جدول جو
جدول جو

معنی ایستادن - جستجوی لغت در جدول جو

ایستادن
سرپا بودن، برپا شدن، برخاستن، درنگ کردن، توقف کردن، کنایه از مقاومت کردن، اقامت کردن، شدن
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
ایستادن
(کَ کَ دَ)
پهلوی ’استاتن’، ایرانی باستان، ’اوی - شتا’ جزو اول پیشوند و جزو دوم مشتق از ’ست’ (شت لهجۀ جنوب غربی) در اوستا ’ستا’ (ایستادن). (از حاشیۀ برهان چ معین). اقامت کردن و درنگی کردن و منتظر شدن. (ناظم الاطباء). حوصله کردن. صبر کردن. شکیبایی نمودن. توقف و درنگ کردن:
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی مایست.
فردوسی.
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد.
نظامی.
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
اگر تو هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
- به جنگ ایستادن، در جنگ شدن:
درآمد برابر به جنگ ایستاد
بر آن دشمنان چشم خود برگشاد.
فردوسی.
- به حرب ایستادن، در جنگ شدن:
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یازند.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
ایستادن
شکیبائی نمودن، توقف و درنگ کردن، حوصله کردن، صبر کردن
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
ایستادن
((دَ))
برخاستن، توقف کردن، پایداری، عمل کردن
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
فرهنگ فارسی معین
ایستادن
متوقف شدن
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
فرهنگ واژه فارسی سره
ایستادن
قیام
متضاد: جلوس، نشستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایستادن
للوقوف
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به عربی
ایستادن
Halt, Stand
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ایستادن
arrêter, se tenir debout
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ایستادن
detener, estar de pie
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ایستادن
остановиться , стоять
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به روسی
ایستادن
anhalten, stehen
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به آلمانی
ایستادن
зупинятися , стояти
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ایستادن
zatrzymać, stać
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به لهستانی
ایستادن
停止 , 站立
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به چینی
ایستادن
parar, ficar de pé
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ایستادن
থামানো , দাঁড়িয়ে থাকা
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به بنگالی
ایستادن
رکنا , کھڑا ہونا
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به اردو
ایستادن
simama, kusimama
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ایستادن
durmak
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ایستادن
멈추다 , 서다
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به کره ای
ایستادن
止まる , 立つ
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ایستادن
לעצור , לעמוד
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به عبری
ایستادن
fermarsi, stare in piedi
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ایستادن
berhenti, berdiri
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ایستادن
หยุด , ยืน
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به تایلندی
ایستادن
stoppen, staan
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به هلندی
ایستادن
रुकना , खड़ा होना
تصویری از ایستادن
تصویر ایستادن
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَ گُ تَ)
برخاستن. به پای شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دانی ز چه سرنزیده افتو
یارم نه ورایستاده از خو.
(یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ)
بازایستادن. واایستدن. واایستیدن. واستادن (در تداول عامه). امتناع. توقف. وقوف. اقلاع. احجام: اقصام، واایستادن باران و تب. ارقاء، واایستادن خون و اشک. (تاج المصادر بیهقی) ، واایستادن از چیزی، نکردن آن
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ دَ)
ایستادن. قائم شدن، أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار) .طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن: اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بودبتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615). درایستادو هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص 593) .من (بونصرمشکان) درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294). طفق، طفقان، طفوق، درایستادن در کاری. (دهار). قنوت، در نمازدرایستادن. (تاج المصادر بیهقی)، به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن: و در بلخ در ایستاد (بوسهل) و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177) .پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189)، مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن: من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414)، اقامت کردن. ماندن، پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن: از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقۀ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص 97)، موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغه، با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ظَ)
بپا خاستن. قائم شدن.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لایق ایستادن. شایستۀ قیام. مقابل نشستنی. (فرهنگ فارسی معین). آنچه لایق ایستادن باشد، دارو در دهان ستور ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واایستادن
تصویر واایستادن
بازایستادن، امتناع، توقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستادنی
تصویر ایستادنی
لایق ایستادن شایسته قیام مقابل نشستنی
فرهنگ لغت هوشیار