جدول جو
جدول جو

معنی باجروان - جستجوی لغت در جدول جو

باجروان
(جَرْ)
مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: یزدگرد پدر بهرام گور که او را بزه گر خوانند، پدرش هم یزدگرد نام بود، مردی بزرگ و با سیاست و عدل، خلاف پسرش و چنان گویند که وفا و امانت او بدان جای بود که ملکی در روم بمرد بعهد او اندر، و پسری طفل داشت او را وصیت کرد و به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد، پس از این یزدجرد شروین پرنیان را که رئیس روستای دشتوه بود، بحد قزوین به روم فرستاد بیست سال، تا پادشاهی نگاه داشت و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجا آورد و بدو باز فرمود دادن، و شروین را باز خواند و او آنجا شهری بنا کرده است ناوی شروین نام و اکنون معرب آنرا باجروان خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 86) ، جای بلیطفروشی (در ترکی: باجا) : باجۀ بروات در بانک. باجۀ پاکت های سفارشی در پست خانه. این کلمه را فرهنگستان ایران بجای لفظ گیشه اختیار کرده است، ترکی بمعنی سوراخ و بیشتر بر سقف اطاق اطلاق شود. سوراخ بام بخانه، ناوچۀ آهنی که سیم و زر گداخته در آن ریزند
قریه ایست از دیار مصر در جزیره از اعمال بلیخ. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باژوران
تصویر باژوران
(دخترانه)
جنوبیها، طایفهایی از کردها (نگارش کردی: باژوران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
آنکه کالا را به صورت عمده خرید و فروش می کند، تاجر، سوداگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
صفتی احترام آمیز برای درگذشته، مرحوم، ویژگی آنکه روحش شاد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه سلاطین می کشیدند، سراپرده، شادوان، شاروان، شادربان، برای مثال برو ببین که چه زیبا کشیده دست بهار / ز گونه گونه در اطراف باغ شادروان (کمال الدین اسماعیل - ۷۷) پیشگاه کاخ و بارگاه، فرش و بساط گران مایه،
سد و بندی که بر رود و نهر می بندند، منبع آب که دارای حوض و فواره باشد
شادروان مروارید: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو شادروان مروارید گفتی / لبش گفتی که مروارید سفتی (نظامی۱۴ - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 4 هزارگزی شمال درمیان بر سر راه مالرو عمومی درمیان، دردامنه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 97 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شلغم و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، به مجاز مرد نابغۀ داهیه را گویند: ما فلان الا باقعه من البواقع، و او را از جهت دنیادیدگی و جستجوی بسیار در بلاد و معرفت بنواحی عالم بدین صفت خوانده اند. (از تاج العروس). مرد زیرک و تیزهوش که کسی او رافریفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). حذرکننده.زیرک. (مهذب الاسماء) : و کان (الناصر لدین اﷲ) باقعه زمانه. (ابن الطقطقی ص 236 س 17). مرد ذکی و عارف که چیزی ازو فوت نشود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} پرندۀ محتاط و زیرکی که چپ و راست خود را هنگام آب خوردن بپاید که مبادا کسی بر او حیلتی اندیشد و شکارش کند و بهمین جهت معمولاً از بقعه آب میخورد و آن گودالی است که آب در آن جمع شده باشد. (از تاج العروس). پرنده ای که از آبشخورهای دورافتاده و گود آب آشامد از بیم آنکه مبادا شکار شود. (از اقرب الموارد). مرغ برحذر که از ترس آنکه شکار گردد بر آبشخور فرود نیاید و از کولابها آب خورد. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، داهیه که به انسان رسد. (از تاج العروس). سختی. بدبختی. بدی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بواقع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
سالار ملی، یکی از دو مدافع معروف تبریز (مدافع دیگر ستارخان است). قزوینی گوید: در مدت یازده ماه تمام از 23 جمادی الاولی 1326 تا اواسط ربیع الثانیۀ 1327 ه.ق. در مقابل قشون عظیم دولتی که بحکم محمدعلی شاه تبریز را محاصره کرده بودند، در این مدت یازده ماهه ستارخان سردار ملی و همین باقرخان سالار ملی به همراهی اکثریت مردم شجاع از جان گذشتۀ تبریز بانضمام عده کثیری از مجاهدین گرجی و ارامنه و قفقازی که از اطراف به مدد اهل تبریز روی آورده بودند شهر را مردانه دفاع نموده و با مقاومت شدید عدیم النظیر که چشم عالمی را فی الواقع خیره نموده بود حملات قشون دولتی را تقریباً در تمام مدت این یازده ماه که در اغلب روزها تجدید میشد رد کرده و حمله کنندگان را تا اردوی شان عقب میراندند و هر روز جمع کثیری از طرفین مقتول و مجروح می شدند تا بالاخره ملّیّون فاتح آمدند و قشون دولتی از اطراف تبریز برخاستند و بدین طریق اهالی تبریز در تحت سرکردگی ستارخان و باقرخان مشروطه را که بکلی در شرف زوال بود و در جمیع نقاط ایران شعلۀ آن خاموش شده بود از دست استبداد محمدعلی میرزا و سرداران خونخوار و یغماگر او مثل شجاع نظام و رحیم خان چلبیانلو و حاج صمدخان شجاع الدوله و امثال ایشان بالاخره نجات دادند. پس از ختم غائله تبریز و انتقال ستارخان و باقرخان به طهران در واقعۀ مهاجرت ملیون از تهران به کرمانشاهان و از آنجا بقصر شیرین در اوایل جنگ عمومی اول، باقرخان با جمعی از همراهان خود نیز جزو آن مهاجرین بودند. در مراجعت ثانوی عده مهاجرین بکرمانشاهان از جمله ایشان باقرخان بود. باقرخان با کسانش در دهی در ولایت کرمانشاهان منزل کرده بودند و شبی محض گذرانیدن وقت مجلس قماری با رفقا بر پا کرده بودندو بدون احتیاط پولها را در برد و باخت آشکارا به یکدیگر رد وبدل می کردند و صاحب منزل که یکی از رؤسای اکراد بوده این اعمال را می پاییده و ملتفت پول دار بودن آنها شده در اثناء شب وقتی که باقرخان و همراهان غرق خواب بوده اند کردها بطمع لیره و اموال ایشان جمیع ایشان را سربریده اجساد ایشان را در گودالی دفن و مخفی کرده بوده اند. و این واقعه در شهور سنۀ هزار وسیصد وسی و پنج قمری و بظن قوی در نیمۀ دوم سال مذکور مطابق شهور هزار و نهصد و هفده میلادی روی داده بوده است. بخواهش این جانب آقای عباس اقبال مدیر مجله یادگار مکتوبی بآقای سرتیپ هاشمی داماد مرحوم باقرخان نوشته و از تاریخ قتل آن مرحوم و کیفیت آن و محل آن سوءالاتی نموده بودند و اینک مکتوب ذیل را که آقای سرتیپ هاشمی در جواب مکتوب آقای اقبال مرقوم فرموده اند عیناً و بدون تصرف ذیلا نقل میکنیم (تاریخ وصول این جواب به دست مرحوم قزوینی 23 اسفند 1326 بوده است) : ’مرحوم باقرخان سالار ملی در تاریخ ششم محرم 1334 هجری قمری با سایر مهاجرین از تهران خارج، از طریق قم، کاشان، اصفهان، بروجرد و کرمانشاه بخاک عراق رفته در بین همدان و کرمانشاهان نیز با روسها مصالحه نموده پس از عقب نشینی ترکها و آلمانها از عراق و تصرف آنها از طرف انگلیس ها عده ای از مهاجرین بطرف داخله ترکیه و اسلامبول رفته وعده ای دیگر به ایران مراجعت کردند، در همان موقع چون سالار ملی از رفتن بداخلۀ ترکیه و پناهنده شدن بترکها امتناع ورزید، روسها هم همه جا در خط کرمانشاه بودند او از مراجعت به ایران و تسلیم شدن مثل سایر مهاجرین بروسها نیز خودداری و اظهارنمود که چون این عمل برای او ننگ است تا رفتن روسهااز خط کرمانشاه و آزاد شدن راه تهران، در حدود کرمانشاه بسر خواهد برد، این است که با هیجده نفر از مجاهدین و کسان خود در نزدیک مرز قصر (شیرین) در قلعه و خانه شیخ وهاب و محمد امین کرد طالبانی متوقف میگردد. محمد امین مزبور که از اشرار معروف و از اشخاص ابن الوقت بوده گاه با ترک و گاه با انگلیس و گاه با روس علیه آن دیگری می ساختند، در یکی از شبها موقعیکه سالار ملی و کسان او در خواب بوده اند باعده ای از اتباع خود که محرمانه قبلا با آنها تبانی کرده بوده بواسطۀ فطرت پست و طمع اسب و اسلحه غفلهً در حین خواب سالار و کلیه همراهان او را مقتول و اجساد آنها را در گودالی مدفون و مخفی کرده اسب و اسلحۀ آنها را تصرف می نمایند، پس از چندی دیگر انگلیسی ها از این موضوع مطلع می شوند، محمد امین را اغفال و دستگیر و در زیر شکنجه او را مجبور باظهار حقیقت و جزئیات امر نموده اجساد را بیرون آورده پس از معاینه و عکس برداری با علامت مخصوص در همانجا دفن میکنند و محمدامین و مرتکبین را اعدام و قلعه را نیز ویران می نمایند، چون یادداشت ها در این مورد در دسترس نمیباشد تاریخ مقتول شدن آن مرحوم را نتوانست ذکر نماید، با مراجعه به تاریخ اشغال بغداد و مراجعت مهاجرین از خاک عراق که مقتول شدن مرحوم سالار ملی پس از مدت کمی از مهاجرت بوده تقریباً معلوم خواهد شد. تصور میرود بین سالهای 1295- 1296 هجری قمری باشد. (از وفیات معاصرین قزوینی مجلۀ یادگار سال پنجم شمارۀ 1 و 2). مرحوم کسروی پایان کار سالار ملی را چنین مینگارد: باقرخان سالار ملی پس از ستارخان در میان سرداران آزادیخواهی دوم کس او شمرده میشد. این مرد درس نخوانده بود و دانشی نداشت ولی در سایۀ غیرتمندی و مردانگی و دلیری بکارهایی برخاست که نامش همیشه در تاریخ خواهد بود. در نگهداری یازده ماهۀ تبریز کوی خیابان کار بسیاری انجام داده وخیابانیان همیشه سرفراز کوششهای جانبازانۀ گذشتگان خود خواهند بود، سردستۀ خیابان نیز شادروانان باقرخان و میرهاشم خان بودند. سالار در تهران میزیست و گوشه گیری مینمود، چون داستان کوچ (مهاجرت) پیش آمد درتهران ماندن نتوانسته و از دنبال کوچندگان خود را بآنان رسانید و در همه جا همگام میبود و چون دوباره عثمانیان به ایران آمدند و کوچندگان دسته دسته در پی آنان می آمدند، سالار هم با میرزا علیخان یاوراف و حسن آقا قفقازی که اینان هم از مجاهدان بنام آذربایجان میبودند و با چند تن دیگر که روی هم هفت تن میشدند در دیهی در نزدیکی قصرشیرین شب را فرود آمدند و چون گمان دیگری نمیبردند و بیم نمیداشتند، پس از شام لخت شده و خوابیدند و کردان چون لیره و پول بسیار نزد ایشان سراغ میداشتند نیمه شب بسرشان ریختند و همه را در رختخواب سربریدند. بدینسان یکی از سرکردگان آزادی از میان رفت. (تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان ص 670) ، بروایت ابن بری باقع در بیت اخطل بمعنی ظربان آمده است. (از تاج العروس). و رجوع به ظربان شود،
{{صفت}} سگ پیسه. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، غراب باقع، زاغ پیسه و ابلق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام عشیره ای در ولایت و سنجاق سیواس. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
باغچه بان. محافظ و نگهبان باغچه. آنکه حفظ و تعهد باغچه کند. باغبان باغچه. (ناظم الاطباء). باغبان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
در شمال ماسوله واقع است و مرتفعترین قلۀ کوههای طالش به ارتفاع 2402 گز در حوالی آن قرار دارد
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 33هزارگزی شمال باختری نورآبادو 9هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به هرسین کرمانشاه واقعست. سرزمینی است تپه ماهوری و سردسیر و دارای 300 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، لبنیات و پشم و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ مظفروند هستند و در ساختمان و چادر زندگی میکنند و عده ای برای علوفۀ احشام بگرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قریه ای است نیم فرسنگی بیشتر میانه مغرب و جنوب زنجیران فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 60 هزارگزی مرکز بخش و 45 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. هوایش معتدل و دارای 40 تن جمعیت میباشد. آبش از رود خانه فشام، محصولش غلات، برنج، انار، انجیر، شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. قلعۀ خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، اهتضام، چیزی از حق کسی بازشکستن، اجتراع، چوب از درخت باز شکستن. (منتهی الارب). و رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست. در بهار عجم نوشته که بازرگان جمع بازاره (است) که به های نسبت بمعنی کسی که در بازار نشیند، مخفف بازارگان و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندان است و بمعنی مفرد مستعمل میشودو بمعنی سوداگر مجاز است. (غیاث اللغات) (آنندراج) .مخفف بازارگان است که سوداگر باشد. (برهان قاطع). مخفف بازارگان... و آن را سوداگر نیز گویند، یعنی نفعآور. (انجمن آرای ناصری). در لهجۀ زباکی بازارگان ’گریرسن 75’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بازرگانی را که وی را ابومطیع سکزی گفتندی یکشب شانزده هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی).
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان.
ناصرخسرو.
مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست. (کلیله و دمنه). بازرگان پرسید که دانی زدن ؟ (کلیله و دمنه). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه). گویند بازرگانی بود و جواهر بسیار داشت. (کلیله و دمنه).
ز بازرگان عمان در نهانی
به ده من زر خریده زر کانی.
نظامی.
چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی.
نظامی.
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا.
نظامی.
گفت بازرگانم آنجا آورید
خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید.
مولوی.
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند: غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد و چنین گویند که آن بازرگان به بخل معروف بود. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). عسعس، بازرگان آزمند و حریص. قازب، بازرگان نیک آزمند و حریص که گاهی براه خشکی و گاهی براه دریا تجارت کند. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است. ناحیه ای است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک که در 12 هزارگزی شمال طرخوران و 12 هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستان و سردسیر و دارای 1200 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آن: غلات، بنشن، پنبه، کشمش، بادام. شغل مردم آن زراعت و قالیچه بافیست. راهش مالرو و گچ در آنجا فراوان است. 25 باب دکان دارد. مزرعۀ باغ شاهی و دو مزرعۀ دیگر جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). دهی است ازرستاق طبرش همدان و اصبهان. (از تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دعایی است مرده را پیش از بردن نام او. با روح شاد. مغفور. خدا بیامرز. آمرزیده. مبرور. غفران پناه. جنت مکان. خلدمکان. خلدآشیان، شاددل:
شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دُ)
معرب آن شادروان [د / د] و شاذروان. (دزی ج 1 ص 715). پهلوی شاتوروان. (فرش). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پردۀ بزرگی را گویند مانند شامیانه و سراپرده که پیش در خانه و ایوان ملوک و سلاطین بکشند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) : و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است، ببینید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 44).
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان.
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته.
انوری.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان.
خاقانی.
، خیمه و سراپرده. (انجمن آرای ناصری) :
بفرمود تا در تخت سرای خلافت در صفّه شادروانی نصب کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 35).
سرادق. سایبان. (برهان قاطع) :
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی.
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش.
نظامی.
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی.
، قسمی از خانه های متحرک ترکمانی که بزینتهای گوناگون مزین باشد. (ناظم الاطباء)، بساط بزرگ. (صحاح الفرس). فرشی بس بزرگ و منقش. (فرهنگ جهانگیری). فرش منقش و بساط بزرگ گرانمایه. (برهان قاطع). بساط و فرش گرانمایه که در بارگاه ملوک بگسترند. (انجمن آرای ناصری). زربیه. بساط عریض فاخر. بساط. (مهذب الاسماء). رفرف. (ترجمان القرآن). نمط. (ناظم الاطباء). رفرفه. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). درنوک. (السامی فی الاسامی) : و ایدون گویند که سلیمان را بساطی بود پانصد فرسنگ درازی آن بود هر وقت که آن شادروان بگستردی ششصد کرسی زرین و سیمین بدان بساط نهادی. (ترجمه تاریخ طبری).
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان.
فرخی.
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان.
عنصری.
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حوربهشت
خواهد کز روی اوتو نقش شادروان کنی.
عنصری.
سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 546). آن هدیها را به میدان آوردند... سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 538).
ایمنی در بزرگ همت او
گستریده فراخ شادروان.
ناصرخسرو.
حور خواهد که شود صورت او نقش بساط
چون نهی پای در این صدر و در این شادروان.
امیرمعزی.
و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 24).
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام شراب افتاده صهبا ریخته.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد. (تذکره الاولیاء).
حریفان مست ومدهوشند و شادروان خراب از می
من ازبادام ساقی مست ومستان مست خواب ازمی.
خواجوی کرمانی.
با لفظ کشیدن و گستردن مستعمل است. (آنندراج) :
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده است شادروان.
فرخی.
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان.
فرخی.
برو ببین که چه زیبا کشیده است بهار
ز گونه گونه دراطراف باغ شادروان.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شادروان خاک، زمین. (ناظم الاطباء).
، سپهر طارم. (فرهنگ اوبهی)، جامخانه. (دهار)، زیر کنگرۀ عمارت بندگه عالی را گویند. (صحاح الفرس). زیر کنگرۀ عمارات عالی را نامند مانند کنگرۀ قلعه و قصر ملوک. (فرهنگ جهانگیری). زیر کنگره های عمارتهاو سر در خانه ها. را نیز گفته اند. (برهان قاطع) :
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی.
، نام نوایی است از مصنفات باربد مطرب که آن را شادروان مروارید نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام لحنی باشد از سی لحن باربد که به شادروان مروارید مشهور است. (برهان قاطع) :
هنوز زود است از باغ رفتن اندر کاخ
به باده خواران عیدی است رشحۀ باران
بزیر نارونی آب نارون نوشیم
نهیم شادروان دل بلحن شادروان.
مؤلف انجمن آرای ناصری.
، پایه و بنیاد و اساسی که کعبه را از سه طرف احاطه میکند: از جنوب غربی و جنوب شرقی و شمال شرقی. ارتفاع آن شانزده انگشت و پهنای آن یک ارش است. (دزی ج 1 ص 715). بنیاد و اصل و اساس. (ناظم الاطباء). جذر، شادروان کعبه. (منتهی الارب) : شاپور... این ملک گرفته بود بفرمود تا بروم کس فرستد تا رومیان بیایند که ایشان دانند بنا کردن و شادروان این شهر بنا کنند... شاپور ایشان را بفرمود که گرداگرد این شهر شادروان خواهم که بیفکنید که زمین شهر بر آن بود روی زمین بسنگ و گچ و آجر راست کنیدپهنای شادروان هزار ارش و درازی آن همچنان، ایشان همچنان که بفرمود بکردند. (ترجمه تاریخ طبری)، سد. بند. ورغ: پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج در پیش و پس بند و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 151). این شهرها و... او [شاپور] بنا کرده است، در خوزستان شوش، شادروان شوشتر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). و مؤلف مرآت البلدان در شرح تستر کلمه شادروان را جدول و راهرو آب معنی کرده. (ج 1 ص 437) .دزی نیز استعمال کلمه شادروان را بمعنی راه و لولۀ آب به ابن جبیر نسبت داده و مینویسد که وی از ریختن آب به منبعی و سپس جریان یافتن آن از شادروانی که در دیوارجای دارد و به حوضی از مرمر متصل است سخن میگوید. (دزی ج 1 ص 715). پل رومی. رجوع به فهرست نخبه الدهر دمشقی چ لایپزیک ذیل شادوران تستر شود:
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایۀ رز بر کنار شادروان.
سعدی.
و رجوع به شاذروان شوشتر و شاذروان شود، اساسی مستحکم کرده در حوالی پلها و امثال آن. (مفاتیح)، دزی استعمال این کلمه را بمعنی ’چشمه ای دارای حوض و فواره، منبع کوچک آب، دستگاهی از آهن سفید با چندین فوارۀ آب که بر اثر اصطکاک، قطعاتی از بلور را به چرخش درمی آورند و صدایی از چرخش آنها تولید میشود.’ و ’چشمه ای با صورتهایی از جانوران، شیران، زرافه ها و پرندگان که آب از دهانشان بیرون میجهد.’ به عده ای از مؤلفان قدیم نسبت میدهد. (دزی ج 1 ص 715)، حجر الشاذنج. حجر الدم. (دزی ص 715). حجر الطور. حجر هندی. رجوع به شادنج و شادنه و شاذنه و شاذروان و شاذنج شود، افریز. (دزی ج 1 ص 715). سایبان سر در خانه، هاله. خرمن. داره. (السامی فی الاسامی). هالۀ ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 26 هزارگزی جنوب باختری مهابادو 13 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 169سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است، در دو محل بفاصله یکهزارگزی دو آبادی بنام باگردان بالا و پائین مشهور و سکنۀ باگردان بالا 25 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، پریدن و پرواز کردن بسوی چیزی یا در طلب چیزی و یا در هوای چیزی:
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر.
خاقانی.
- بال و پرزده، پرو بال زده در مقام نفرین گفته شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 5 هزارگزی شمال باختری سعیدآباد و در 27 هزارگزی شمال راه طاهرآباد به سعیدآباد واقع است و در حدود بیست تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قسمی بادام در جهرم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان چارکی بخش لنگۀ شهرستان لار. در 66 هزارگزی شمال باختر لنگه. سکنه 121 تن. محصول خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دوفرسخ ونیم میانۀ شمال و مشرق چارک است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
یکی از قرای اصفهان است که اغلب سکنۀ آن نساج اند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160). دهی است به اصفهان. (منتهی الارب). از قراء اصفهان. (مراصدالاطلاع) : دیوانه ای بود از دیه باطرقان بغایت خوش سخن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ)
معرب شادروان. (دزی ج 1 ص 715) : چون بساط دولت از شاذروان مملکت طی پذیرد... (سندبادنامۀ ص 35) ، جذر. (نشوءاللغه ص 93). قسمتی از دیوار بیت الحرام وتأزیر نیز نامند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شادروان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
با روح شاد و شاد دل، خدا بیامرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکروان
تصویر پاکروان
پاک جان پاک درون پاک باطن پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی روان
تصویر بی روان
بی جان و روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرکان
تصویر بازرکان
پارسی تازی گشته بازرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
سوداگر، تاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغچوان
تصویر باغچوان
نحافظ باغچه نگاهبان باغ کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
((دُ یا دَ رْ))
چادر، سراپرده بزرگ، فرش گران بها، شاه نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
((رَ))
مرحوم، آمرزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
((زَ))
بازارگان، تاجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرگان
تصویر بازرگان
تاجر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شادروان
تصویر شادروان
مرحوم، مرحومه
فرهنگ واژه فارسی سره