری فارسی به تایلندی
بادی
berangin
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بادی
عاصفٌ
دیکشنری فارسی به عربی
بادی
तूफानी , हवा-हवा
دیکشنری فارسی به هندی
بادی
סוער
دیکشنری فارسی به عبری
بادی
風の強い
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بادی
바람이 부는
دیکشنری فارسی به کره ای
بادی
rüzgarlı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بادی
upepo, wenye upepo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بادی
ঝোড়ো , বায়ুবিশেষ
دیکشنری فارسی به بنگالی
بادی
طوفانی , ہوا دار
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا و بیابان، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادید
تصویر بادید
هویدا و آشکار و بطور وضوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا، بیابان، هامون
کاسۀ معمولاً بزرگ از جنس سفال، فلز و مانند آن، طاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
((یِ))
صحرا، بیابان، جمع بوادی، کاسه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبادی
تصویر آبادی
عمارت عمران آبادانی مقابل ویرانی خرابی: (آبادی میخانه ز ویرانی ماست) (منسوب به خیام)، جای آباد محل معمور آبادانی از ده و قریه و شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبادی
تصویر تبادی
بادیه نشین گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبادی
تصویر آبادی
آباد بودن،
روستا، ده، قریه، دیه، دهکده، کل، رستاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبادی
تصویر مبادی
آشکار کننده، ظاهر کننده
کنایه از رعایت کننده
مبادی آداب: کسی که آداب معاشرت را رعایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبادی
تصویر مبادی
مبداء ها، آغاز ها، جمع واژۀ مبداء
فرهنگ فارسی عمید