جدول جو
جدول جو

معنی بادگندی - جستجوی لغت در جدول جو

بادگندی(گُ)
فتق. قیله. ادره. (مهذب الاسماء). تن آس. غری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باد گند
تصویر باد گند
در پزشکی ورمی که در خایۀ مرد پیدا می شود، باد خصیه، باد فتق، فتق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربندی
تصویر باربندی
بار بستن، عمل بستن بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگرد
تصویر بادگرد
تندرو، تیزرو، ویژگی اسب تندرو
رهگذر باد، بادگیر، بادرس، بادخن، خانۀ تابستانی، بادغر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
ابوالمؤید مفتی بن محمد بن عبدالله باسندی محدث بود و از ابوالحسین محمد بن حسن اهوازی کاتب روایت دارد. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
مخفف بادگیر است، رجوع به بادگیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابوعبدالله محمد بن حسن بن جعفر بن غزوان بادنی بخاری. متوفی درسال 267. از شاعران بادن بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به بادن که قریه ای است از قرای بخارا. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
متعفن.
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
سنت. نام ملکۀ فرانسه. وی در حدود سال 520 میلادی در تورن تولد یافت و در سال 587 میلادی در پواتیه مرد. هنوز بسن ده سالگی نرسیده بود که کلوتر اول پادشاه فرانسه، برتر پدر او را که پادشاه تورن بود و دو عمویش را کشت و او را نیز به اسیری برد
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
گردباد و طوفان و بادگر. (آنندراج). گردباد. (ناظم الاطباء). و رجوع به بادگر، و شعوری ج 1 ورق 156 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَنْ دَ / دِ)
نزله بند. معزمی که پاره ای دردها را چون سردرد و غیره با عزیمت علاج کند
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب). خانه تابستانی. (ایضاً). رجوع بلغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادگیر در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
متعفن. دارای بوی بد.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابوبکر احمد بن محمد بن سلیمان بن الحرث بن عبدالرحمن الازدی واسطی معروف به ابن باغندی. از حفاظ و حدیث شناسان بود، مدتی در بغداد سکونت داشت. او در ذی الحجه سال 313 هجری قمری در گذشت. (انساب سمعانی ج 1 ورق 61) (معجم البلدان). و رجوع به فهرست حبیب السیر چ خیام ج 2 شود
ابوعبداﷲ محمد بن سلیمان باغندی. از روات بود. (از الانساب سمعانی ج 1 ورق 61). او از شعیب بن ایوب صریفینی روایت کرده است. (از معجم البلدان). و رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 324 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به باغند از قرای واسط. (از الانساب سمعانی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به باسند
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
رجوع به باد کنجی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
بادیست که در خصیۀ مردم پدید آید و بسبب آن خصیه بزرگ شود و درد کند و آنرابعربی فتق گویند. (برهان). فتق. (ناظم الاطباء). بادی که در شکم و خصیه پیچد و خصیه ازو ورم کند. (سروری). بادیست که در خصیۀ مردم پدید آید، خصیه ورم کند و خصیه را بپارسی گند خوانند و این مرض را بعربی فتق گویند بمعنی گشادگی که آن پرده ای است برخلاف فتق. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به باد فتق و بادگن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ دَ / دِ)
باد بویناک. باد متعفن. الریح المنتنه. (اقرب الموارد). زهم. زهمه. (منتهی الارب) ، بادفرا نیز گویند که بازیچۀ اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. (برهان) (آنندراج). رجوع به بادافراه، بادافره، بادفره، بادفر و فرفره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفرنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
پنبۀ زدۀ گردکرده ازبرای رشتن و باغنده و بندک و کندش نیز گویند. (سروری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عمل بستن و تهیه کردن بارها.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی جنوب سپیددشت و در 42 هزارگزی جنوب راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در جلگه واقع است. ناحیه ای گرمسیر دارای 1200 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا سیاه چادربافی است. راه آن اتومبیل رو است و ساکنانش از طایفۀ امرانی میباشند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عمل بادبند. عملی که معزمان کنند برای رفع و معالجۀ پاره ای بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن، قله و بلندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بمعنی باد گند یعنی باد فتق است. (شعوری ج 1 ورق 180. و برای این معنی شعر مخدوشی شاهد آورده است). و رجوع به باد فتق و باد گند شود
لغت نامه دهخدا
عمل بادبند عملی که معزمان کنند برای رفع معالجه پاره ای از بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
نزله بند معزمی که پاره ای دردها را چون سر درد و غیره با عزیمت علاج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگی
تصویر بادگی
بادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گندی
تصویر باد گندی
فتق، غری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادمندی
تصویر دادمندی
انصاف
فرهنگ واژه فارسی سره
آبشش ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی