مخفف و مرخم بادآورد. کنایه از چیزی باشد که مفت و بی تعب بدست آید. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادآوردشود. مالی که بدست آید. آنچه را باد با خود آورد. (شعوری) (فرهنگ لغات شاهنامه). رجوع به بادآورد شود.
مخفف و مرخم بادآورد. کنایه از چیزی باشد که مفت و بی تعب بدست آید. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادآوردشود. مالی که بدست آید. آنچه را باد با خود آورد. (شعوری) (فرهنگ لغات شاهنامه). رجوع به بادآورد شود.
مخفف و مرخم بادآورد، گنج خسروپرویز: دگرگنج کش نام بادآور است فراوان درو زیور و گوهر است. فردوسی (ازآنندراج). دگر گنج بادآورش خواندند شمارش بکردند ودرماندند. فردوسی، کنایه از اندام نهانی زن باشد. توفیق گوید: مپرس از من از آن بادام توأم دل عاشق دونیم آنجاست از غم. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 52)
مخفف و مرخم بادآورد، گنج خسروپرویز: دگرگنج کش نام بادآور است فراوان درو زیور و گوهر است. فردوسی (ازآنندراج). دگر گنج بادآورش خواندند شمارش بکردند ودرماندند. فردوسی، کنایه از اندام نهانی زن باشد. توفیق گوید: مپرس از من از آن بادام توأم دل عاشق دونیم آنجاست از غم. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 52)
آبلۀ هلاک کننده را گویند و بعربی جدری خوانند. (برهان) (آنندراج). آبلۀ هلاک کننده و آنرا باد آوله و باد لوطه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). حماق. حمیقاء. (ربنجنی). آنک. آبک. (برهان). مرض اطفال. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). ابن التلمیذ گوید: نوعی از آبله است بدان اهمیت ندهند و شیخ گوید مرضی است بین جدری و حصبه. (از بحر الجواهر). باد آبله یا سرخک یا امثال آنها، از امراض اثر بدی که از درست معالجه نشدن امراض مذکور در بدن باقی ماند، درین مورد باد بمعنی عنصری که محیط به کرۀ زمین است، باشد چه بعقیدۀ مردم قدیم بعد از بعضی امراض بادی که از آن مرض در بدن تولید شده میماند. (از فرهنگ نظام). رجوع به بادآوله و آبله و آبله کوبی شود
آبلۀ هلاک کننده را گویند و بعربی جدری خوانند. (برهان) (آنندراج). آبلۀ هلاک کننده و آنرا باد آوله و باد لوطه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). حُماق. حُمَیقاء. (ربنجنی). آنَک. آبَک. (برهان). مرض اطفال. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). ابن التلمیذ گوید: نوعی از آبله است بدان اهمیت ندهند و شیخ گوید مرضی است بین جدری و حصبه. (از بحر الجواهر). باد آبله یا سرخک یا امثال آنها، از امراض اثر بدی که از درست معالجه نشدن امراض مذکور در بدن باقی ماند، درین مورد باد بمعنی عنصری که محیط به کرۀ زمین است، باشد چه بعقیدۀ مردم قدیم بعد از بعضی امراض بادی که از آن مرض در بدن تولید شده میماند. (از فرهنگ نظام). رجوع به بادآوله و آبله و آبله کوبی شود
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 51هزارگزی جنوب باختری قره آغاج و 24هزارگزی شمال خاوری شوسۀ میاندوآب به صائین دژ قرار دارد، منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه و محصولش غلات، نخود، کرچک، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)، کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند، (برهان)، کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن، خود را شجاع داند، (انجمن آرا)، رجوع به ناظم الاطباء شود
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 51هزارگزی جنوب باختری قره آغاج و 24هزارگزی شمال خاوری شوسۀ میاندوآب به صائین دژ قرار دارد، منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه و محصولش غلات، نخود، کرچک، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)، کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند، (برهان)، کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن، خود را شجاع داند، (انجمن آرا)، رجوع به ناظم الاطباء شود
بادهنج. بادگیر خانه یعنی آن قسمت از اطاق را که بشکل مربع مستطیل چند گزی از بام بالاتر برند و طرفی از وی را که نسیم گیر است بازگذارند و آنراخانه خانه کنند تا بدین تدبیر هوای آن اطاق خنک گردد. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 154). ظاهراً این کلمه تحریفی از بادهنج (دودکش) است که معنی آن نیز اندکی تغییر یافته یا بادهنج هم بدین معنی می آمده ولی رفته رفته در معنی دودکش معروف شده است. رجوع به بادهنج و بادنج و بادنگ شود
بادهنج. بادگیر خانه یعنی آن قسمت از اطاق را که بشکل مربع مستطیل چند گزی از بام بالاتر برند و طرفی از وی را که نسیم گیر است بازگذارند و آنراخانه خانه کنند تا بدین تدبیر هوای آن اطاق خنک گردد. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 154). ظاهراً این کلمه تحریفی از بادهنج (دودکش) است که معنی آن نیز اندکی تغییر یافته یا بادهنج هم بدین معنی می آمده ولی رفته رفته در معنی دودکش معروف شده است. رجوع به بادهنج و بادنج و بادنگ شود
دهی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 30هزارگزی جنوب خورموج و 4هزارگزی خاور رودمند در جلگه واقعست. هوایش گرم و 328 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است بیک فرسنگی شمال کاکی. (فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 30هزارگزی جنوب خورموج و 4هزارگزی خاور رودمند در جلگه واقعست. هوایش گرم و 328 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است بیک فرسنگی شمال کاکی. (فارسنامۀ ناصری)
دهی از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل است. واقع در 33 هزارگزی جنوب اردبیل و 24 هزارگزی شوسۀ اردبیل - خلخال. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 401 تن، مذهبشان شیعه، و زبانشان ترکی است آب آنجا از چشمه و رود بوسون میباشد. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گاوداری. صنعت دستی آن قالی بافی است راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل است. واقع در 33 هزارگزی جنوب اردبیل و 24 هزارگزی شوسۀ اردبیل - خلخال. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 401 تن، مذهبشان شیعه، و زبانشان ترکی است آب آنجا از چشمه و رود بوسون میباشد. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گاوداری. صنعت دستی آن قالی بافی است راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دولیخان کرد شادللو، از سرکردگان اکراد در زمان امیر علم خان خزیمه از ملتزمان رکاب نادرشاه و سران خراسان که امیرعلم خان خواهر او را به زنی گرفته و چون مورد هجوم واقع شد به نزد او رفت. سرداران اکراد از حقیقت امر مطلع شدند و از دولیخان امیرعلم خان را خواستند و دولیخان چون تاب مقاومت ایلات را نداشت و نگاه داشتن امیر را در حوصلۀ خود ندید او رابسمت اسفراز که مردم آنجا با او موافقت داشتند فرستاد. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 65 و 66 و 67). و رجوع به ص 302 و 352 حواشی و توضیحات همین کتاب شود
دولیخان کرد شادللو، از سرکردگان اکراد در زمان امیر علم خان خزیمه از ملتزمان رکاب نادرشاه و سران خراسان که امیرعلم خان خواهر او را به زنی گرفته و چون مورد هجوم واقع شد به نزد او رفت. سرداران اکراد از حقیقت امر مطلع شدند و از دولیخان امیرعلم خان را خواستند و دولیخان چون تاب مقاومت ایلات را نداشت و نگاه داشتن امیر را در حوصلۀ خود ندید او رابسمت اسفراز که مردم آنجا با او موافقت داشتند فرستاد. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 65 و 66 و 67). و رجوع به ص 302 و 352 حواشی و توضیحات همین کتاب شود
زردالو. درختی است از تیره گلسرخیان جزو دستۀ بادامی ها که دارای میوۀ شفت می باشد. آنچه را که بنام هستۀ میوۀ این درخت می نامیم عبارت از درون بر و دانه می باشد. منشاء این گیاه را ارمنستان میدانند، ولی بطور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی است. درخت زردآلو چندان مرتفع نمی شود و شاخه هایش در اطراف گسترده می شوند. برگش بیضوی یا نسبتاً گرد و بیشتر قلبی شکل و گلهایش سفید است. اروق. اروک. مشمش. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای چون خشک شود خوبانی نامند. (آنندراج). میوۀ زردآلوبن و قیصی و شفتالو. (ناظم الاطباء). میوۀ درخت مذکور، تا حدی درشت و آبدار و زردرنگ یا زرد مایل به قرمز است. قسمت مأکول میوۀ این گیاه بحد کافی دارای ذخیرۀ مواد قندی است و ضمناً بوی معطری نیز دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ای چون آن را خشک کنند خوبانی نامند. (غیاث اللغات). مشمش. (دهار). تفاح ارمینی. مشمش. برقوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو (دیوان ص 309). نشنیده ای که دید یکی زیرک زردآلوئی فتاده به کوی اندر چون یافتش مزه ترش و ناخوش وآن مغز تلخ باز بدوی اندر. ناصرخسرو. بسان خار زردآلو خلنده سبلت آوردی که یارد بیش از لبهات شفتالو خرید ای جان. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از همه چیزها فکندستند مهر بر توت و سیب و زردآلو. سوزنی (ایضاً). اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا بهمه جایی برند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). و انواع فواکه زردآلوی سبزه چی و انبرود ملچی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 226 شود. - زردآلو انک، گونه ای زردآلو که میوه اش نامرغوب و دارای هستۀ تلخ و ریزتر از انواع دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلو غوله، زردآلو غوره. زردآلوی نارس. اخکوک. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلوی پیش رس، گونه ای از زردآلو که دارای میوۀ ریزه و نامرغوب است و میوه اش زودتر می رسد. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلوی شکرپاره، گونه ای زردآلو که میوه اش بسیار شیرین، درشت و معطر و در خراسان فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
زردالو. درختی است از تیره گلسرخیان جزو دستۀ بادامی ها که دارای میوۀ شفت می باشد. آنچه را که بنام هستۀ میوۀ این درخت می نامیم عبارت از درون بر و دانه می باشد. منشاء این گیاه را ارمنستان میدانند، ولی بطور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی است. درخت زردآلو چندان مرتفع نمی شود و شاخه هایش در اطراف گسترده می شوند. برگش بیضوی یا نسبتاً گرد و بیشتر قلبی شکل و گلهایش سفید است. اروق. اروک. مشمش. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای چون خشک شود خوبانی نامند. (آنندراج). میوۀ زردآلوبن و قیصی و شفتالو. (ناظم الاطباء). میوۀ درخت مذکور، تا حدی درشت و آبدار و زردرنگ یا زرد مایل به قرمز است. قسمت مأکول میوۀ این گیاه بحد کافی دارای ذخیرۀ مواد قندی است و ضمناً بوی معطری نیز دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ای چون آن را خشک کنند خوبانی نامند. (غیاث اللغات). مشمش. (دهار). تفاح ارمینی. مشمش. برقوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو (دیوان ص 309). نشنیده ای که دید یکی زیرک زردآلوئی فتاده به کوی اندر چون یافتش مزه ترش و ناخوش وآن مغز تلخ باز بدوی اندر. ناصرخسرو. بسان خار زردآلو خلنده سبلت آوردی که یارد بیش از لبهات شفتالو خرید ای جان. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از همه چیزها فکندستند مهر بر توت و سیب و زردآلو. سوزنی (ایضاً). اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا بهمه جایی برند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). و انواع فواکه زردآلوی سبزه چی و انبرود ملچی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 226 شود. - زردآلو انک، گونه ای زردآلو که میوه اش نامرغوب و دارای هستۀ تلخ و ریزتر از انواع دیگر است. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلو غوله، زردآلو غوره. زردآلوی نارس. اخکوک. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلوی پیش رس، گونه ای از زردآلو که دارای میوۀ ریزه و نامرغوب است و میوه اش زودتر می رسد. (فرهنگ فارسی معین). - زردآلوی شکرپاره، گونه ای زردآلو که میوه اش بسیار شیرین، درشت و معطر و در خراسان فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
دهی است جزء دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان اهر در 31500گزی شمال خاوری خیاو و 7500گزی شوسۀ خیاو اردبیل و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است. 137 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه قره سو و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و برنج و انگور و به و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان اهر در 31500گزی شمال خاوری خیاو و 7500گزی شوسۀ خیاو اردبیل و در جلگه واقع است. هوای آن معتدل است. 137 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه قره سو و محصولات آن غلات و حبوبات و پنبه و برنج و انگور و به و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه. در 99500 گزی شمال باختری عجب شیر 8500 گزی باختر شوسۀ آذرشهر به مراغه و در جلگه کنار دریاچه واقع و گرمسیر مالاریائی است. 119 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه شور و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و نمک فروشی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه. در 99500 گزی شمال باختری عجب شیر 8500 گزی باختر شوسۀ آذرشهر به مراغه و در جلگه کنار دریاچه واقع و گرمسیر مالاریائی است. 119 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه شور و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و نمک فروشی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بادآبله است که آبلۀ هلاک کننده باشد. (برهان) (آنندراج). همان بادآبله است. (شرفنامۀ منیری). بادآبله. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآبله و بادلوطه شود، کنایه از چشم معشوق باشد. جامی گوید: چشم تو جادوست یا آهوست یا صیاد خلق یا دو بادام سیه یا نرگس شهلاست این ؟ (آنندراج). در غیاث بهمین معنی بادام سیه آمده است. رجوع به بادام سیه شود
بادآبله است که آبلۀ هلاک کننده باشد. (برهان) (آنندراج). همان بادآبله است. (شرفنامۀ منیری). بادآبله. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآبله و بادلوطه شود، کنایه از چشم معشوق باشد. جامی گوید: چشم تو جادوست یا آهوست یا صیاد خلق یا دو بادام سیه یا نرگس شهلاست این ؟ (آنندراج). در غیاث بهمین معنی بادام سیه آمده است. رجوع به بادام سیه شود
دهی جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه در 24هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش، 15هزارگزی راه عمومی. معتدل. دارای 170 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره چای. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، جاجیم بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ خانقلی آباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه در 24هزارگزی جنوب باختری مرکز بخش، 15هزارگزی راه عمومی. معتدل. دارای 170 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره چای. محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، جاجیم بافی. راه آن مالرو است. مزرعۀ خانقلی آباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه - شهرستان ماکو، 14 هزارگزی خاور سیه چشمه و 4500 گزی شمال شوسۀ قره ضیاءالدین به سیه چشمه، جلگه، معتدل سالم، سکنۀ آن 443 تن، شیعه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه - شهرستان ماکو، 14 هزارگزی خاور سیه چشمه و 4500 گزی شمال شوسۀ قره ضیاءالدین به سیه چشمه، جلگه، معتدل سالم، سکنۀ آن 443 تن، شیعه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی خاور ارومیّه و 2 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ گلمانخانه به ارومیّه در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و401 تن سکنه، آب آنجا از شهرچای تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوبات وشغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، نام وزنی است مقدار هشت مثقال و دو دانگ طلا. (هفت قلزم) ، شبر. وجب. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی خاور ارومیّه و 2 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ گلمانخانه به ارومیّه در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و401 تن سکنه، آب آنجا از شهرچای تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوبات وشغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، نام وزنی است مقدار هشت مثقال و دو دانگ طلا. (هفت قلزم) ، شبر. وجب. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 52 هزارگزی شمال خاوری سقز برکنار رود خانه پای قلعه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، تماماً. یکبارگی. پاک. بیکباره. یک دفعگی. بتمامه. از همه جهت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مره شود
دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 52 هزارگزی شمال خاوری سقز برکنار رود خانه پای قلعه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، تماماً. یکبارگی. پاک. بیکباره. یک دفعگی. بتمامه. از همه جهت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مره شود
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 18هزارگزی شمال باختری آغ کند و ششهزاروپانصدگزی شوسۀ میانه - زنجان در منطقۀ کوهستانی قرار دارد. هوایش گرم و دارای 159 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات، سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم و گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 18هزارگزی شمال باختری آغ کند و ششهزاروپانصدگزی شوسۀ میانه - زنجان در منطقۀ کوهستانی قرار دارد. هوایش گرم و دارای 159 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات، سردرختی و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم و گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آروغ. آرغ. آروق. بادی که بصدا از گلو برآرند. در تداول مشهد و گناباد خراسان، ارغ. جشاء. (منتهی الارب) ، نام معجونی است از زرنباد، افیون، جندبیدستر، عاقرقرحا، پلپل، دارپلپل، هوم المجوس، بزر النبج الابیض و غیره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عوام مهرۀ سفیدی را گویند به اندام بلیله که شاطران بر پای خود بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سفیدمهره. گوش ماهی. (بحر الجواهر)
آروغ. آرغ. آروق. بادی که بصدا از گلو برآرند. در تداول مشهد و گناباد خراسان، اُرُغ. جُشاء. (منتهی الارب) ، نام معجونی است از زرنباد، افیون، جندبیدستر، عاقرقرحا، پلپل، دارپلپل، هوم المجوس، بزر النبج الابیض و غیره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عوام مهرۀ سفیدی را گویند به اندام بلیله که شاطران بر پای خود بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سفیدمهره. گوش ماهی. (بحر الجواهر)