جدول جو
جدول جو

معنی باتس - جستجوی لغت در جدول جو

باتس
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتو
تصویری از باتس
تصویر باتس
فرهنگ فارسی عمید
باتس
(تُ)
بانی شهر سیرناست که آن شهر را در سال 631 قبل از میلاد بنا نهاد و سلاطین سیرنا نیز همگی پس از وی نام اورا اتخاذ کردند. (تمدن قدیم ترجمه فلسفی ص 459)
لغت نامه دهخدا
باتس
(تُ)
باتش. به لغت اهل شبانکاره، ترنج باشد و آن میوه ایست معروف که پوست آنرا مربا کنند. و باشین نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) (جهانگیری). باتو. رجوع به باتش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باتیس
تصویر باتیس
(پسرانه)
دژبان غزه در زمان داریوش سوم پادشاه هخامنشی که تا آخرین نفس در برابر اسکندر پایداری کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باتر
تصویر باتر
درنا، پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتک
تصویر باتک
قاطع، بران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتو
تصویر باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامس
تصویر بامس
پامس، پابند، گرفتار، بیچاره، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتیس
تصویر باتیس
نوعی پارچۀ نخی لطیف
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
نام شمشیر مالک بن کعب همدانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده:
خدایگانا بامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست، دستوری.
دقیقی.
از شرف فر و جاه برفلک سادسید
در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید
با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید
خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید.
سوزنی.
پادشاه شرع و دین قاضی القضاه
عقل پیش طبع او بامس بود
مادح تو چون توئی باید بزرگ
گرچه آرایندۀ گل خس بود.
سید اشرف.
، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(تِ)
برّان: سیف باتک، شمشیر برّان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز
لغت نامه دهخدا
(بَءْسْ)
بؤس. شدت. دلاوری در جنگ. (اقرب الموارد). بأساء قوت در حرب و دلیری. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بارسمبورغ، نام قصبۀ مرکز ایالتی به همین نام در مجارستان، بر نهر غران در 6 هزارگزی شمال غربی لونج واقع گشته است، در گذشته موقع بسیار استواری داشته، ایالتش 142000 تن نفوس دارد که از نژادهای مجار و اسلاو و ژرمن ترکیب یافته اند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
به ترکی یوز را نامند و به هندی حجرالمحک. (فهرست مخزن الادویه). یوز. پلنگ. (دمزن). لغتی است ترکی ریشه پارس بنا بنقل برهان جانوری است شکاری کوچکتر از پلنگ که همان یوز و یوزپلنگ باشد و با کلمه ’ئیل’ بمعنی سال ترکیب شود و سالی را که به روی پلنگ گردش کند ’پارس ئیل’ گویند. ادگار بلوشۀ فرانسوی در توضیحات کتاب جامعالتواریخ رشیدی (ص 56) قسمت فرانسوی آن آرد: در مغولی کلمه بارس در موارد مختلف در ادبیات ترکستان شرقی بمعنی ببر بکار رفته که در سانسکریت و لغت چینی نیز بهمان معنی استعمال شده است. از سوی دیگر مقریزی این کلمه را بطور اعم بمعنی سبع [حیوان درنده ترجمه کرده است و بطور اخص بمعنی شیر آورده. تضاد میان این دوتعبیر واضح است زیرا کلمه بارس در نزد مغولان بمعنی حیوان بسیار بزرگ شکاری بکار رفته که آنرا میشناخته اند یعنی ’ببر’. مغولان و ترکان که بسوریه و مصر رفتند این کلمه را در محاورات خود بکار برده اند و چون درآن منطقه ببر وجود نداشته لذا بر بزرگترین حیوان درندۀ شکاری موجود در آن ناحیه شیر اطلاق شده و معادل ارسلان بکار رفته است. و اما علت اینکه چرا در ایران کلمه بارس ’ببر’ بر یوز و یوزپلنگ اطلاق شده و مفهوم اصلی خود را از دست داده با اینکه در این منطقه این جانور و نام آن ’ببر’ وجود داشته روشن نیست. رجوع به پارس و جامعالتواریخ بلوشه چ 1329 لیدن ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
بابرس. پارس. ابن اثیر در ضمن حوادث سال 295 هجری قمری و مرگ اسماعیل بن احمد سامانی مینویسد: چون ابونصر احمد (فرزند اسماعیل وارد نیشابور شد بارس کبیر از بیم از گرگان بسوی بغداد گریخت و علت بیم وی آن بود که امیراسماعیل هنگامی که گرگان را از محمد بن زید بازگرفت آنرا بپسر خود احمد سپرد و آنگاه وی را از حکومت آن ناحیه عزل کرد و بارس کبیر را بدان شهر فرستاد و در مدتی که بارس فرمانروایی داشت اموال بسیاری نزد وی از بابت خراج ری و طبرستان و گرگان گرد آمده بود که بالغ بر هشتاد بار میشد و او همه این اموال را برای گسیل کردن نزد اسماعیل حمل کرد ولی همینکه خبر مرگ اسماعیل را شنید آنها را بازگردانید و چون خبر شد که احمد بسوی وی می آمد بترسید و نامه به مکتفی نوشت و اجازه خواست تا نزد وی برود. مکتفی به وی اجازه داد و او با چهار هزار سوار بسوی مکتفی حرکت کرد. احمد سپاهیان خود را بتعقیب بارس فرستاد ولی به او نرسیدند و او از ری گذشته... و ببغداد رسیده بود ولی در این هنگام مکتفی درگذشت و مقتدر جانشین او شد. بارس در نظر مقتدر مردی بزرگ جلوه کرد و رسیدن او ببغداد پس از حادثۀ ابن مقسر بود از این رو مقتدر وی را با سپاهیانش نزد بنی حمدان فرستاد و حکومت دیار ربیعه را به او واگذاشت. اما اصحاب خلیفه نسبت به وی بیمناک شدند که مبادا برآنان تقدم جوید ازین رو با یکی از غلامان وی تبانی کردند تا او را زهر بخوراند و غلام مزبور او را مسموم کرد و آنگاه ثروت وی را بچنگ آورد و زن او را بزنی گرفت. و مرگ وی در موصل روی داد. (از کامل ابن اثیر ج 8 ص 3). و رجوع به ص 21 همان جلد و تجارب الامم ابن مسکویه ج 5 ص 60 و 75 و 76 شود
ابن یهودا، بیرس. پشت دهم سلیمان (ع) تا به یعقوب اسرائیل. رجوع به بیرس و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1336 بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 15 شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب). سختی رسیده. (ربنجنی). محتاج شونده و درویش. (غیاث). فقیر که درخور ترحم است. آنکه به بلیتی دچار است. مرد بدحال از غایت فقر
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائس. مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (آنندراج). سختی رسیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است در مجارستان، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)، یکی از حبوبات است که در عربی باقلا و فول گویند، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192)، و رجوع به باقلا شود
نام قریۀ مرکزی ناحیه ایست از توابع سنجاق ولایت ارزنه الروم که 11 پارچه ده را دربرگرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)
صورت دیگر باکس، قصبه ای در مجارستان و زمانی مرکز ولایتی بهمین نام بوده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ناحیه ایست در هنگری (مجارستان) که قریب 4500 تن سکنه دارد و سخت حاصلخیز است، حوزۀ آن ناحیه در حدود 716500 تن جمعیت دارد، و رجوع به باقس شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناحیتی است (از حدود خراسان) اندر میان بیابان، جایی بسیار کشت و برز و کم نعمت است و اندر وی شهرهاست چون سفنجایی، کوشک، سیوی. ومستقر امیر شهر کوشک است. (حدود العالم). رخج اقلیمی است بین زمین داور و بین بالس. (اصطخری ص 244، نقل از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 31). از شرح اخیر پیداست که این موضع در مغرب افغانستان کنونی واقع بوده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً مرکب از ’با’ مخفف بابا و ’مس’ بمعنی بزرگ و مه. این کلمه در تداول زرتشتیان یزد معنی پدر بزرگ و جد دارد
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از زند و پازند، گمان و ظن و شبهه. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نوعی از اسفناج (سرمق = سرمج: یجمعون البراهمه علی اطعمه متخذه من باست و هو السرمق، (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2)
لغت نامه دهخدا
در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمۀ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به ’بوباست’ نام برده است، این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به یونانی میوه ای است که توت سه گل خوانند و به عربی ثمرهالعلیق گویند و درخت آن را سه گل نامند اگر برگ و بار آن را با هم بجوشانند خضابی باشد جهت موی ریش و گیسو و امثال آن. (برهان). نوعی از علّیق. (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ج 1 ص 200). تمشک. گیهه. ثمرهالعلیق. توت الشوکی. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). تموش. توت سه گل. (ناظم الاطباء). علیق. (فهرست مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باخس
تصویر باخس
کم کننده حق کسی، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامس
تصویر بامس
پابند وگرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطس
تصویر باطس
یونانی توت سه گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائس
تصویر بائس
سختی رسیده، فقیری که در خور ترحم است، محتاج شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتا
تصویر باتا
گیشدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتک
تصویر باتک
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
((یِ))
بی نوا، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکس
تصویر باکس
جعبه
فرهنگ فارسی معین