جدول جو
جدول جو

معنی بادریسه - جستجوی لغت در جدول جو

بادریسه
قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه)
کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سنگرک، شنگرک، سنگور، سپندوز، چناب، کلیچۀ خیمه
تصویری از بادریسه
تصویر بادریسه
فرهنگ فارسی عمید
بادریسه
(سَ / سِ)
چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن، بتازی آنرا فلکه خوانند. لبیبی گفت:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد.
(ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 441).
رجوع به فلکه شود.
وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدوربود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تاپراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید:
سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر.
(ازفرهنگ خطی از ضیاء).
مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجۀ شیرازی مدیسه گویند. فلکۀ مغزل. (الجماهر بیرونی ص 125). جعموره، بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک، چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص 52 همان کتاب شود.
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسۀ افلاک.
ابوالفرج رونی.
نشود مرد پردل و صعلوک
پیش مامان و بادریسه و دوک.
سنائی.
زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان.
مجیر بیلقانی.
بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند.
مجیر بیلقانی (دیوان ص 72).
پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته.
خاقانی.
ای در قمار چرخ مسخر بدستخون
از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری.
خاقانی.
دهراست پیرمردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش.
خاقانی.
گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات
در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک.
ظهیر فاریابی.
فلاک، بادریسه فروش. فلاک، بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود، کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج) ، کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء) ، کار بیفایده کننده. (غیاث) ، غافل. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
بادریسه
اگر زنی بیند که بادریسه ببافت یا کسی بدو داد، دلیل است که او را خادمه یا کنیزکی حاصل شود. اگر زنی بیند که بادریسه از دوک او بیفتاد، دلیل که مهر او از شوهر بریده شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادلیس
تصویر بادلیس
(پسرانه)
کنایهاز همیشه مست، نام شهری درکردستان (نگارش کردی: بادهلس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروزه
تصویر بادروزه
هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادریه
تصویر قادریه
سلسله ای از صوفیه، منسوب به عبدالقادر گیلانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادریسی
تصویر ادریسی
گیاهی زینتی و بالارونده با برگ های پهن و گل های صورتی و آبی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ولایتی است در آلبانی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
دهی است از دهستان بالا، شهرستان اردستان که در 32 هزارگزی جنوب باختر اردستان و 5 هزارگزی شمال شوسۀ اردستان به اصفهان واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 171 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ سی یَ)
مذهب ادریسیه، نزدیک بمذاهب قرمطی و باطنی است که در سوس الاقصی شایع بوده است. (الحلل السندسیه جزء اول ص 273)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی) :
ببادرویۀ نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ سی یَ)
نام ناحیتی بجنوب خوزستان.
لغت نامه دهخدا
(دِ غَ)
باد مختلف. صوّه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آن بود که زنان بر دوک کنند و بتازی آنرا فلکه خوانند. (اوبهی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گیاهی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی).
مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین
که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من.
سوزنی.
رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
رجوع به بادروزه شود، مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی) (صحاح الفرس). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). بی سنگ. سبک سر و بی وقار. (فرهنگ سروری). سبکسار. (شرفنامۀ منیری). بی تمکین و متکبر بی معنی. (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعۀ مترادفات ص 25). بادسر. بی مغز. سبک مغز. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق). بادسر. رجوع به بادسر شود:
ستوده نباشد سر بادسار
برین داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
بدو (به طوس) گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.
فردوسی.
یکی بادسار است ناپاک رای
نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای.
فردوسی.
ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار.
فرخی.
نگوید تا برویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخای بادساری.
ناصرخسرو (در وصف کتاب) .
پر از باد است که را سر، دگربار
گرانتر زآن ندیدم بادساری.
ناصرخسرو.
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.
امیرمعزی.
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.
سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار.
سوزنی.
جز آتشی که در گل آدم دمید عشق
آبی دگر نبود درین خاک بادسار.
ادیب پیشاوری.
، سربهوا. (آنندراج)، جای پرباد. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بعربی آنرا فلکی نامند، چه فلکۀ دوک بفارسی قسمی مروارید بادریسه است. (از الجماهر بیرونی ص 125) ، بیقیدی. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق)
لغت نامه دهخدا
بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامۀ منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) :
فکرتش علم خانه شبلی
منطقش وعظنامۀ ذوالنون
پرده دوز محلت علمش
بادریس خلافت مأمون
کرده فیض انامل کرمش
خاک بر فرق دجله و جیحون.
؟ (از عقدالعلی).
با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان
از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته.
شمس طبسی (از جهانگیری).
حرت، گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود، آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود:
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
مر آن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی بادسرد.
فرخی.
سحاب او بسان دیدگان من
بسان باد سرد من صبای او.
منوچهری.
ز خونین جامه سازم بادبانم
بباد سرد خود کشتی برانم.
(ویس و رامین).
باز بشراب درآمد [محمد بن محمود غزنوی در حبس ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5).
بلب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن
باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟).
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
از قرای بخارابود. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی: باردیزی)
لغت نامه دهخدا
(سی یَ)
مؤنث باریسی معرب پاریسی. زن منسوب بپاریس. رجوع به پاریس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
دریده:
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پربریده.
نظامی (لیلی و مجنون ص 129).
رجوع به دریده شود
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ / حِ)
مرکّب از: با + قریحه، بااستعداد. باذوق. آنکه طبع مستعد دارد. رجوع به قریحه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
قبول کرده. که پذیرفته باشد. که قبول کرده باشد
لغت نامه دهخدا
منسوبست به بادغیس، رجوع به بادغیس شود
لغت نامه دهخدا
شارل، آرشیتکت فرانسوی. متولد پاریس به سال 1653 و متوفی به سال 1700م. او بنیانگذار طاق نصرت پیرورا در منت پلیه است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) :
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین.
فردوسی.
بپرهیز گاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای.
نظامی.
، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید:
از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر.
(آنندراج).
، شاعر. (دهار) :
سواد دیدۀ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.
نظامی.
، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قادریه
تصویر قادریه
پیروان عبد القادر گیلانی که بیشینه آنان در کردستان زندگی می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
صمغی است که از گونه های مختلف بارزد بدست می آید و آن بسبب گزش اندامهای گیاهی بوسیله حشرات یا ایجاد شکاف در ساقه گیاهان مذکور حاصل میشود
فرهنگ لغت هوشیار
از گیاهان گل سرخ ژاپونی اوتنجه گیاهی است از تیره انگور فرنگی که همیشه سبز است. برگهایش درشت و بیضی شکل و گلهایش بی بو و بشکل خوشه بهم چسبیده معمو رنگ گلهایش صورتی است ولی گونه هایی از آن با گلهای سفید آبی قرمز بنفش هم دیده شده غالبازینتی و بیشتر سایه طلب است و در گلدان کاشته میشود و اصلش از چین و ژاپون است گل ادریس گل ژاپونی گل ادریسی ارتنجه اورتنجه ایدرنجیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادریش
تصویر بادریش
مغرور
فرهنگ فارسی معین