جدول جو
جدول جو

معنی ایرام - جستجوی لغت در جدول جو

ایرام
(اِ تِ)
آماسیدن پستان ناقه، (از ’ورم’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ایرام
آماسیدن، آماس کردن پستان آماس پستان
تصویری از ایرام
تصویر ایرام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایرام
تصویر بایرام
(پسرانه)
عید، جشن، ترکی شده پدرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرام
تصویر بیرام
(پسرانه)
بایرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایران
تصویر ایران
(دخترانه)
مکان آریائیان، محل زندگی آریائی ها، نام کشور باستانی ما، از نظر لغوی هم ریشه با کلمه آریا و ایرج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اکرام
تصویر اکرام
بزرگ داشتن، گرامی داشتن، احترام کردن، بخشش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهرام
تصویر اهرام
هرم ها، اجسام مخروطی شکل با مثلث هایی که همه به یک راس مشترک منتهی شوند، جمع واژۀ هرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورام
تصویر اورام
ورم ها، برآمدگی هایی در بدن به واسطۀ آسیب یا صدمه یا بیماری، آماس ها، جمع واژۀ ورم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرام
تصویر ابرام
اصرار کردن، پافشاری کردن در امری، در علم حقوق تایید حکم یک دادگاه در دادگاه بالاتر یا هم ارزش، استوار کردن، استواری، به ستوه آوردن، تایید کردن
فرهنگ فارسی عمید
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن:
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالاندارد رواست.
ابوشکور.
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟
خسروی.
و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید.
(حدود العالم).
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
جهاندار پیروز بنواختشان
چنان چون ببایست بنشاختشان.
فردوسی.
که من هرچه بایست کردم همه
بخاک آوریدم سراسر رمه.
فردوسی.
که اندرخور باغ بایستمی
اگر تنگ بودی نشایستمی.
فردوسی.
چنان چون ببایست برساختند
ز هرسو طلایه برون تاختند.
فردوسی.
به زر و بگوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام.
فرخی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی.
منوچهری.
و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی).
کمر بسته همی تازی و می نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی.
ناصرخسرو.
گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
ای شده جان با جمالت همنفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دادار جهان مشفق بر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.
خاقانی.
، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند:
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان تو شرم آرد ازکار خویش.
فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.
فردوسی.
عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
مرو با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بماند بدام.
اسدی.
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر ز آویختن.
اسدی.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211).
- دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه:
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق بود دربایست.
خاقانی.
- دربایستن، ضرور بودن:
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد هم چو نیک درباید.
سنائی.
- درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78).
- رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن
از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایراه
تصویر ایراه
ساحل کنار دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایقام
تصویر ایقام
چیره شدن، خوار داشت، باز داشت خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهرام
تصویر اهرام
اجسام مخروطی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراث
تصویر ایراث
وارث گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایرال
تصویر ایرال
محیط و پیرامون و گرداگرد ودایره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراق
تصویر ایراق
آرایش برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
در آوردن، ذکر نمودن، بیان کردن، فرود آوردن، وارد ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایتام
تصویر ایتام
یتیم دار شدن زن، جمع یتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراب
تصویر ایراب
رسیدن، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلام
تصویر ایلام
بدرد آوردن دردمند کردن الم افکندن، دردمند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایهام
تصویر ایهام
در وهم و گمان افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورام
تصویر اورام
جمع ورم، آماس ها جمع ورم آماسها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکرام
تصویر اکرام
گرامی کردن، بزرگ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضرام
تصویر اضرام
فروزاندن دامن زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطرام
تصویر اطرام
چرک دندانی، گنده دهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرام
تصویر بیرام
ویران، ویرانه، بیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصرام
تصویر اصرام
جماعت وگروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازرام
تصویر ازرام
بریدن باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
آهنگ حج کردن، بحرمت شدن، در حرمتی که هتک آن روا نیست درآمدن، حرم وحریم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع جرم، تن ها پیکرها، توده ها، اجسام (و بیشتر استعمال اجرام در لطیف است و اجسام در کثیف) پیکرها، جرم های فلکی ستارگان،جمع جرم گناهان یا اجرام بسیط (بسیطه)، موجودات و کاینات سماوی وجوی مانند افلاک و کواکب و غیره، اجسام غیر مرکبه و یا مرکب از عناصر متساوی الاجزاءجمع جرم تن ها اجسام (و بیشتر استعمال اجرام در لطیف است و اجسام در کثیف) پیکرها، جرم های فلکی ستارگان،جمع جرم گناهان یا اجرام بسیط (بسیطه)، موجودات و کاینات سماوی و جوی مانند افک و کواکب و غیره، اجسام غیر مرکبه و یا مرکب از عناصر متساوی اجزاء مانند ط نقره آهن. یا اجرام چرخ. افک و ستارگان اجرام سماوی. اجرام بسیط یا اجرام علوی. اجرام بسیط یا اجرام عنصری. اجسام خاکی. یا اجرام فلکی. اجرام بسیط یااجرام مرکب (مرکبه) اجسامی که مرکب از عناصر مختلفه الطبایع باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرام
تصویر ابرام
در امری پافشاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغرام
تصویر اغرام
به مرگ نفکندن، تاوان نهادن، وامدار کردن، آزمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
خرده، ناکارایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکرام
تصویر اکرام
بزرگ داشت، گرامی داشت، نواخت، ارج نهادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابرام
تصویر ابرام
پافشاری، پافشاری کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه فارسی سره