هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس). گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید برفتن بسیچ. فردوسی. تدبیر ملک را و بسیج نبرد را برتر ز بهمنی و فزون از سکندری. فرخی. بکس رازمگشای در هر بسیچ بداندیش را خوار مشمار ایچ. اسدی. نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا) نه او راست از جان ماباک هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ندارند اسب اندر آن بوم هیچ نه کس داند اندر سواری بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). - بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن: به بسیارخواری نیارم بسیچ که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ. نظامی. - بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن: نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ. فردوسی. که او را نبینند خشنود هیچ همه در فزونیش باشد بسیچ. فردوسی. - بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن: چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در، از من نخواهی بسیچ. (منسوب به فردوسی). - بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن: سپه را چو داری به چیزی بسیچ رسانشان بزودی و مفزای هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). -
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس). گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید برفتن بسیچ. فردوسی. تدبیر ملک را و بسیج نبرد را برتر ز بهمنی و فزون از سکندری. فرخی. بکس رازمگشای در هر بسیچ بداندیش را خوار مشمار ایچ. اسدی. نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا) نه او راست از جان ماباک هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). ندارند اسب اندر آن بوم هیچ نه کس داند اندر سواری بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). - بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن: به بسیارخواری نیارم بسیچ که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ. نظامی. - بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن: نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ. فردوسی. که او را نبینند خشنود هیچ همه در فزونیش باشد بسیچ. فردوسی. - بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن: چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در، از من نخواهی بسیچ. (منسوب به فردوسی). - بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن: سپه را چو داری به چیزی بسیچ رسانشان بزودی و مفزای هیچ. اسدی (گرشاسب نامه). -
باریک اندام و نزار و ضعیف، یقال: هو ضئیل بئیل. (منتهی الارب). خرد در وزن. (اقرب الموارد) ، عرب بائده، عرب اصلی، مقابل مستعربه و متعربه، عرب منقرضه، مانند: عاد. ثمود. طسم. جدیس. عملاق (عمالقه). عبدضخم. جرهم اولی و مدین
باریک اندام و نزار و ضعیف، یقال: هو ضئیل بئیل. (منتهی الارب). خرد در وزن. (اقرب الموارد) ، عرب بائده، عرب اصلی، مقابل مستعربه و متعربه، عرب منقرضه، مانند: عاد. ثمود. طسم. جدیس. عملاق (عمالقه). عبدضخم. جرهم اولی و مدین
شادمان. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مطلع شدن. مرادف بو بردن، احساس کردن و درک کردن: هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک ما ببوی. سعدی. رجوع به بوی شنیدن شود
شادمان. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مطلع شدن. مرادف بو بردن، احساس کردن و درک کردن: هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک ما ببوی. سعدی. رجوع به بوی شنیدن شود
بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمولاً چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم میلادی در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که ’هرلد س. وندربیلت’ از مردم نیویورک در سال 1925 میلادی آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی)
بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمولاً چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم میلادی در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که ’هرلد س. وندربیلت’ از مردم نیویورک در سال 1925 میلادی آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان) نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان) نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)