میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، کنایه از چشم معشوق بادام کوهی: ارژن
میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، کنایه از چشم معشوق بادام کوهی: ارژن
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
پیلِۀ کِرمِ اَبریشَم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نُوغان، پیلِه، فیلچِه، پِلِه هرچه شبیه مغز بادام باشد مانندِ نگین انگشتری خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
پیلۀ ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه: ای که ترا به ز خشن جامه نیست حکم بر ابریشم و بادامه نیست. نظامی (از آنندراج). کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد. نظامی. همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی همه تن، دل، چو بادام دومغزی. نظامی.
پیلۀ ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه: ای که ترا به ز خشن جامه نیست حکم بر ابریشم و بادامه نیست. نظامی (از آنندراج). کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد. نظامی. همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی همه تن، دل، چو بادام دومغزی. نظامی.
ترجمه گوز باشد، (آنندراج)، لوز، (منتهی الارب) (دهار)، ابوالمثنی، نوع بادام ’آمیگ دالوس’ که میان بر آنها خوراکی نیست ولی مغز هستۀ آنها که درشت میشود گاهی تلخ و در بعضی از جنس ها شیرین است، نوع خودروی آن را که هسته های کوچک دارد ارژن مینامند، (از گیاه شناسی گل گلاب چ 1321 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 226)، ارژن درختچه ای است که در نقاط خشک و کوهستانی اطراف طهران و کرج در ارتفاعات 1300 گزی روید، گونه های دیگر این درختچه نیز در فارسی وجود دارد که با گونۀ فوق شباهت دارند ولی تاکنون نامگذاری نشده اند، (از درختان جنگلی ایران ثابتی ص 37)، درخت بادام از تیره روزاسه آ و از جنس آمیگدالوس میباشد، یک گونۀ آن که بنام آمیگدالوس روتری نامیده میشود، درختی است که همراه پستۀ وحشی در جنگلهای فارس، کرمان، مکران و خراسان فراوان است و در جنگلهای خشک کرانۀ شمال نیز میروید و آنرا بنامهای ارژن، ارجن، ارجنک و بخورک در فارس، بادامشک در خراسان و تنگرس در کلاک کرج میخوانند، سه گونۀ دیگر آن درختچه از قرار ذیل است: 1 - ابورنه آ در راه قم و طهران دیده میشود، 2 - سکوپاریا در اطراف کرج میروید و آنرا بادامک میخوانند، 3 - سپارتیوئید در اطراف کرج و پشند میروید و آنرا بادامچه گویند، گونه های دیگر در جنگلهای فارس و کرمان و مکران و همچنین در گرگان هست که از نظرگیاه شناسی هنوز مشخص نگردیده و نامهای بومی آن با گونۀ روتری متمایز میباشد، خواص و مصرف: درخت بادام مانند پسته دارای ریشه های ژرف است و از نم خاک بخوبی بهره مند میگردد از اینرو در خاکهای خشک خوب میروید، خاکهای آهکی را بهتر می پسندد ولی در خاکهای رستی نمناک و سرد خوب ایستادگی نمیکند، به بلندی هفت یا هشت متر میرسد، چوب آن سخت است و خوب رنده میشود، رنگ آن خرمائی و چوب برون آن سفید و مشخص است، بمصرف سوخت میرسد، درخت بادام وحشی دارای میوه ای ریز است که بوسیلۀ پیوند مانند پسته محصول خوب و فراوانی میدهد، ریشه بادام در رنگرزی مصرف میشود، (جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 صص 227 - 229 و ج 2 صص 130 - 131)، بادام دارای گونه های وحشی مختلفی است و همه آنها مخصوص نواحی خشک و استپی میباشد، گونه هائی که در ایران دیده ایم عبارتند از: بادامک، وامچک، بادامک، به درختان جنگلی ایران ثابتی چ دانشگاه طهران ص 36 رجوع شود، بادام بر دو نوع است: بادام شیرین: لوز حلو که گرم و تر است در اول و گفته اند معتدل بود میان حرارت و برودت و بادام شیرین غذائی تمام است و نفث الدم و سرفۀ کهنه و ربو و ذات الجنب را سودمند بود و سنگ مثانه بریزاند، بادام تلخ، لوز مر گرم و خشک است و جلاّء، و یک نوع آن بادام کاغذی معروفست که در قزوین بدست شودو در هیچ جای دیگر یافته نگردد، در قاموس کتاب مقدس آمده است: درختی معروف است، (سفر پیدایش 30: 37 و 43: 11)، و ثمرش بسیارخوب میباشد و پیاله های چراغدان هیکل بادامی شکل بودند، (سفر خروج 25: 33)، و عصای هارون هم که شکوفه نمود شاخه ای از درخت بادام بود و درخت مذکور ازجملۀ درختهائی است که پیش از سایرین شکوفه میکند چنانکه معنی اسم عبرانیش مستعجل اشاره بهمین مطلب میباشد چنانکه در صحیفۀ ارمیای نبی مذکور است که خداوند ارمیا را گفت: ای ارمیا چه می بینی ؟ گفتم: شاخه ای از درخت بادام، خداوند مرا گفت: نیکو دیدی زیرا که من بر کلام خود دیده بانی میکنم تا آنرا بانجام رسانم، لفظ ’درخت بادام’ و لفظ ’دیده بانی میکنم’ در عبرانی تماماً یکی است نهایت اینکه یکی اسم و دیگری فعل بمعنی شتاب وتعجیل میباشد، (ارمیا 1: 11)، و بعضی بر آنند که قصد صاحب کتاب واعظ یا جامعه در فصل 12: 5 که میگوید: ’و درخت بادام شکوفه آورد’، از سفیدی موی اشخاص مسن میباشد لکن بواضحی معلوم است که قصد وی از عجلۀ آمدن پیری و مرگ میباشد، (قاموس کتاب مقدس) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار، رودکی، بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند، منوچهری، چند گوئی که چو هنگام بهار آید گل ببار آید و بادام ببار آید؟ ناصرخسرو، سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام ؟ خاقانی، باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد، سعدی، و دیگر سه درم را بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه شور بمن دهند، (انیس الطالبین نسخۀ خطی لغت نامه ص 83)، از مشک و قند وروغن و بادام و تخمکان این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند، بسحاق اطعمه، به پیش چشم تو مغزی ندارد اگر گیرند گاهی نام بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)
ترجمه گوز باشد، (آنندراج)، لَوز، (منتهی الارب) (دهار)، ابوالمثنی، نوع بادام ’آمیگ دالوس’ که میان بَرِ آنها خوراکی نیست ولی مغز هستۀ آنها که درشت میشود گاهی تلخ و در بعضی از جنس ها شیرین است، نوع خودروی آن را که هسته های کوچک دارد اَرْژَن مینامند، (از گیاه شناسی گل گلاب چ 1321 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 226)، ارژن درختچه ای است که در نقاط خشک و کوهستانی اطراف طهران و کرج در ارتفاعات 1300 گزی روید، گونه های دیگر این درختچه نیز در فارسی وجود دارد که با گونۀ فوق شباهت دارند ولی تاکنون نامگذاری نشده اند، (از درختان جنگلی ایران ثابتی ص 37)، درخت بادام از تیره روزاسه آ و از جنس آمیگدالوس میباشد، یک گونۀ آن که بنام آمیگدالوس روتری نامیده میشود، درختی است که همراه پستۀ وحشی در جنگلهای فارس، کرمان، مکران و خراسان فراوان است و در جنگلهای خشک کرانۀ شمال نیز میروید و آنرا بنامهای ارژن، ارجن، ارجنک و بخورک در فارس، بادامشک در خراسان و تنگرس در کلاک کرج میخوانند، سه گونۀ دیگر آن درختچه از قرار ذیل است: 1 - ابورنه آ در راه قم و طهران دیده میشود، 2 - سکوپاریا در اطراف کرج میروید و آنرا بادامک میخوانند، 3 - سپارتیوئید در اطراف کرج و پشند میروید و آنرا بادامچه گویند، گونه های دیگر در جنگلهای فارس و کرمان و مکران و همچنین در گرگان هست که از نظرگیاه شناسی هنوز مشخص نگردیده و نامهای بومی آن با گونۀ روتری متمایز میباشد، خواص و مصرف: درخت بادام مانند پسته دارای ریشه های ژرف است و از نم خاک بخوبی بهره مند میگردد از اینرو در خاکهای خشک خوب میروید، خاکهای آهکی را بهتر می پسندد ولی در خاکهای رستی نمناک و سرد خوب ایستادگی نمیکند، به بلندی هفت یا هشت متر میرسد، چوب آن سخت است و خوب رنده میشود، رنگ آن خرمائی و چوب برون آن سفید و مشخص است، بمصرف سوخت میرسد، درخت بادام وحشی دارای میوه ای ریز است که بوسیلۀ پیوند مانند پسته محصول خوب و فراوانی میدهد، ریشه بادام در رنگرزی مصرف میشود، (جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 صص 227 - 229 و ج 2 صص 130 - 131)، بادام دارای گونه های وحشی مختلفی است و همه آنها مخصوص نواحی خشک و استپی میباشد، گونه هائی که در ایران دیده ایم عبارتند از: بادامک، وامچک، بادامک، به درختان جنگلی ایران ثابتی چ دانشگاه طهران ص 36 رجوع شود، بادام بر دو نوع است: بادام شیرین: لوز حُلْو که گرم و تر است در اول و گفته اند معتدل بود میان حرارت و برودت و بادام شیرین غذائی تمام است و نفث الدم و سرفۀ کهنه و ربو و ذات الجنب را سودمند بود و سنگ مثانه بریزاند، بادام تلخ، لوز مُر گرم و خشک است و جَلاّء، و یک نوع آن بادام کاغذی معروفست که در قزوین بدست شودو در هیچ جای دیگر یافته نگردد، در قاموس کتاب مقدس آمده است: درختی معروف است، (سفر پیدایش 30: 37 و 43: 11)، و ثمرش بسیارخوب میباشد و پیاله های چراغدان هیکل بادامی شکل بودند، (سفر خروج 25: 33)، و عصای هارون هم که شکوفه نمود شاخه ای از درخت بادام بود و درخت مذکور ازجملۀ درختهائی است که پیش از سایرین شکوفه میکند چنانکه معنی اسم عبرانیش مستعجل اشاره بهمین مطلب میباشد چنانکه در صحیفۀ ارمیای نبی مذکور است که خداوند ارمیا را گفت: ای ارمیا چه می بینی ؟ گفتم: شاخه ای از درخت بادام، خداوند مرا گفت: نیکو دیدی زیرا که من بر کلام خود دیده بانی میکنم تا آنرا بانجام رسانم، لفظ ’درخت بادام’ و لفظ ’دیده بانی میکنم’ در عبرانی تماماً یکی است نهایت اینکه یکی اسم و دیگری فعل بمعنی شتاب وتعجیل میباشد، (ارمیا 1: 11)، و بعضی بر آنند که قصد صاحب کتاب واعظ یا جامعه در فصل 12: 5 که میگوید: ’و درخت بادام شکوفه آورد’، از سفیدی موی اشخاص مسن میباشد لکن بواضحی معلوم است که قصد وی از عجلۀ آمدن پیری و مرگ میباشد، (قاموس کتاب مقدس) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار، رودکی، بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند، منوچهری، چند گوئی که چو هنگام بهار آید گل ببار آید و بادام ببار آید؟ ناصرخسرو، سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام ؟ خاقانی، باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد، سعدی، و دیگر سه درم را بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه شور بمن دهند، (انیس الطالبین نسخۀ خطی لغت نامه ص 83)، از مشک و قند وروغن و بادام و تخمکان این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند، بسحاق اطعمه، به پیش چشم تو مغزی ندارد اگر گیرند گاهی نام بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)
آب بادام آبی است بنزدیکی محال قبی میتن، نزدیک شهر کش ترکستان و در کنار آن مابین قوای امیرتیمور و دشمنان جنگی درگرفته و غلبه باامیرتیمور بوده است: بیکبار مردان میدان پیکار تیغ و خنجر در یکدیگر بسته ابواب کشش و کوشش برگشادند و کنار آب بادام را از خون نوش لبان گل اندام عنابی ساخته ... و دلیران جانبین در کنار آب بادام باستعمال آلت کارزار پرداخته بباد حمله آتش قتال التهاب یافت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 404 - 405 و ج 1 ص 438)
آب بادام آبی است بنزدیکی محال قبی میتن، نزدیک شهر کَش ترکستان و در کنار آن مابین قوای امیرتیمور و دشمنان جنگی درگرفته و غلبه باامیرتیمور بوده است: بیکبار مردان میدان پیکار تیغ و خنجر در یکدیگر بسته ابواب کشش و کوشش برگشادند و کنار آب بادام را از خون نوش لبان گل اندام عنابی ساخته ... و دلیران جانبین در کنار آب بادام باستعمال آلت کارزار پرداخته بباد حمله آتش قتال التهاب یافت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 404 - 405 و ج 1 ص 438)
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان طهران در 36هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 5هزارگزی جنوب راه قزوین. آب و هوایش معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کرج و محصولش غلات، صیفی، باغات و چغندرقند و شغل مردمش زراعت و گاوداری میباشد. دبستان دارد و از راه شوسۀ قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام قریه ای نزدیک طهران براه قزوین. در این قریه برای آخرین بار سپاهیان محمدعلی شاه از آزادیخواهان شکست یافتند و سردار محی و میرزاکریمخان درین قسمت سرداری سپاه آزادیخواهان داشتند
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان طهران در 36هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 5هزارگزی جنوب راه قزوین. آب و هوایش معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کرج و محصولش غلات، صیفی، باغات و چغندرقند و شغل مردمش زراعت و گاوداری میباشد. دبستان دارد و از راه شوسۀ قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام قریه ای نزدیک طهران براه قزوین. در این قریه برای آخرین بار سپاهیان محمدعلی شاه از آزادیخواهان شکست یافتند و سردار محی و میرزاکریمخان درین قسمت سرداری سپاه آزادیخواهان داشتند
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
باهاما. مجموعۀ جزایر باحاما، یا جزایر لوکی. مستعمرۀانگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلۀکانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 میلادی بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 12 شود، مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند. (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامۀ منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است: درده ازآن چکیده خون زایلۀ تن رزان کابلۀ رخ فلک برده عروس خاوری. در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) : چوخورشید سر برزد از باختر سیاهی بخاور فروبرد سر. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). چو بشنید بدگوهر افراسیاب که شد طوس و رستم بر آن روی آب شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ. فردوسی. چو از باختر برزند تیغ هور ز کان شبه سر برآرد بلور فردوسی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ تا برآید بامدادان آفتاب از باختر. فرخی. چو آفتاب سر از کوه باختر برزد بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ. فرخی. چو مهر آورد سوی خاور گریغ هم از باختر برزندباز تیغ. عنصری. چو برزد درفشنده از باختر دواج سیه را سپید آستر. عنصری (از صحاح الفرس). خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظلم. لامعی (از صحاح الفرس). خدش بسرو باختری بر فسوس کرد قدش بسرو غاتفری به مفاخره. سوزنی. رایت خوبی چو برفروزی رخسار از بر خورشید باختر زده داری. سوزنی. فخر من یادکرد شروان به که مباهات خور بباختر است. خاقانی. آفتابی که خاورش دهن است دارد از باغ شاه باختر اوست. خاقانی (در صفت خربزه) . همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)، مغرب را گویند. (برهان) (اوبهی). غرب، خورپران، خوربران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) : چو خورشید درباختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه گرد. فردوسی. چو خور چادر زرد در سر کشید بشد باختر چون گل شنبلید. فردوسی. همی بود تا تیره تر گشت روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. چو از باختر چشمه اندرکشید شب آن چادر تار بر سر کشید. فردوسی. چو آمدش از شهر بربر گذر سوی کوه قاف آمد و باختر. فردوسی. کنون خاور او راست تا باختر همی بشکند پشت شیران نر. فردوسی. هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر سراسر ز بدخواه کردم تهی... فردوسی. ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر. فردوسی. وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض وز باختر بخاور و از بحر تا برند. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. زاغ شب از باختر نهان شد چون دید کآمد باز سپید صبح ز خاور. مسعودسعد. باختر در لرزه افتاد از نهیب گرچه او لشکر سوی خاور کشید. مسعودسعد. چرخ را نشرۀ نون والقلم است از مه نو کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند. خاقانی. ز حد باختر تا بوم خاور جهان را گشته ام کشور بکشور. نظامی. شنیدم که در مرزی از باختر برادر دو بودند از یک پدر. بوستان. من از یمن اقبال این خاندان (ایلخانیان) گرفتم جهان را به تیغ زبان من ازخاوران تا در باختر ز خورشیدم امروز مشهورتر. سلمان ساوجی. (از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمه حکمت ص 292)
باهاما. مجموعۀ جزایر باحاما، یا جزایر لوکی. مستعمرۀانگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلۀکانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 میلادی بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 12 شود، مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند. (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامۀ منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است: درده ازآن چکیده خون زایلۀ تن رزان کابلۀ رخ فلک برده عروس خاوری. در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) : چوخورشید سر برزد از باختر سیاهی بخاور فروبرد سر. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). چو بشنید بدگوهر افراسیاب که شد طوس و رستم بر آن روی آب شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ. فردوسی. چو از باختر برزند تیغ هور ز کان شبه سر برآرد بلور فردوسی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ تا برآید بامدادان آفتاب از باختر. فرخی. چو آفتاب سر از کوه باختر برزد بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ. فرخی. چو مهر آورد سوی خاور گریغ هم از باختر برزندباز تیغ. عنصری. چو برزد درفشنده از باختر دواج سیه را سپید آستر. عنصری (از صحاح الفرس). خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظَلَم. لامعی (از صحاح الفرس). خدش بسرو باختری بر فسوس کرد قدش بسرو غاتفری به مفاخره. سوزنی. رایت خوبی چو برفروزی رخسار از بَرِ خورشید باختر زده داری. سوزنی. فخر من یادکرد شروان به که مباهات خور بباختر است. خاقانی. آفتابی که خاورش دهن است دارد از باغ شاه باختر اوست. خاقانی (در صفت خربزه) . همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)، مغرب را گویند. (برهان) (اوبهی). غرب، خورپَران، خوربَران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) : چو خورشید درباختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه گرد. فردوسی. چو خور چادر زرد در سر کشید بشد باختر چون گل شنبلید. فردوسی. همی بود تا تیره تر گشت روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. چو از باختر چشمه اندرکشید شب آن چادر تار بر سر کشید. فردوسی. چو آمدْش از شهر بربر گذر سوی کوه قاف آمد و باختر. فردوسی. کنون خاور او راست تا باختر همی بشکند پشت شیران نر. فردوسی. هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر سراسر ز بدخواه کردم تهی... فردوسی. ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر. فردوسی. وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض وز باختر بخاور و از بحر تا برند. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. زاغ شب از باختر نهان شد چون دید کآمد باز سپید صبح ز خاور. مسعودسعد. باختر در لرزه افتاد از نهیب گرچه او لشکر سوی خاور کشید. مسعودسعد. چرخ را نشرۀ نون والقلم است از مه نو کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند. خاقانی. ز حد باختر تا بوم خاور جهان را گشته ام کشور بکشور. نظامی. شنیدم که در مرزی از باختر برادر دو بودند از یک پدر. بوستان. من از یمن اقبال این خاندان (ایلخانیان) گرفتم جهان را به تیغ زبان من ازخاوران تا در باختر ز خورشیدم امروز مشهورتر. سلمان ساوجی. (از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمه حکمت ص 292)
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
درختی از تیره گل سرخیان که سر دسته بادامیها است. گلها و برگهایش شبیه گلها و برگهای درخت هلو است. گلها شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ و 25 تا 30 پرچم است، چشم محبوب: ئهانت پسته و چشمانت بادام، مقدار اندک اندازه کم: یک بادام نان. یا بادام زمینی. سعد سلطانی، پسته زمینی
درختی از تیره گل سرخیان که سر دسته بادامیها است. گلها و برگهایش شبیه گلها و برگهای درخت هلو است. گلها شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ و 25 تا 30 پرچم است، چشم محبوب: ئهانت پسته و چشمانت بادام، مقدار اندک اندازه کم: یک بادام نان. یا بادام زمینی. سعد سلطانی، پسته زمینی
دیدن بادام در خواب نعمت و مال است، اما اگر بادام با پوست بیند، دلیل که مال قدری به رنج و سختی بدست آورد و چون بادام بدون پوست بیند، دلیل که مال به آسانی به دست آورد. جابر مغربی بادام در خواب دیدن نعمت و روزی بود. لکن به خصومت به دست آید. اگر بیند که بادام فرا گرفت، دلیل بود که به قدر آن وی را نعمت و روزی است و دشوار به دست آید. و معبران می گویند: تاویل بادام در خواب علم بود و شفا از رنج و چون مغز آن بیند بهتر بود. محمد بن سیرین دیدن بادام در خواب بر دو وجه بود. اول: مال نهانی حاصل گردد، دوم: از بیماری شفا یابد. اگر بیند که بادام با پوست داشت یا کسی به وی داد، دلیل که از مردمی بخیل چیزی یابد به سختی، اگر بیند که از مغز بادام تلخ روغن بیرون آید. دلیل کند که از مردی بخیل وی را بقدر آن روغن منفعت رسد.
دیدن بادام در خواب نعمت و مال است، اما اگر بادام با پوست بیند، دلیل که مال قدری به رنج و سختی بدست آورد و چون بادام بدون پوست بیند، دلیل که مال به آسانی به دست آورد. جابر مغربی بادام در خواب دیدن نعمت و روزی بود. لکن به خصومت به دست آید. اگر بیند که بادام فرا گرفت، دلیل بود که به قدر آن وی را نعمت و روزی است و دشوار به دست آید. و معبران می گویند: تاویل بادام در خواب علم بود و شفا از رنج و چون مغز آن بیند بهتر بود. محمد بن سیرین دیدن بادام در خواب بر دو وجه بود. اول: مال نهانی حاصل گردد، دوم: از بیماری شفا یابد. اگر بیند که بادام با پوست داشت یا کسی به وی داد، دلیل که از مردمی بخیل چیزی یابد به سختی، اگر بیند که از مغز بادام تلخ روغن بیرون آید. دلیل کند که از مردی بخیل وی را بقدر آن روغن منفعت رسد.