جدول جو
جدول جو

معنی بادی - جستجوی لغت در جدول جو

بادی
کار کننده با باد مثلاً آسیای بادی، کشتی بادی، سازهای بادی،
ویژگی وسیله ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می کنند مثلاً قایق بادی،
ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می کند مثلاً تفنگ بادی
باشی، همیشه باشی، برای مثال شاد بادی که کردیم شادان / ای به تو خان و مانم آبادان (نظامی۴ - ۶۷۹)
دور شونده، آغاز کننده، شروع کننده، آشکار شونده، پیدا شونده
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ فارسی عمید
بادی
ابوالحسن احمد بن علی بادی یا بادا، عامه وی را ابن البادا خوانند، (از انساب سمعانی)، رجوع به بادا شود
لغت نامه دهخدا
بادی
دهی از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، در 40هزارگزی جنوب ایذه در کوهستان واقعست، منطقه ای است گرمسیر با 105 تن سکنه، آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو می باشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ضمیمۀ صفحۀ مقابل 32)
لغت نامه دهخدا
بادی
منسوب به باد،
- انجیر بادی، تین بادی، انجیر پیش رس و انجیر بادی در فارس معدودی ثمر انجیر است که پیش از رسیدن دیگر انجیرهای درختی پوچ و پرباد و کم مزه رسد،
- بواسیر بادی، نوعی از بواسیر،
- چراغ بادی، چراغ سیمی (در تداول عامه)، چراغ فنری،
- کشتی بادی، کشتی دارای بادبان، کشتی باشراع
آنچه منسوب به باد باشد از فلکیات همچو: برج جوزا و دلو و میزان، (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
بادی
آغازکننده به چیزی، (از ’ب دء’) (از منتهی الارب)، آغازکننده، (غیاث) (آنندراج)، ابتداکننده، آغازنده، پیشدست:
گفت آری آنچه کردم استم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است،
مولوی،
سهم بسهم والبادی ٔ اظلم، بادی الرأی، در اول دیدار دل، (ترجمان علامۀ جرجانی تدوین عادل ص 25)،
- بادی نظر، اول نظر و آغاز آن، (ناظم الاطباء)، اول رأی، ابتدای رأی، رائی که بار اول دست دهد پیش از امعان نظر، (از تاج العروس)
پیدا و آشکار شونده، (از ’ب دو’) (از منتهی الارب)،
- بادی الرأی، ظاهر رای و آنانکه آنرا مهموز دانند آنرا از بدأت گیرند، و آن بمعنی اول رأی است، (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)، ظاهر رأی یا اول آن، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بادی
آغاز نخستین، آغازگر
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ لغت هوشیار
بادی
منسوب به باد. ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می شود
فرهنگ فارسی معین
بادی
آغاز کننده، آفریننده، نو بیرون آورنده، آغاز، شروع
تصویری از بادی
تصویر بادی
فرهنگ فارسی معین
بادی
منسوب به باد
متضاد: آبی، خاکی، ناری، آغازگر
متضاد: خاتم، آفریننده، خالق
متضاد: مخلوق، آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع
متضاد: انتها، پایان، دایم، همیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادی
الرّيح
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به عربی
بادی
Gusty, Windy
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بادی
venteux
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بادی
خوپسند مغرور، فانوس
فرهنگ گویش مازندرانی
بادی
有风的 , 风大的
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به چینی
بادی
ঝোড়ো , বায়ুবিশেষ
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به بنگالی
بادی
ветреный , ветряной
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به روسی
بادی
stürmisch, windig
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به آلمانی
بادی
вітряний
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بادی
طوفانی , ہوا دار
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به اردو
بادی
upepo, wenye upepo
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بادی
ventoso
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بادی
rüzgarlı
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بادی
바람이 부는
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به کره ای
بادی
風の強い
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بادی
סוער
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به عبری
بادی
wietrzny
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به لهستانی
بادی
berangin
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بادی
ลมแรง , มีลม
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به تایلندی
بادی
winderig
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به هلندی
بادی
ventoso
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بادی
ventoso
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بادی
तूफानी , हवा-हवा
تصویری از بادی
تصویر بادی
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا، بیابان، هامون
کاسۀ معمولاً بزرگ از جنس سفال، فلز و مانند آن، طاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادید
تصویر بادید
هویدا و آشکار و بطور وضوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا و بیابان، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار