جدول جو
جدول جو

معنی باتمجین - جستجوی لغت در جدول جو

باتمجین
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکز شهرستان قزوین در 15هزارگزی شمال باختر مرکز بخش و 12هزارگزی راه عمومی. معتدل. سکنۀ آن 202 تن است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، گردو و شغل اهالی زراعت، گلیم و جوراب بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، حاسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامین
تصویر بامین
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی هرات
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حمل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ایست از اعمال هرات بر ناحیۀ بادغیس، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ظاهراً همان بامئین است و البته غیر از بامی و بامیان معروف است که در نواحی شمال شرقی افغانستان امروزی است، و منسوب به بامین، بامنجی است:
دیگر چو تو کیست چون تو گشتستی
مفتی و فقیه بلخ و بامین را،
ناصرخسرو (دیوان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ شهرستان کرج در 23هزارگزی باختری کرج و هفت هزارگزی راه شوسۀ کرج به قزوین، این دهکده در جلگه واقع شده ودارای آب و هوای معتدل و 762 تن سکنه میباشد، آب آن از قنات و رود کردان تأمین میشود، و محصول آن غلات، صیفی، بنشن، چغندرقند و انگور و شغل اهالی کشاورزی و گله داری است، از کنار راه شوسۀ کرج - قزوین از طریق قهوه خانه علیخان سلطانی میتوان ماشین برد، از بناهای قدیمی مزار دو امام زاده دارد که یکی به امامزاده شعیب مشهور است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میاندربند بخش مرکزی کرمانشاه در 72هزارگزی شمال کرمانشاه و 5هزارگزی خاور شوسۀسنندج، دامنه، سردسیر، سکنۀ آن 500 تن و آب آن از چشمه است، محصول آن غلات، حبوبات، میوه جات، تریاک، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است، از طریق قلعۀ شاخانی اتومبیل میتوان برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از بت (بط) بمعنی مرغابی و مان (علامت تشبیه) مرکب است، وزنه، سنگ ترازو (سنگ های ترازوی قدیم بصورت بت بوده است)
لغت نامه دهخدا
پارچین، بنابر نوشتۀ احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی در حاشیۀ ص 322 کلمه بارجین خندق باشد و فارقین جزء دوم شهر میافارقین معرب آنست
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از کسان وشمگیر امیر زیاری است. و در جنگی که بسال 323 هجری قمری میان نصر بن احمد سامانی و وشمگیر درگرفت ابن بانجین دیلمی با سپاهی گران آهنگ نصر بن احمد کرد. (از احوال و اشعار رودکی نفیسی ج 1 ص 424 و 425). و احتمال توان داد که صورت اصلی این کلمه بانجیر بوده است (مبدل بانگیر) از نوع وشمگیر و شیرگیر و... و رجوع به بانجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است از اعمال هرات و آن قصبۀ ناحیۀ بادغیس باشد و در نسبت بدان بامنجی گفته شود. بدانجا منسوبند گروهی از آن جمله ابوالغنائم اسعد بن احمد بن یوسف البامنجی الخطیب متوفی بسال 548 هجری قمری و ابونصرالیاس بن احمد بن محمود الصوفی البامنجی متوفی بسال 542 و متولد حدود سال 460 هجری قمری ابوسعد از این هر دو تن روایت دارد. (از معجم البلدان). شعوری در لسان العجم گوید: بامئین از توابع هرات است و با اسقاط همزه بامین هم گفته اند و شعر ذیل را از ناصرخسرو بشاهد آرد:
دیگر چو تو کیست چون تو گشتی
مفتی و فقیه بلخ و بامین را.
اما این شعر در دیوان ناصرخسرو نیست و آنجا شعر دیگری هست بصورت ذیل:
گویی که فلان فقیه گفتست
آن فخر امام بلخ بامین.
و تصور میرود که در مصراع دوم شعر منقول در شعوری بلخ و بامین نادرست و صحیح آن بلخ بامین و مراد از آن بلخ بامی باشد و یا بلخ بامین صورت دیگری از بلخ بامی باشد با اندک تغییری در علامت نسبت ’ین’ به ’ی’ که هردو نسبت نیز درست است. بهرحال از بامین در شعر منسوب به ناصرخسروبامئین که قصبۀ ناحیۀ بادغیس است مراد نیست، بام. گاه صبح. صبحگاهان. مقابل مساء. بکره. (ترجمان القرآن). وقت طلوع فجر. پیش از طلوع آفتاب. (آنندراج). صبیحه. صباح. صدیع. صریم. (منتهی الارب). غدوه. بکره. (نصاب الصبیان). اصبوحه. (مهذب الاسماء). فلق. غداه. بکور. وقت صبح. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156). غدوّ. ابکار. مقابل عشی. بریم. شبگیر. صبح از وقت طلوع فجر تا طلوع آفتاب. (فرهنگ نظام). صبح زود. مابین طلوع فجر و برآمدن آفتاب. بین الطلوعین. (ناظم الاطباء) :
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشدهم ازبامداد.
ابوشکور.
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشکرده.
کسائی.
هم اندر زمان برنشستند شاد
غو کوس برخاست از بامداد.
فردوسی.
بشد دختر شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد.
فردوسی.
گزیده سپهبد هم از بامداد
بزد کوس و لشکر بنه برنهاد.
فردوسی.
ورا پهلوان گوهر و سیم داد
همان شب ببودند تا بامداد.
فردوسی.
ده روز با او بصید بودم
هرروز از بامداد تا شام.
فرخی.
روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد.
فرخی.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روز تا شامگاه، هرشب تا بامداد.
منوچهری.
لشکر از بامداد تانماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). همه شب براندند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگزارد. (تاریخ بیهقی). دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. (تاریخ بیهقی).
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد.
اسدی.
چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 101).
تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید
هر بامداد برتو چو عید خجسته باد.
انوری.
آن ناله ای که فاخته میکرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم.
خاقانی.
سبحه درکف می گذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد.
خاقانی.
پس او را با باغی نقل کردند تا بامداد بر آن نمط که از حضرت فرمان رسد پیش گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی).
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد ازو بامداد.
نظامی.
هنوز از جاه و دولت تا چه بیند
که روز دولتش رابامداد است.
شمس طبسی.
شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم.
سعدی (گلستان).
دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه
سوم هر آینه در وی کند بلطف نگاه.
سعدی.
خواهم که بامدادی بیرون روی بصحرا
تا بوستان بریزد، گلهای بامدادی.
سعدی.
بوی گل بامداد نوروز
وآواز خوش هزاردستان.
(از ابدع البدایع).
تصبیح، بامداد خفتن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد آمدن. (ترجمان القرآن). تصبح، بامداد شراب خوردن. اصطباح، بامداد شراب خوردن. صبوحی کردن. تبکیر، ابتکار، بامداد آمدن. (منتهی الارب). بامداد از جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). سبره، بامداد خنک. بکور، بامداد برخاستن. (منتهی الارب). ابکار، بامداد کردن. (ترجمان القرآن). مصبح، اصباح، بامداد شدن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد درآمدن. انفجار، روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب). وضح، سپیدی بامداد. جهر، بامداد بی آگهی نزدیک کسی شدن. بامداد روشن. (منتهی الارب).
- بامدادبر در کسی نشستن، به امید و چشمداشت احسانی سحرگاه بر در خانه منعمی مقام کردن. بر در ارباب خانه دنیا نشستن که خواجه درآید و کرمی کند. به انتظار خروج صاحبخانه صبحگاه بر در خانه او جای گرفتن:
ای بردر بامداد پندار
فارغ چو همه خران نشسته.
انوری.
- بامداد پگاه، صبح زود. بکره. (منتهی الارب). شبگیر:
همیگفت از بامداد پگاه
بپوزش بیایم برتو براه.
فردوسی.
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه.
فردوسی.
چو شب روزشد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه.
فرخی.
واجب آن شدکه بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه.
نظامی.
- بامداد نخستین، فجر اول. صبح کاذب. بامداد دروغین. بام بالا. صبح دروغین. (از التفهیم بیرونی). دم گرگ. دنبال گرگ. و نیز رجوع به بام بالا و ذنب السرحان شود.
- بامداد و شبانگاه، عصران، صرعان. بامداد و شام. کرتان. (منتهی الارب).
- گاه بامداد، هنگام صبح:
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه بامداد از گاه شام.
ناصرخسرو.
- گه بامداد، گاه بامداد. هنگام صبح. پگاه:
سرماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد.
فردوسی.
- نماز بامداد، صلوه صبح. صلوه فجر. صلوه غداه. دوگانه. (یادداشت مؤلف) : امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد. (تاریخ بیهقی) دیگر روز بار داد پس از نماز بامداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی) ، از طلوع فجر تا ظهر را هم بامداد گویند. (فرهنگ نظام). صبح. (بتعبیر متداول عامه که در معنی مقابل عصر بکار رود) و از برخی شواهد منقول در ذیل بامداد نیز این معنی برمی آید، بمجاز وقت ظهر. (آنندراج). اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ماتمگن. عزادار. و رجوع به ماتمگن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش ابهررود شهرستان زنجان که در 150هزارگزی جنوب ابهر واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 413 تن سکنه میباشد. آب آن از چشمه سار وزه آب رود محلی تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل ساکنان آن زراعت است. راه آن نیز مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز. در 56هزارگزی جنوب سقز و 8هزارگزی شمال بیان دره در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد. (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. (از آنندراج). می. (ناظم الاطباء). مل. نبید. آب انگور. خمر. مدام. مدامه. عقار. اسفند (ا ف / ف ) . خندریس. قهوه. بکماز. راح. چرخی. اویژه. بلبلی. طلا. وطله، می خوش مزه. شمول. راهنه. رحیق. رهیق. قرقف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عنبی. صهبا. (منتهی الارب). بنت العنب. ابوالمهنا. بنت الکرم. ماءالعنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مجاج العنب. رأف. سلافه. سلاف. سویق. (منتهی الارب) .بتع. بتع. نبیذ. جریال. جریاله. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج) :
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.
رودکی.
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام.
فردوسی.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من.
منوچهری.
نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام.
اسدی.
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.
مسعودسعد.
من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم.
خاقانی.
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.
ظهیر فاریابی.
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟
مولوی (مثنوی).
قلزم توحید ندارد کنار
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو.
، بمعنی پیالۀ شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیالۀ شراب. (جهانگیری). بمجاز پیالۀ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیه المحل باسم الحال. (آنندراج) .جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء) :
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقداحمق را.
سنایی (از جهانگیری).
گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش.
اوحدی (از جهانگیری).
- بادۀ انگور، شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج).
- باده با پنبه چیدن، کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید:
بس که اسباب نشاط ما (به ؟) تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشۀ ما باده را.
(آنندراج).
- بادۀ پخته، شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود:
بادۀ پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
ناصرخسرو.
- باده تا بسر کشیدن، شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته:
ای صنم تیره زلف بادۀ روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.
(از آنندراج).
- بادۀ جوان، شراب نورسیده. مقابل بادۀ پیر که شراب کهن است. میرمعزی:
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان.
و له:
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
بادۀ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید.
(از آنندراج).
- بادۀ خام، در برابر بادۀ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است:
دو روز و دو شب بادۀخام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.
فردوسی.
- بادۀ خسروان، شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند:
یکی جام پربادۀخسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- امثال:
باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو (از امثال و حکم دهخدا).
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده خوردن و سنگ بجام انداختن.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنانتر میکند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند.
؟ (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
باراچین، دهی است جزو دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین، در 9هزارگزی شمال قزوین در کوهستان واقع است و دارای 48تن سکنه میباشد، هوایش سرد و آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو، و تا بند سپهدار ماشین میتوان برد، امام زاده ای بنام امام زاده باراجین دارد که گویند پسر امام جعفر صادق (ع) است، راهش نیمه شوسه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلمه ترکی است بمعنی من. رجوع به باتمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
((دِ))
بادنجان، گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه ای با پوست ضخیم، بنفش تیره به شکل دراز یا کروی، پخته آن مصرف خوراکی دارد، باتنکان، بادنکان
بادمجان دور قاب چین: کنایه از آدم چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
باذمجان، بادنجان، بادنگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد