جدول جو
جدول جو

معنی بئیج - جستجوی لغت در جدول جو

بئیج
برشته کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهیج
تصویر بهیج
شادمان، خوش حال، خوب، نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریج
تصویر بریج
نوعی بازی ورق چهارنفره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
آمادگی نیروی نظامی، اسباب، سامان، ساز و سامان جنگ، برای مثال تدبیر ملک را و بسیج نبرد را / برتر ز بهمنی و فزون از سکندری (فرخی - ۳۸۲)، قصد، اراده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس).
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ.
فردوسی.
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری.
فرخی.
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ.
اسدی.
نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا)
نه او راست از جان ماباک هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن:
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ.
نظامی.
- بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن:
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ.
فردوسی.
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ.
فردوسی.
- بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن:
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ.
(منسوب به فردوسی).
- بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن:
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
-
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخت. بئس.
- عذاب بئیس، عذاب شدید. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باریک اندام و نزار و ضعیف، یقال: هو ضئیل بئیل. (منتهی الارب). خرد در وزن. (اقرب الموارد) ، عرب بائده، عرب اصلی، مقابل مستعربه و متعربه، عرب منقرضه، مانند: عاد. ثمود. طسم. جدیس. عملاق (عمالقه). عبدضخم. جرهم اولی و مدین
لغت نامه دهخدا
دهی از رستاق طبرش (تفرش) همدانی و اصبهانی. (از تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکم کفانیده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوست داشتن کسی را. (از اضداد است). و آن لغتی ردی است از کلام حشو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مساوی و برابر و یکسان.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شادمان. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مطلع شدن. مرادف بو بردن، احساس کردن و درک کردن:
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.
سعدی.
رجوع به بوی شنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جزادهنده احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فرد حساب مفصل. (آنندراج). حسابی که شامل مقداروافر باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بْری / بِ)
بازی دسته جمعی با ورق، که در آن هر بازی کن همیشه یک تن شریک روبروی خود دارد و آن دو باید بنفع یکدیگر بازی کنند. در این بازی معمولاً چهار تن بازی کنند و 52 ورق دارد. نوعی بریج در قرن نوزدهم میلادی در خاور میانه معمول بود و از آنجا به اروپا و آمریکا وارد شد. اکنون منظور از بریج همان بازیی است که ’هرلد س. وندربیلت’ از مردم نیویورک در سال 1925 میلادی آنرا بعمل آورد. (از فرهنگ فارسی معین) (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان)
نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائج. رگی است در ران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعیج
تصویر بعیج
شوی پرست نیکخواه شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیج
تصویر بهیج
شادمان، خوب، نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشیج
تصویر بشیج
مساوی وبرابر ویکسان
فرهنگ لغت هوشیار
آمادگی نیروی نظامی، ساختگی کارها وکار سازیها و ساخته شدن وآماده گردیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیج
تصویر بهیج
((بَ))
شادمان، خوشحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریج
تصویر بریج
((بِ))
نوعی بازی ورق که چهار بازیکن دارد و دو به دو با هم بازی می کنند، در علم پزشکی نام دندان مصنوعی ای است که روی دو دندان طبیعی اطرافش تکیه داده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
((بَ))
فراهم آوردن، تهیه، رخت سفر، آمادگی، تجهیزات، قصد، اراده، آماده کردن نیروهای نظامی و مانند آن برای جنگ
فرهنگ فارسی معین
ابزار، اسباب، سامان، وسایل، آمادگی، آماده سازی، تدارک، تمهید، جنگ افزار، سلاح، سازوبرگ، اراده، عزم، قصد، میل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ببین، نگاه کن، شدن، بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
بریان کن، سرخ کن، کباب کن
فرهنگ گویش مازندرانی
بئوچ
فرهنگ گویش مازندرانی
اهل روستای (بل) واقع در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
فرار کن، بگریز
فرهنگ گویش مازندرانی
پخت کردن، بپز، برشته کن
فرهنگ گویش مازندرانی
کشمکش
فرهنگ گویش مازندرانی