سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مِثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
بالقوه. (فرهنگ فارسی معین). مقابل بالفعل: و بدین جهت گویند هر چیزی را یا بقوتست یا بفعل و هرچه شاید بودن و هنوز نیست... (دانشنامۀ علایی الهیات ص 62 از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قوه شود، گریزگاه، جنگل و بیشه. (از برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) ، خیار دشتی. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، دشت غیر مزروع. (ناظم الاطباء) ، نوعی از مرکبات، به اصطلاح جیرفت. (یادداشت مؤلف)
بالقوه. (فرهنگ فارسی معین). مقابل بالفعل: و بدین جهت گویند هر چیزی را یا بقوتست یا بفعل و هرچه شاید بودن و هنوز نیست... (دانشنامۀ علایی الهیات ص 62 از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قوه شود، گریزگاه، جنگل و بیشه. (از برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) ، خیار دشتی. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، دشت غیر مزروع. (ناظم الاطباء) ، نوعی از مرکبات، به اصطلاح جیرفت. (یادداشت مؤلف)
شبینه. شب مانده. مانده از شب: ماء بیوت، آب شب مانده که سرد شده باشد. (لسان العرب) (اقرب الموارد). آب سرد و شبینه. (منتهی الارب). - بیوت السقاء، شیری که در شب دوشیده شده و در مشک نهاده و سرد شده باشد. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). شیر شب مانده در مشک. (منتهی الارب). - خبز بیوت بائت، نان شب مانده. مقابل نان تازه. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). نان شبینه. (منتهی الارب). ، کاری که کسی شب گذارد به اندیشۀ آن. (منتهی الارب). امری که صاحبش به آن اهمیت دهدو شب را در اندیشۀ آن بسر برد. (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، هم بیوت، اندوهی که در دل ماند. (از لسان العرب)
شبینه. شب مانده. مانده از شب: ماء بیوت، آب شب مانده که سرد شده باشد. (لسان العرب) (اقرب الموارد). آب سرد و شبینه. (منتهی الارب). - بیوت السقاء، شیری که در شب دوشیده شده و در مشک نهاده و سرد شده باشد. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). شیر شب مانده در مشک. (منتهی الارب). - خبز بیوت بائت، نان شب مانده. مقابل نان تازه. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). نان شبینه. (منتهی الارب). ، کاری که کسی شب گذارد به اندیشۀ آن. (منتهی الارب). امری که صاحبش به آن اهمیت دهدو شب را در اندیشۀ آن بسر برد. (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، هم بیوت، اندوهی که در دل ماند. (از لسان العرب)
جمع واژۀ بیت. (منتهی الارب). خانه ها. رجوع به بیت شود، (اصطلاح نجوم) دوازده قسمت فرضی منطقهالبروج که ابتدا از طالع در خلاف جهت حرکت یومی شمرده میشوند. (خانه اول، خانه دوم،... خانه دوازدهم) ، و در علم احکام نجوم اهمیت فراوان دارند. تقسیم منطقهالبروج را به بیوت، تسویهالبیوت و ابتدای تقسیمات را مراکزالبیوت نامند. طریق تقسیم این است که ابتدا بوسیلۀ دایرۀ افق و دائرۀ نصف النهار، منطقهالبروج را بچهار قسمت میکنند، و سپس هر یک از این چهار قسمت را به سه قسمت میکنند (تقسیم اخیر بطرق مختلف بعمل می آید). نقاط تقاطع دایرۀافق با دایره البروج یکی طالع (بر افق شرقی) و دیگر سابع (مبداء خانه هفتم) یا غارب (بر افق غربی) ، و نقاط تقاطع دایرۀ نصف النهار با دایره البروج یکی رابع (زیر افق) و دیگر عاشر (بالای افق) است. هر یک از چهار خانه اول و چهارم و هفتم و دهم را که از چهار نقطۀ مذکور آغاز میشوند و مدار احکام نجوم بر آنها است وتد میخوانند. (از دائره المعارف فارسی). و نیز درباره بیوت دوازده گانه رجوع به التفهیم ص 205 شود
جَمعِ واژۀ بَیْت. (منتهی الارب). خانه ها. رجوع به بیت شود، (اصطلاح نجوم) دوازده قسمت فرضی منطقهالبروج که ابتدا از طالع در خلاف جهت حرکت یومی شمرده میشوند. (خانه اول، خانه دوم،... خانه دوازدهم) ، و در علم احکام نجوم اهمیت فراوان دارند. تقسیم منطقهالبروج را به بیوت، تسویهالبیوت و ابتدای تقسیمات را مراکزالبیوت نامند. طریق تقسیم این است که ابتدا بوسیلۀ دایرۀ افق و دائرۀ نصف النهار، منطقهالبروج را بچهار قسمت میکنند، و سپس هر یک از این چهار قسمت را به سه قسمت میکنند (تقسیم اخیر بطرق مختلف بعمل می آید). نقاط تقاطع دایرۀافق با دایره البروج یکی طالع (بر افق شرقی) و دیگر سابع (مبداء خانه هفتم) یا غارب (بر افق غربی) ، و نقاط تقاطع دایرۀ نصف النهار با دایره البروج یکی رابع (زیر افق) و دیگر عاشر (بالای افق) است. هر یک از چهار خانه اول و چهارم و هفتم و دهم را که از چهار نقطۀ مذکور آغاز میشوند و مدار احکام نجوم بر آنها است وتد میخوانند. (از دائره المعارف فارسی). و نیز درباره بیوت دوازده گانه رجوع به التفهیم ص 205 شود
لقب جان استوارت، (1713- 1792 میلادی) نخست وزیر (1761- 1763 میلادی) انگلستان از حزب توری، مورد اعتمادجورج سوم و پشتیبان هدفهای او در برتری پادشاه، از بین بردن قدرت ویگها و پایان دادن جنگ با فرانسه بود، مردم او را مسبب اعمال شاه میدانستند، از او ناراضی شدند، بعد از اعلان جنگ به اسپانیا (1762 میلادی) و انعقاد معاهدۀ پاریس (1763 میلادی) که منفور مردم انگلستان بود ناچار کناره گیری کرد، (دائره المعارف فارسی)
لقب جان استوارت، (1713- 1792 میلادی) نخست وزیر (1761- 1763 میلادی) انگلستان از حزب توری، مورد اعتمادجورج سوم و پشتیبان هدفهای او در برتری پادشاه، از بین بردن قدرت ویگها و پایان دادن جنگ با فرانسه بود، مردم او را مسبب اعمال شاه میدانستند، از او ناراضی شدند، بعد از اعلان جنگ به اسپانیا (1762 میلادی) و انعقاد معاهدۀ پاریس (1763 میلادی) که منفور مردم انگلستان بود ناچار کناره گیری کرد، (دائره المعارف فارسی)
شهری است واقع در جنوب غربی ایالت ’مونتانا’ی ایالات متحدۀ امریکا و 33251 تن سکنه دارد و بر بزرگترین نهشتهای معدنی (نقره، روی، منگنز و مخصوصاً مس) جهان قرار دارد، پس از کشف معادن طلا و نقره رونق گرفت و پس از کشف مس در حدود 1880 میلادی رونقش افزون شد، (دائره المعارف فارسی)
شهری است واقع در جنوب غربی ایالت ’مونتانا’ی ایالات متحدۀ امریکا و 33251 تن سکنه دارد و بر بزرگترین نهشتهای معدنی (نقره، روی، منگنز و مخصوصاً مس) جهان قرار دارد، پس از کشف معادن طلا و نقره رونق گرفت و پس از کشف مس در حدود 1880 میلادی رونقش افزون شد، (دائره المعارف فارسی)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب: تیز در ریش و کفل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). دَرَز. سِبا. سِباله. سبلتان. سبله. سبیل. سَودَل. شارب: تیز در ریش و کفْل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تَفَث، آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خُنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صُهُب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). بِرّ. بَرّ. و رجوع به بر شود
دهی از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار بادویست تن سکنه. آب آن از باران و محصول آنجا جو، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار بادویست تن سکنه. آب آن از باران و محصول آنجا جو، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)