دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
هالک، شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب. از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است. (معجم البلدان). قریه ای از حلب. (منتهی الارب) ، یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام قصبۀ قضائیست درسنجاق و ولایت حلب به 37 هزارگزی مشرق حلب دارای 2500 تن نفوس، یک باب مدرسه یکباب جامع بزرگ و چارسوقی دارد، یاقوت حموی گوید: کرباس بسیار زیاد در این قصبه بافته بد مشق و مصر صادر کنند، باغها و باغچه های فراوان و انار و بادنجان آن معروفست، (قضای...) نیز مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام قضائی است در ولایت حلب و بانضمام نواحی ابوفلفل و ایلبکلو. و منبج تحتانی مشتمل بر 192 قریه و قریب 30000 تن نفوس مسلم که اکثر آنان عرب و برخی کرد و ترکند. محصولات زمین آن عبارت از انواع و اقسام حبوبات، میوجات و سبزیجات و مصنوعات آن گلیم و سجاده و نمد و نظایر اینها و پوستین های پوست بره است، در اندرون قضا 18 باب مکاتب صبیان دائر است و نیز یک دریاچۀ نمک دارد که سالانه قریب 5 میلیون قیه نمک سفید بسیار لذیذ حاصل شود و دور این دریاچه یک مسافت 18 ساعته تشکیل میدهد، کوهی است نزدیک هجر از زمین بحرین. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (آنندراج) ، ظاهراً باب الابواب. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 499)
هالک، شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب. از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است. (معجم البلدان). قریه ای از حلب. (منتهی الارب) ، یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام قصبۀ قضائیست درسنجاق و ولایت حلب به 37 هزارگزی مشرق حلب دارای 2500 تن نفوس، یک باب مدرسه یکباب جامع بزرگ و چارسوقی دارد، یاقوت حموی گوید: کرباس بسیار زیاد در این قصبه بافته بد مشق و مصر صادر کنند، باغها و باغچه های فراوان و انار و بادنجان آن معروفست، (قضای...) نیز مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام قضائی است در ولایت حلب و بانضمام نواحی ابوفلفل و ایلبکلو. و منبج تحتانی مشتمل بر 192 قریه و قریب 30000 تن نفوس مسلم که اکثر آنان عرب و برخی کرد و ترکند. محصولات زمین آن عبارت از انواع و اقسام حبوبات، میوجات و سبزیجات و مصنوعات آن گلیم و سجاده و نمد و نظایر اینها و پوستین های پوست بره است، در اندرون قضا 18 باب مکاتب صبیان دائر است و نیز یک دریاچۀ نمک دارد که سالانه قریب 5 میلیون قیه نمک سفید بسیار لذیذ حاصل شود و دور این دریاچه یک مسافت 18 ساعته تشکیل میدهد، کوهی است نزدیک هجر از زمین بحرین. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (آنندراج) ، ظاهراً باب الابواب. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 499)
دهی از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد 74هزارگزی شمال باختری طیبات، دامنه معتدل، دارای 251 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، بن شن، تریاک و شغل اهالی زراعت، مال داری، قالیچه بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد 74هزارگزی شمال باختری طیبات، دامنه معتدل، دارای 251 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، بن شن، تریاک و شغل اهالی زراعت، مال داری، قالیچه بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی. و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت. و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی. و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت. و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
یقال خمس ٌ بائص، یعنی شتران بآبخور شتابنده. (منتهی الارب)، بتمام: یک باب دکان، یک دکان. یک باب خانه، یک خانه. یک باب حیاط، یک عمارت. (فرهنگ نظام)، قسمتی از قسمتهای کتاب که بفصول تقسیم شود. ج، ابواب. باب کتاب. (شرفنامۀ منیری). فصل کتاب. (آنندراج) (فرهنگ نظام) : به همه کار امامی به همه فصل تمام به همه باب ستوده به همه علم علیم. فرخی. در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). پیش از این باب باز نموده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش بابست. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است که بنام او در این کتاب بابی وضع کرده آید مفرد. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمام اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). و این کتاب کلیله و دمنه شانزده بابست. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه). ندانسته از دفتر دین الف نخوانده بجز باب لاینصرف. سعدی (بوستان). نگویند از سر بازیچه حرفی کز آن پندی نگیرد صاحب هوش و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند، آیدش بازیچه در گوش. سعدی (گلستان). چون این کاخ دولت بپرداختم بر او ده در از تربیت ساختم یکی باب عدلست و تدبیر و رای... دوم باب احسان نهادم اساس... سوم باب عشق است و مستی و شور... سعدی (بوستان). ، بارۀ. خصوص. حق. بخش. مبحث. مسئلۀ. مقولۀ: دلیری کن و جنگ شیران بسیچ نباید که گیری از این باب هیچ. فردوسی. ازین باب چندانکه دانی بگوی چو با اوتو رو اندر آری بروی. فردوسی. پیش سلطان جهان از همه بابی که بود سخن آن است که او گوید باقی همه باد. فرخی. مزد یابد که کند سعی درین باب همی. منوچهری. نه من نیز کمتر از آن شاعرانم بباب مدیح و بباب معانی. منوچهری. تا تو بولایت بنشستی چواساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت سلطنت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). بحضرت خلافت نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد درهر بابی. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). گفتم [بونصرمشکان] بنده بدانست و آنچه واجب است در این باب کرده آید. (تاریخ بیهقی). نصر... ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته می داشتیم. (تاریخ بیهقی). و در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب در بابی سخن گوید... بحق جواب دهی. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهم از ایزد عز ذکره در این باب که توفیق آن دهد بندگانرا. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعۀ شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [مسعود] سپرده تا به غزنین برده آید و در این باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشانرا قهر کرد [اسکندر] ... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته ست. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود] رأی حاجب را در این باب جز این یافتیم. (تاریخ بیهقی). دیگر بار کس سوی من در این باب پیغام نیاردکه گردن زدن فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). اشارت وی در این باب نگاهداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). در آن باب اگر سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چون پیش امیر از این ابواب چیزی میگفتند و وی میشنود و بدش نمی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). پس اگر اندراین باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). هر چه وی [ابوالقاسم] گوید همچنانست که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رائی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374) .از آن باب آن حالها مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) .صواب آن باشد که رسولی بانام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و در این پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). در این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). امیرمسعود در این باب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). در این باب عنایت نامه ای نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). او را در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). عبدوس را بر اثر تو فرستیم تا عیادت ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). وزارت مرا [حسنک] دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). چون بوسهل بسیار در این باب [قتل حسنک] بگفت یکروز.... امیر [مسعود] گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). حق بدست خواجه بونصر است در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). با وزیر در این باب سخن گفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). ایشانرا هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم آنرا باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 692). درباب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدوله والدین در این باب نگاه بایدداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). گفتم زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). چون ویرا [بوسهل] نشانده آید این گناه در گردن وی کردن سزد پس در این باب نامه توان نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). از روی سلامت نیست و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن می گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). منکه بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است... هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). بیغلان به سلطان رسیدند و باز نمود [خواجه احمد] آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و در بابهای دیگرآنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هرچند که یاران داشت دراین باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه درست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). طاهر باب باب بازمیراند و باز می نمود. (تاریخ بیهقی). عقل ز بهر تفکر است درین باب بر تن و بر جانت ای پسر سر و سالار. ناصرخسرو. گفت ازین باب هرچه گفتی تو من ندانسته ام صحیح و سقیم. ناصرخسرو. گوید ملک مرا که عنایت بباب تو چندان کنم که جان عدوبا عنا کنم. مسعود. قوت طبع من کند آسان هرچه از باب شعر شد دشوار. مسعود. دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). تا هر باب که افتتاح کردند به تمامت اشباع میرسانیدند. (کلیله و دمنه). بباب ظلم شدم در جهان عدیم المثل شدم عدیم من و ظلم من نگشت عدیم. سوزنی. راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب. خاقانی. همه مردم دروغزن دیدم راست از هیچ باب نشنیدم. خاقانی. مرا با من از نیستی هست سری دو کس را درین باب محرم ندارم. خاقانی. سلطان در این باب اجازت فرمود و بغراجق ببوشنج آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). شد از نیرنگ این گسترده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی. چو خسرو گفت بسیاری درین باب بزرگان ریختند از دیدگان آب. نظامی. دروغی نگوئیم در هیچ باب بشب باژگونه نبینیم خواب. نظامی. بگفتم هرچه دانستم درین باب تو خواهی نرم باش و خواه بشتاب. نظامی. باسید عامری درین باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم که سعی در همه بابی بقدر وسع توان. سعدی. چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چشمم بروی ساقی وگوشم بقول چنگ فالی بچشم و گوش در این باب میزدم. حافظ. صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل. حافظ. گاه مستی و گه خرابی تو کس نداند که از چه بابی تو. اوحدی. - درباب، درباره . درخصوص. درحق . درامر. درکار... بمعنی باره و حق نیز هست همچنانکه گویند: درباب فلانی یعنی در حق فلانی و درباره فلانی. (برهان) (هفت قلزم) (منتخب) (لطائف) (غیاث) (آنندراج). حق . (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) : برداشت کنم آن کسان را که درباب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی) .امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه...با وی بود تا درباب وی چه رود. (تاریخ بیهقی). و از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). رکابدار ندیمی را گفت درباب حاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت. (تاریخ بیهقی). درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را درباب ما بگردانیدند و وی نیز آنرا که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود بفرمان وی درباب خواجه ژاژ می خائیدم. (تاریخ بیهقی). معلوم نیست که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی) .رای ما درباب تو نیکوتر رایهاست. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت درباب این بازداشته بجای خویش. (تاریخ بیهقی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامۀ سلطانی، فرمانی داده است درباب اسیر بخوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). بازنموده ام پیش از اینکه حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هرات رفت درباب امیرمحمد چه احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مثال داده است دربابی دیگر چون روز آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم... (تاریخ بیهقی). درباب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی) .امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و سزای آن کس که درباب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). گفتم به شغلی بزرگ میروم چون آن درست شود درباب تو نیز جهد کنم. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام... بیارم اما هول تر از این خوانده ام درباب پیغام و واجب دیدم به آوردن آن. (تاریخ بیهقی). گفت بونصر را بگوی آنچه درباب حصیری کرده ای سخت صوابست. (تاریخ بیهقی). امیر... جواب داد شفاعت خواجه را درباب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). سلطان آن فرمود درباب من بنده... که از بزرگی وی سزید. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). خواجه بوالقاسم کثیر بدیوان عرض مینشست و درباب لشکر امیر سخن با وی می گفت. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت [آلتونتاش] ... تا رضاء آن خداوند را درباب ما دریافت. (تاریخ بیهقی). آن کار بزرگ [ولیعهدی] با نام ما [مسعود] راست شد و پس از آن... خواست که آن رای نیکو را که درباب ما داده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم درباب قاسم. (تاریخ بیهقی). دوش سوگند خورد که درباب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود] ... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و درباب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب دربابی سخن گوید از آن ابواب از آن نیکوتر بشنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). ایضاً دستورالعملی درباب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). مشافهه ای دیگر است با وی [ابوالقاسم] دربابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن رود عرضه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). آن خیانتها که وی کرد درباب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند درباب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395) .بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). اگر بودستی خواجۀ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کرد درباب وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369) .از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366) .بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما [احمد حسن] قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جامه های دوخته پیش آوردند و درهر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). بوسهل زوزنی... تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود درباب خوارزمشاه آلتونتاش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319) .بااین همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و درباب ایشان تلبیس میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). رأی نیکو را درباب حاجب که مر ما را بمنزلۀ پدر است و عم تباه گردانید [بوسهل] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). گفتند [غلامان و نزدیکان محمود به مسعود] زندگانی خداوند دراز باد سلطان پدر درباب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). درباب وی [شتربه] تا این غایت جز نیکوئی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی درباب تو تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 125). بگفتیم در باب احسان بسی ولیکن نه شرطست باهرکسی. سعدی (بوستان). - از هرباب، از هر در. هر قسم و هر گونه. انوری گوید: دوش با یار خویش میگفتم سخن دوستدار از هر باب. (آنندراج). نیست نقاش و شبه بنگارد صورت هرچه بیند از هر باب. مسعودسعد. - از باب فلان، ازقبیل فلان و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). ، نهایت.ابتدای چیزی. در حساب حدود، بمعنی غایت است. (منتهی الارب). در حساب و کتاب نهایت چیزی و ابتدای چیزی باشد. (آنندراج)، بمعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج)، در اصطلاح جغرافی، تنگه و آب نای میان دو دریا. (فرهنگ نظام). باب برنگ، رجوع به برنگ شود، باب السماء، راه کاهکشان. (مهذب الاسماء)، باب القوم، سردار ایشان. (آنندراج)، واحد طول: شصت گز زمین بذراع هاشمیه که آن گزیست و دو دانگ گز.آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز. (تاریخ قم ص 109). ، و گاه به صورت ترکیب با کلماتی نظیر، به، در، فتح و امثال آن جمع شود: بباب، در باب (امثلۀ آن گذشت) ، فتح باب: آفتاب از کفش به تب لرز است کانجم جود فتح باب کند. خاقانی. زان نظر کشت زرد عمر مرا تا ابد فتح باب دیدستند. خاقانی. جهان کشت زرد وفا دارد آوخ کز ابر کرم فتح بابی نبیند. خاقانی. گفته نا گفته کند از فتح باب تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب. مولوی. رجوع به فتح باب شود
یقال خمس ٌ بائص، یعنی شتران بآبخور شتابنده. (منتهی الارب)، بتمام: یک باب دکان، یک دکان. یک باب خانه، یک خانه. یک باب حیاط، یک عمارت. (فرهنگ نظام)، قسمتی از قسمتهای کتاب که بفصول تقسیم شود. ج، ابواب. باب کتاب. (شرفنامۀ منیری). فصل کتاب. (آنندراج) (فرهنگ نظام) : به همه کار امامی به همه فصل تمام به همه باب ستوده به همه علم علیم. فرخی. در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). پیش از این باب باز نموده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش بابست. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است که بنام او در این کتاب بابی وضع کرده آید مفرد. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمام اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). و این کتاب کلیله و دمنه شانزده بابست. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه). ندانسته از دفتر دین الف نخوانده بجز باب لاینصرف. سعدی (بوستان). نگویند از سر بازیچه حرفی کز آن پندی نگیرد صاحب هوش و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند، آیدش بازیچه در گوش. سعدی (گلستان). چون این کاخ دولت بپرداختم بر او ده در از تربیت ساختم یکی باب عدلست و تدبیر و رای... دوم باب احسان نهادم اساس... سوم باب عشق است و مستی و شور... سعدی (بوستان). ، بارۀ. خصوص. حق. بخش. مبحث. مسئلۀ. مقولۀ: دلیری کن و جنگ شیران بسیچ نباید که گیری از این باب هیچ. فردوسی. ازین باب چندانکه دانی بگوی چو با اوتو رو اندر آری بروی. فردوسی. پیش سلطان جهان از همه بابی که بود سخن آن است که او گوید باقی همه باد. فرخی. مزد یابد که کند سعی درین باب همی. منوچهری. نه من نیز کمتر از آن شاعرانم بباب مدیح و بباب معانی. منوچهری. تا تو بولایت بنشستی چواساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت سلطنت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). بحضرت خلافت نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد درهر بابی. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). گفتم [بونصرمشکان] بنده بدانست و آنچه واجب است در این باب کرده آید. (تاریخ بیهقی). نصر... ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته می داشتیم. (تاریخ بیهقی). و در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب در بابی سخن گوید... بحق جواب دهی. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهم از ایزد عز ذکره در این باب که توفیق آن دهد بندگانرا. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعۀ شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [مسعود] سپرده تا به غزنین برده آید و در این باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشانرا قهر کرد [اسکندر] ... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته ست. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود] رأی حاجب را در این باب جز این یافتیم. (تاریخ بیهقی). دیگر بار کس سوی من در این باب پیغام نیاردکه گردن زدن فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). اشارت وی در این باب نگاهداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). در آن باب اگر سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چون پیش امیر از این ابواب چیزی میگفتند و وی میشنود و بدش نمی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). پس اگر اندراین باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). هر چه وی [ابوالقاسم] گوید همچنانست که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رائی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374) .از آن باب آن حالها مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) .صواب آن باشد که رسولی بانام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و در این پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). در این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). امیرمسعود در این باب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). در این باب عنایت نامه ای نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). او را در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). عبدوس را بر اثر تو فرستیم تا عیادت ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). وزارت مرا [حسنک] دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). چون بوسهل بسیار در این باب [قتل حسنک] بگفت یکروز.... امیر [مسعود] گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). حق بدست خواجه بونصر است در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). با وزیر در این باب سخن گفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). ایشانرا هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم آنرا باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 692). درباب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدوله والدین در این باب نگاه بایدداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). گفتم زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). چون ویرا [بوسهل] نشانده آید این گناه در گردن وی کردن سزد پس در این باب نامه توان نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). از روی سلامت نیست و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن می گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). منکه بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است... هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). بیغلان به سلطان رسیدند و باز نمود [خواجه احمد] آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و در بابهای دیگرآنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هرچند که یاران داشت دراین باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه درست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). طاهر باب باب بازمیراند و باز می نمود. (تاریخ بیهقی). عقل ز بهر تفکر است درین باب بر تن و بر جانت ای پسر سر و سالار. ناصرخسرو. گفت ازین باب هرچه گفتی تو من ندانسته ام صحیح و سقیم. ناصرخسرو. گوید ملک مرا که عنایت بباب تو چندان کنم که جان عدوبا عنا کنم. مسعود. قوت طبع من کند آسان هرچه از باب شعر شد دشوار. مسعود. دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). تا هر باب که افتتاح کردند به تمامت اشباع میرسانیدند. (کلیله و دمنه). بباب ظلم شدم در جهان عدیم المثل شدم عدیم من و ظلم من نگشت عدیم. سوزنی. راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب. خاقانی. همه مردم دروغزن دیدم راست از هیچ باب نشنیدم. خاقانی. مرا با من از نیستی هست سری دو کس را درین باب محرم ندارم. خاقانی. سلطان در این باب اجازت فرمود و بغراجق ببوشنج آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). شد از نیرنگ این گسترده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی. چو خسرو گفت بسیاری درین باب بزرگان ریختند از دیدگان آب. نظامی. دروغی نگوئیم در هیچ باب بشب باژگونه نبینیم خواب. نظامی. بگفتم هرچه دانستم درین باب تو خواهی نرم باش و خواه بشتاب. نظامی. باسید عامری درین باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم که سعی در همه بابی بقدر وسع توان. سعدی. چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چشمم بروی ساقی وگوشم بقول چنگ فالی بچشم و گوش در این باب میزدم. حافظ. صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل. حافظ. گاه مستی و گه خرابی تو کس نداند که از چه بابی تو. اوحدی. - درباب، درباره . درخصوص. درحق ِ. درامر. درکارِ... بمعنی باره و حق نیز هست همچنانکه گویند: درباب فلانی یعنی در حق فلانی و درباره فلانی. (برهان) (هفت قلزم) (منتخب) (لطائف) (غیاث) (آنندراج). حق ِ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) : برداشت کنم آن کسان را که درباب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی) .امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه...با وی بود تا درباب وی چه رود. (تاریخ بیهقی). و از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). رکابدار ندیمی را گفت درباب حاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت. (تاریخ بیهقی). درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را درباب ما بگردانیدند و وی نیز آنرا که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود بفرمان وی درباب خواجه ژاژ می خائیدم. (تاریخ بیهقی). معلوم نیست که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی) .رای ما درباب تو نیکوتر رایهاست. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت درباب این بازداشته بجای خویش. (تاریخ بیهقی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامۀ سلطانی، فرمانی داده است درباب اسیر بخوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). بازنموده ام پیش از اینکه حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هرات رفت درباب امیرمحمد چه احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مثال داده است دربابی دیگر چون روز آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم... (تاریخ بیهقی). درباب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی) .امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و سزای آن کس که درباب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). گفتم به شغلی بزرگ میروم چون آن درست شود درباب تو نیز جهد کنم. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام... بیارم اما هول تر از این خوانده ام درباب پیغام و واجب دیدم به آوردن آن. (تاریخ بیهقی). گفت بونصر را بگوی آنچه درباب حصیری کرده ای سخت صوابست. (تاریخ بیهقی). امیر... جواب داد شفاعت خواجه را درباب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). سلطان آن فرمود درباب من بنده... که از بزرگی وی سزید. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). خواجه بوالقاسم کثیر بدیوان عرض مینشست و درباب لشکر امیر سخن با وی می گفت. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت [آلتونتاش] ... تا رضاء آن خداوند را درباب ما دریافت. (تاریخ بیهقی). آن کار بزرگ [ولیعهدی] با نام ما [مسعود] راست شد و پس از آن... خواست که آن رای نیکو را که درباب ما داده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم درباب قاسم. (تاریخ بیهقی). دوش سوگند خورد که درباب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود] ... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و درباب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب دربابی سخن گوید از آن ابواب از آن نیکوتر بشنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). ایضاً دستورالعملی درباب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). مشافهه ای دیگر است با وی [ابوالقاسم] دربابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن رود عرضه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). آن خیانتها که وی کرد درباب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند درباب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395) .بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). اگر بودستی خواجۀ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کرد درباب وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369) .از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366) .بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما [احمد حسن] قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جامه های دوخته پیش آوردند و درهر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). بوسهل زوزنی... تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود درباب خوارزمشاه آلتونتاش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319) .بااین همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و درباب ایشان تلبیس میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). رأی نیکو را درباب حاجب که مر ما را بمنزلۀ پدر است و عم تباه گردانید [بوسهل] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). گفتند [غلامان و نزدیکان محمود به مسعود] زندگانی خداوند دراز باد سلطان پدر درباب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). درباب وی [شتربه] تا این غایت جز نیکوئی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی درباب تو تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 125). بگفتیم در باب احسان بسی ولیکن نه شرطست باهرکسی. سعدی (بوستان). - از هرباب، از هر در. هر قسم و هر گونه. انوری گوید: دوش با یار خویش میگفتم سخن دوستدار از هر باب. (آنندراج). نیست نقاش و شبه بنگارد صورت هرچه بیند از هر باب. مسعودسعد. - از باب فلان، ازقبیل فلان و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). ، نهایت.ابتدای چیزی. در حساب حدود، بمعنی غایت است. (منتهی الارب). در حساب و کتاب نهایت چیزی و ابتدای چیزی باشد. (آنندراج)، بمعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج)، در اصطلاح جغرافی، تنگه و آب نای میان دو دریا. (فرهنگ نظام). باب برنگ، رجوع به برنگ شود، باب السماء، راه کاهکشان. (مهذب الاسماء)، باب القوم، سردار ایشان. (آنندراج)، واحد طول: شصت گز زمین بذراع هاشمیه که آن گزیست و دو دانگ گز.آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز. (تاریخ قم ص 109). ، و گاه به صورت ترکیب با کلماتی نظیر، به، در، فتح و امثال آن جمع شود: بباب، در باب (امثلۀ آن گذشت) ، فتح باب: آفتاب از کفش به تب لرز است کانجم جود فتح باب کند. خاقانی. زان نظر کشت زرد عمر مرا تا ابد فتح باب دیدستند. خاقانی. جهان کشت زرد وفا دارد آوخ کز ابر کرم فتح بابی نبیند. خاقانی. گفته نا گفته کند از فتح باب تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب. مولوی. رجوع به فتح باب شود
ناگاه بر زمین زننده، و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود: یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد شد آن خسرو شاهزاده بباد دریغ آن شه پروریده بناز شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز. فردوسی. سدیگر بپرسیدش افراسیاب از ایران و از شهر و از مام و باب. فردوسی. پسر گفت کای باب فرخنده رای چو دشمنش کردی بپرداز جای. فردوسی. نماند برو بوم و نی مام و باب شود پست رودابه و رود آب. فردوسی. ببوسید روی زمین زال زر بسی آفرین خواند بر باب بر. فردوسی. مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد دو ده سال زانگه که بابم بمرد. فردوسی. همه شهر ترکان ترا بس نبود چو باب تو اندر جهان کس نبود. فردوسی. بگیتی نه فرزند ماند نه باب تو بر سوک باب ایچ گونه متاب. فردوسی. سه اندر شبستان گرسیوزند که از مام و از باب باپروزند. فردوسی. از آن سو خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته همی جست راه. فردوسی. که این تاجور شاه لهراسبست که باب جهاندار گشتاسبست. فردوسی. ز پیش پدر بازگشت او بتاب هم از بهر تاج و هم از گفت باب. فردوسی. بدو گفت من خویش گرسیوزم که از مام و از باب باپروزم. فردوسی. که ای باب شیراوژن پهلوان کجا پیل با تو ندارد توان. فردوسی. اگر نام پرسی تو برزوی نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام. فردوسی. گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز از اندازه بیش. فردوسی. بدو گفت شاها مرا باب و مام همی گوش بسترنهادند نام. فردوسی. بدو گفت شیدسب کای جان باب تو خردی مرو سوی او باشتاب. فردوسی. سر بابت از مغز پرداختند مرآن اژدها را خورش ساختند. فردوسی. گر از نام پرسیم برزوست نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام. فردوسی. فراوان سخن راند از افراسیاب ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش] . فردوسی. چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر تو برمن بسستی گمانی مبر. فردوسی. دریغا که باب من آن پهلوان [گیو] بماند ز هجران من ناتوان. فردوسی. که کیخسرو ایدر بدان سان شدست که گوئی برباب مهمان شدست. فردوسی. بدان رفت لرزان بدی مام و باب اگر تافتی بر سرش آفتاب. فردوسی. گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. لبیبی. تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند. منوچهری. یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان گر آدم است بابت و فرزند بابکی. اسدی. اینجهان خوابست، خواب ای پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد روشنیش ای روشنائی چشم باب. ناصرخسرو. وز آنجا در جهان مردمت خواند ز راه مام و باب مهربانت. ناصرخسرو. وز باب و ز مام خویش بربودش تا زو بربود باب و مامش را. ناصرخسرو. همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل ره باب تو همین است برو بر ره باب. ناصرخسرو. عطسۀ او آدم است، عطسۀ آدم مسیح اینت خلف کز شرف عطسۀ او بود باب. خاقانی. خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب. خاقانی. گر بخوانی باب و مامت را بنام نعمت حق بر تو می گردد حرام. عطار. اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایۀ خویشتن پرورش. بوستان. - بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد. ، درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایستۀ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج). - باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست. ، رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف. - باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست. ، بمعنی رایج و مرغوب: بیازاری که دلال است دلدار متاع ناله هم بابست بسیار. زلالی. در مملکت وسیع رحمت هر جنس که می برند بابست. صائب. بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت که این متاع گرانمایه باب صبحدم است. صائب (از آنندراج) - باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن. - نوکرباب: از طبقۀ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود
ناگاه بر زمین زننده، و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود: یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد شد آن خسرو شاهزاده بباد دریغ آن شه پروریده بناز شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز. فردوسی. سدیگر بپرسیدش افراسیاب از ایران و از شهر و از مام و باب. فردوسی. پسر گفت کای باب فرخنده رای چو دشمنش کردی بپرداز جای. فردوسی. نماند برو بوم و نی مام و باب شود پست رودابه و رود آب. فردوسی. ببوسید روی زمین زال زر بسی آفرین خواند بر باب بر. فردوسی. مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد دو ده سال زانگه که بابم بمرد. فردوسی. همه شهر ترکان ترا بس نبود چو باب تو اندر جهان کس نبود. فردوسی. بگیتی نه فرزند ماند نه باب تو بر سوک باب ایچ گونه متاب. فردوسی. سه اندر شبستان گرسیوزند که از مام و از باب باپروزند. فردوسی. از آن سو خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته همی جست راه. فردوسی. که این تاجور شاه لهراسبست که باب جهاندار گشتاسبست. فردوسی. ز پیش پدر بازگشت او بتاب هم از بهر تاج و هم از گفت باب. فردوسی. بدو گفت من خویش گرسیوزم که از مام و از باب باپروزم. فردوسی. که ای باب شیراوژن پهلوان کجا پیل با تو ندارد توان. فردوسی. اگر نام پرسی تو برزوی نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام. فردوسی. گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز از اندازه بیش. فردوسی. بدو گفت شاها مرا باب و مام همی گوش بسترنهادند نام. فردوسی. بدو گفت شیدسب کای جان باب تو خردی مرو سوی او باشتاب. فردوسی. سر بابت از مغز پرداختند مرآن اژدها را خورش ساختند. فردوسی. گر از نام پرسیم برزوست نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام. فردوسی. فراوان سخن راند از افراسیاب ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش] . فردوسی. چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر تو برمن بسستی گمانی مبر. فردوسی. دریغا که باب من آن پهلوان [گیو] بماند ز هجران من ناتوان. فردوسی. که کیخسرو ایدر بدان سان شدست که گوئی برباب مهمان شدست. فردوسی. بدان رفت لرزان بدی مام و باب اگر تافتی بر سرش آفتاب. فردوسی. گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. لبیبی. تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند. منوچهری. یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان گر آدم است بابت و فرزند بابکی. اسدی. اینجهان خوابست، خواب ای پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد روشنیش ای روشنائی چشم باب. ناصرخسرو. وز آنجا در جهان مردمت خواند ز راه مام و باب مهربانت. ناصرخسرو. وز باب و ز مام خویش بربودش تا زو بربود باب و مامش را. ناصرخسرو. همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل ره باب تو همین است برو بر ره باب. ناصرخسرو. عطسۀ او آدم است، عطسۀ آدم مسیح اینت خلف کز شرف عطسۀ او بود باب. خاقانی. خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب. خاقانی. گر بخوانی باب و مامت را بنام نعمت حق بر تو می گردد حرام. عطار. اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایۀ خویشتن پرورش. بوستان. - بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد. ، درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایستۀ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج). - باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست. ، رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف. - باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست. ، بمعنی رایج و مرغوب: بیازاری که دلال است دلدار متاع ناله هم بابست بسیار. زلالی. در مملکت وسیع رحمت هر جنس که می برند بابست. صائب. بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت که این متاع گرانمایه باب صبحدم است. صائب (از آنندراج) - باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن. - نوکرباب: از طبقۀ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود
مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب). سختی رسیده. (ربنجنی). محتاج شونده و درویش. (غیاث). فقیر که درخور ترحم است. آنکه به بلیتی دچار است. مرد بدحال از غایت فقر
مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (منتهی الارب). سختی رسیده. (ربنجنی). محتاج شونده و درویش. (غیاث). فقیر که درخور ترحم است. آنکه به بلیتی دچار است. مرد بدحال از غایت فقر
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج). - داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی. - داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود. ، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج). - داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی. - داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود. ، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید