جدول جو
جدول جو

معنی باحاما - جستجوی لغت در جدول جو

باحاما
(باحاما)
باهاما. مجموعۀ جزایر باحاما، یا جزایر لوکی. مستعمرۀانگلستان در اتلانتیک در شمال آنتیل بزرگ که بوسیلۀکانال باحاما جدا میشود. بطول تقریبی هزار کیلومتر دارای 53800 تن جمعیت و در یکی ازین جزایر بود (سان سالوادور) که کلمب بسال 1492 میلادی بدنیای جدید رسید. رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 12 شود، مشرق. (برهان) (تفلیسی). بمعنی مشرق اکثر است. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). و لفظ باختر مخفف بااختر است و اختر آفتاب را گویند و ماه را نیز اختر میگویند. (غیاث). بمعنی مشرق و خاور آید. (شرفنامۀ منیری). خراسان. تحقیق آن است که باختر مخفف بااختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت و ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کرده اند لیکن خوار مرادف خور بیشتر آمده ازین جهت خاور بیشتر بمعنی مشرق استعمال می شود و بنابرین آفتاب را عروس خاوری گفته اند چنانکه خاقانی گفته است:
درده ازآن چکیده خون زایلۀ تن رزان
کابلۀ رخ فلک برده عروس خاوری.
در فرهنگ دساتیر آمده که معنی باختر بمشرق کردن خطای بزرگ و غلط محض است که خور نام آفتاب است و شید بمعنی روشنی و همین اصح است. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چوخورشید سر برزد از باختر
سیاهی بخاور فروبرد سر.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
ز کان شبه سر برآرد بلور
فردوسی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر.
فرخی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو مهر آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزندباز تیغ.
عنصری.
چو برزد درفشنده از باختر
دواج سیه را سپید آستر.
عنصری (از صحاح الفرس).
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب ظلم.
لامعی (از صحاح الفرس).
خدش بسرو باختری بر فسوس کرد
قدش بسرو غاتفری به مفاخره.
سوزنی.
رایت خوبی چو برفروزی رخسار
از بر خورشید باختر زده داری.
سوزنی.
فخر من یادکرد شروان به
که مباهات خور بباختر است.
خاقانی.
آفتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر اوست.
خاقانی (در صفت خربزه) .
همه شب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص 183)، مغرب را گویند. (برهان) (اوبهی). غرب، خورپران، خوربران. (التنبیه والاشراف چ لندن 1893م. ص 31). بمعنی مغرب و خاور بمعنی مشرق و بخلاف نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چو خورشید درباختر گشت زرد
شب تیره گفتش که از راه گرد.
فردوسی.
چو خور چادر زرد در سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.
فردوسی.
همی بود تا تیره تر گشت روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی.
چو از باختر چشمه اندرکشید
شب آن چادر تار بر سر کشید.
فردوسی.
چو آمدش از شهر بربر گذر
سوی کوه قاف آمد و باختر.
فردوسی.
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر.
فردوسی.
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی...
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی.
وز نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
وز باختر بخاور و از بحر تا برند.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی دو عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور.
مسعودسعد.
باختر در لرزه افتاد از نهیب
گرچه او لشکر سوی خاور کشید.
مسعودسعد.
چرخ را نشرۀ نون والقلم است از مه نو
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند.
خاقانی.
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر.
بوستان.
من از یمن اقبال این خاندان (ایلخانیان)
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من ازخاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر.
سلمان ساوجی.
(از تاریخ ادبیات برون ج 3 ترجمه حکمت ص 292)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادامک
تصویر بادامک
(دخترانه)
بادام کوچک، نوعی درخت بادام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله
هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری
خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه
در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامک
تصویر بادامک
نوعی بادام وحشی با میوه های کوچک تر از بادام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
گرمای سخت تموز، شدت گرما در تابستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامی
تصویر بادامی
به شکل بادام مثلاً چشمان بادامی، ویژگی آنچه از بادام ساخته شود یا مغز بادام در آن به کار رفته باشد مثلاً نان بادامی، گز بادامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنما
تصویر بادنما
وسیله ای برای تعیین جهت وزش باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
چادر، چارقد، روسری زنان، برای مثال دریده ماه پیکر جامه در بر / فکنده لاله گون باشامه بر سر (فخرالدین اسعد - لغتنامه - باشامه)
فرهنگ فارسی عمید
دارا و برخوردار، معقر، مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب)، صورتی از بسر شدن بمعنی بپایان رسیدن، رجوع به باسری شدن شود، کنایه از شتافتن برای انجام کاری، سرقدم کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چادر. معجری باشد که زنان بر سراندازند. (برهان قاطع). معجری که زنان بر سر اندازند و آنرا باشومه و باشام نیز گفته اند. مقنعه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سرپوش چون دامن و چادر و امثال آن. مقنع. قناع. (شرفنامۀ منیری). سرپوش زنان از حریر مثل چادر و چارقد و غیره. در فرهنگ معجری است که زنان بر سر اندازند. (فرهنگ جهانگیری). خمار. باشمه:
دریده ماه پیکر جامه در بر
فکنده لاله گون باشامه بر سر.
فخرالدین اسعد گرگانی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا).
با شامه بگرد آن جبین مهوش
چون هاله بگرد ماه زیبنده و خوش
هر کس که بدید آن رخ چون خورشید
فریاد برآورد که آتش آتش.
کمال کوته پا (از جهانگیری و شعوری).
لغت نامه دهخدا
تلفظ لاتینی: اوسریوس ژاک. (1580- 1656 میلادی، از مردم انگلستان، متولد در ’دوبلین’، نویسندۀ کتابی در علم ازمنۀ مذهبی
لغت نامه دهخدا
نام سرداری در زمان داریوش اول (بزرگ)، اری تس نامی از جانب کوروش والی سارد بود، داریوش پارسیها را طلبیده تصمیم کرد اری تس را از جهت قتل میتروباتس سردار دیگر ایرانی از میان بردارد، سی نفر از پارسیها حاضر شدند که این خدمت را انجام دهند، داریوش قرعه کشید و قرعه بنام باگایا پسر آرتونت درآمد، باگایا احکامی راجع بکارهای مختلف نوشته به مهر داریوش رسانید و عازم سارد شد، پس از ورود نزد والی رفت و نامه ها را یک بیک درآورده به دبیرشاهی داد که بخواند، منظورش این بود که اثر حکم را در او بداند، وقتی که دید همه در برابر مهر داریوش تعظیم میکنند حکمی بدین مضمون درآورد: ’پارسیها، داریوش شاه به شما امر میکند که دیگر مستحفظ اری تس نباشید’، بمحض شنیدن این حکم، مستحفظین نیزه های خودشان را فرود آوردند، باگایا حکمی دیگر بیرون آورد بدین مضمون: ’پارسیها، داریوش شاه بشما میفرماید اری تس را بکشید’، بمجرد شنیدن این حکم پارسیها شمشیر خود را برهنه کرده اری تس را نابود کردند، (از ایران باستان ج 1 ص 558 و 559)، شکسته شدن بال، خرد شدن بال، خفض جناح:
چون شکست او بال آن رأی نخست
چون نشد هستی بال اشکن درست،
مولوی (مثنوی)،
، بازپس ماندن، همگامی و برابری نتوانستن، به عجز مقر آمدن:
همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند،
نظامی
لغت نامه دهخدا
باقارا، حاکم نشین ناحیۀ مورت و موزل بفرانسه که 5600 تن جمعیت دارد و شیشه سازی آن معروف است، و رجوع به باقارا شود
لغت نامه دهخدا
(بُرَ)
نام وادیی است در شعر. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از انواع صفصاف است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71). خلاف. نوعی درخت باشد. رجوع به خلاف و صفصاف شود.
لغت نامه دهخدا
لفظی است یونانی بمعنی روزگارآزموده و ایام آن هفت روز است و بعضی گویند هشت روز ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود، و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی گویند این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان و زمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقعشود از گرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و همچنین تا بحوت که هشتم است بحکم مذکور از باد و باران و امثال آن، (برهان)، و رجوع به باحور شود:
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98)،
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چون نکهت حورا بینند،
خاقانی،
فصل باحورا آهنگ بشام
وصل باحوران بهتر به خمند،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 785)،
هوای روضه باحورا شود از نالۀ گرمم
گرم در روضه بنشانند یک دم بی تو با حورا،
؟ (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قریه ایست بین اوانا و حظیره و بدانجا واقعه ها برای مطلب بن عبدالله بن مالک خزاعی در ایام هارون الرشید اتفاق افتاد. گروهی از متأخران بدان نسبت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ)
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ایست از اعمال بلیخ نزدیک رقه از زمین جزیره. (معجم البلدان) و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 112 س 17 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 7500گزی شمال خاوری سردشت و در 4 هزارگزی شمال راه بیوران به سردشت قرار گرفته است، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 196 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل عمده مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بصورت بادام: چشمان بادامی، چشمان بشکل بادام، ملوّز، ملوزه
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قریه های حلب از نواحی عزیز که درحدیث آدم علیه السلام یاد شده است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
آلتی که برای تعیین جهت وزش باد نصب کنند لوحه سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی میچرخد و آنرا برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحاصل
تصویر باحاصل
سود رسان سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
داغروزان از نوزدهم مرداد تا بیست و ششم همان ماه که گرم ترین روزهای سال خورشیدی است
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بادام وحشی که در کوههای اطراف کرج در ارتفاعات 1400 متری میروید بارشین جرگه بادامچه، لوزه
فرهنگ لغت هوشیار
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
روسری زنان
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی هشت و نه گونه ای از منگیا (قمار برهان) نوعی از بازی با ورق که بین یک بانکدار و عده ای بازی کن انجام شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجاما
تصویر بیجاما
پارسی تازی گشته پا جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشامه
تصویر باشامه
((مِ))
مقنعه، روسری، چارقد، واشام، باشام، واشامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
((مِ))
پیله ابریشم، هر جنس گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادنما
تصویر بادنما
((نَ یا نِ یا نُ))
وسیله ای برای تعیین جهت وزش باد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
شدت حرارت در تموز است
فرهنگ فارسی معین