جمع واژۀ اکمه. (متن اللغه (اقرب الموارد). رجوع به اکمه شود، کلأ اکمه، گیاه بسیار. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه رنگش دگرگون شده است، روز آفتابی که گرد و تیرگی داشته باشد، آنکه عقل وی زایل شده است. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ اَکَمَه. (متن اللغه (اقرب الموارد). رجوع به اکمه شود، کلأ اکمه، گیاه بسیار. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه رنگش دگرگون شده است، روز آفتابی که گرد و تیرگی داشته باشد، آنکه عقل وی زایل شده است. (از اقرب الموارد)
آستین ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جامه را آستین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، جمع واژۀ کنف به معنی پناه. (از آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به کنف شود
آستین ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جامه را آستین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، جَمعِ واژۀ کنف به معنی پناه. (از آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به کنف شود
تمام گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کامل کردن و تمام کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکمیل. تمام کردن. بپایان رسانیدن. به نهایت بردن: پس از اکمال سجدتین. (یادداشت مؤلف) ، درمانده و بند شدن زبان کسی، ستبر و درشت وشوخگین گردیدن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شقه بستن دست. (المصادر زوزنی). شغه بستن دست یعنی آبله. (دهار). آبله کردن دست. (آنندراج) ، کند شدن دست از کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
تمام گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کامل کردن و تمام کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکمیل. تمام کردن. بپایان رسانیدن. به نهایت بردن: پس از اکمال سجدتین. (یادداشت مؤلف) ، درمانده و بند شدن زبان کسی، ستبر و درشت وشوخگین گردیدن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شقه بستن دست. (المصادر زوزنی). شغه بستن دست یعنی آبله. (دهار). آبله کردن دست. (آنندراج) ، کند شدن دست از کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
اکمال. قی. (مؤید الفضلاء). قی و قی آورنده. (ناظم الاطباء). قی و استفراغ بود و آنرا شکوفه نیز گویند و در برخی فرهنگها اکمال به لام مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از هفت قلزم). و رجوع به اکمال شود.
اکمال. قی. (مؤید الفضلاء). قی و قی آورنده. (ناظم الاطباء). قی و استفراغ بود و آنرا شکوفه نیز گویند و در برخی فرهنگها اکمال به لام مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از هفت قلزم). و رجوع به اکمال شود.
کمیت گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکمات و اکمیتات شود، جمع واژۀ کن ّ، به معنی پرده ها. (آنندراج). جمع واژۀ کن ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به کن شود
کمیت گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکمات و اکمیتات شود، جَمعِ واژۀ کَن ّ، به معنی پرده ها. (آنندراج). جَمعِ واژۀ کَن ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به کن شود
در کمین نشاندن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، احاطه کردن قوم کسی را. (از (ناظم الاطباء). در پناه خود آوردن. (آنندراج) ، برای حاجتی پیش کسی رفتن و یاری کردن آن کس در آن حاجت. (از اقرب الموارد) ، در یمین ویساری واقع شدن. (ناظم الاطباء) ، یاری دادن شکار شکارگر را برای صید. (از اقرب الموارد)
در کمین نشاندن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، احاطه کردن قوم کسی را. (از (ناظم الاطباء). در پناه خود آوردن. (آنندراج) ، برای حاجتی پیش کسی رفتن و یاری کردن آن کس در آن حاجت. (از اقرب الموارد) ، در یمین ویساری واقع شدن. (ناظم الاطباء) ، یاری دادن شکار شکارگر را برای صید. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ کیّت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کیت شود، و یا. (یادداشت مؤلف) : شوم گفت و برم سرش را ز تن وگر بسته آرم برین انجمن. فردوسی. اگر بر نهم ساو و باژ گران وگر کس نمانم به مازندران. فردوسی. کنون تا ببینم که با جام می همی سست باشی وگر سخت پی ؟ فردوسی. چو دشمن همی جان ستاند نه چیز بکوشیم ناچار یکبار نیز اگر سر بسر تن به کشتن دهیم وگر تاج شاهی به سر برنهیم. فردوسی. درنگ آوریدی نه از کاهلی سبب پیری آمد وگربددلی. فردوسی. ، آیا. (یادداشت مؤلف) : بگفتم که تو بازگو مر مرا اگر مهتری یا که هی کهتری. نجیبی. ، به معنی ’یا’. بدین معنی به قول شمس قیس از مختصات مردم ابیورد و سرخس بوده، و گوید که انوری این کلمه را آورده است ولی باید دانست فردوسی ’اگر’ و ’ور’ و ’ار’ را به ’ معنی ’یا’ و ’ویا’ بسیار استعمال کرده است. (فرهنگ فارسی معین). اگر و مخفف آن (گر، ار) به معنی، یا، یا که، ویا که آید. (از یادداشت مؤلف). در حدائق العجم آمده که: سرخسیان بجای یای تردید استعمال کنند. ولی حق آن است که استعمال اگر بجای یای تردید خصوصیتی به اهل سرخس ندارد بلکه قدما عموماً و اهل خراسان خصوصاً در این معنی بکار برده اند. (از آنندراج) : تلی هرسویی مرغ نخجیر بود اگر کشته گر خستۀ تیر بود. فردوسی. هر آن کس که بود اندر آن بارگاه گنه کار بودند اگر بیگناه. فردوسی. چنین گفت با خویشتن رشنواد که این بانگ رعدست اگر تندباد. فردوسی. گوزن است اگر آهوی دلبر است شکار چنین درخور مهتر است. فردوسی. بباشید تا من بدین رزمگاه اگر سردهم گر ستانم کلاه. فردوسی. ازین دو برون نیستش سرنوشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت. اسدی. کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر اگر بندگی کردن ار داروگیر. اسدی. همه جان به یک ره به کف برنهیم اگر کام یابیم اگر سر دهیم. اسدی. بزرگی یکی گوهر پربهاست ورا جای در کام نر اژدهاست چو خواهی سوی آن گهر دست برد اگر مه شوی گر نه خایدت خرد. اسدی. نظم و امثال... کمتر نوشتیم مگربیتی که... دلاویز باشد اگر استشهادی درخور آید. (مجمل التواریخ والقصص). هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی. (مجمل التواریخ والقصص). ضحاک بن سفیان... گفت مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه... عایشه گفت ایشان نیکوتر اگر تو؟ گفت: من. (کیمیای سعادت). این طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است. انوری. ، در صورتی که ’اگر’ ومخفف آن ’ار’ پس از سوگند آید، جمله معنی منفی دهد. (فرهنگ فارسی معین) : به خدای اربه حق جواب دهند یا به کس نور آفتاب دهند. سنایی (حدیقۀ ص 691 از فرهنگ فارسی معین). ، چون. وقتی که. (یادداشت مؤلف) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسایی. ، گاهی به معنی اگرچه آید. (از آنندراج). ولو. هرچند. حالا که. (یادداشت مؤلف) : به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب. سوزنی. جمله سخن ایشان شرح احادیث و قرآن دیدم و خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم. (تذکرهالاولیاء عطار). روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است ناف هفته است اگر غرۀ ماه رجب است. ؟ (از آنندراج). - امثال: اگر دیر گفتی گل گفتی. (امثال و حکم دهخدا). ، متقدمان در شواهد ذیل اگر و مخففهای آن را آن چنان به کار برده اند که گویی جواب شرط (فبها) همیشه محذوف باشد: اگرفلان کار بکنی (فبها) وگرنه کیفر آن را خواهی دید. با این فرض که جواب شرط محذوف است اگر معنی شرط را رساند و همواره پس از چنین جمله ’وگرنه’ یا ’اگرنه’ یا ’و الا’ آید. و در صورتی که این فرض را فروگذاریم اگر در این گونه شواهد به معانی باید، مگر و جز اینکه به نظر می آید. (از یادداشت مؤلف با تصرف) : ملک گفت اگر فرمان من کنی واگرنه دربانان را برخوانم تا سرت را برگیرند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر دخت مرا با من سپاری وگرنه خون کنم دریا به زاری. (ویس و رامین). اگر ویس مرا با من نمایی وگرنه زین شهنشاهی برآیی. (ویس و رامین). و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 51). شاه اگر جفت داد گشت و سداد ورنه ملکش بود چو ملکت عاد. سنایی. رای آن است که رسول فرستیم، اگر ما را به صلح اجابت می کند و اگر نه در شهرها بپراکنیم. (کلیله و دمنه). زکریا بگریخت... در عقبش بیامدند درختی را دیدند ابلیس ایشان را گفت این درخت را ببرید اگر در میان کشته شود وگرنه زیانی ندارد. (مجمل التواریخ والقصص). یک روز به جمل از اهل علم بگذشت (حاتم اصم) و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است. (تذکرهالاولیاء عطار). بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی واگرنه فسونی کنم تا که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ والقصص). یا باید دست به قبضۀ شمشیر زد و گفت به روان داراب و فیلقوس که اگر راست بگویی و الا بدین شمشیر گردنت بزنم. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). برو این پادشاه را بگوی که اگر بگذری و بروی و الا همین ساعت فرودآیم و ترا و لشکر ترا در زیر پی بسپرم. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). برادر چنین داد وی را جواب که راییست این سخت نغز و صواب اگر چاره سازی وگرنه کنون بخواهندم از مصر بردن برون. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خواه. چه. اعم از. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف) : این تبع و هرچه اندرملک بودند بیشتر از فرزندان او بودند و آن ملکان بودند ایشان را همه تبابعه خواندندی. اگرتبع نام بودندی و اگرنه... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چون پادشاه دادگر بود ملک بتواند نگاه داشتن اگر مرد بود (پادشاه) و اگر زن بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). خنک آنک ازو نیکویی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار. فردوسی. چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز به خواب اگر کشته گر زنده آید به دست ببیند سر تیغ یزدان پرست. فردوسی. که تا من به گیتی بدم زنده را ز ترکان اگر شاه و گر بنده را هر آن کس که یابم سرش را ز تن ببرم از آن مرز و آن انجمن. فردوسی. بر آنم که با او شوم هم نبرد اگر کام دل یابم ار مرگ و درد. فردوسی. بدو گفت هرکس که فرزانه بود اگر خویش بودار ز بیگانه بود. فردوسی. نشان جست باید ز هر کشوری اگر مهتری باشد ار کهتری. فردوسی. اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ از اوبرنگردد به هنگام جنگ. فردوسی. قلاع ایراهستان بیش از آن است که بر توان شمردن کنی. به هر دیهی حصاری است اگر بر سنگ و اگر سر تل و اگر بر زمین و همه گرمسیر بغایت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 160)، کاش. کاشکی: تا نگردی تو گرفتار اگر که اگر آن کردمی یا آن دگر. مولوی. - اگر و مگر، اگر مگر. شک. تردید: معطیان را اگر است و مگر اندر سخنان سخنان تو همه بی اگر و بی مگر است. امیرمعزی. اگر را با مگر تزویج کردند از ایشان بچه ای شد کاشکی نام. ؟. و رجوع به مادۀ اگر مگر شود
جَمعِ واژۀ کَیِّت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کیت شود، و یا. (یادداشت مؤلف) : شوم گفت و برم سرش را ز تن وگر بسته آرم برین انجمن. فردوسی. اگر بر نهم ساو و باژ گران وگر کس نمانم به مازندران. فردوسی. کنون تا ببینم که با جام می همی سست باشی وگر سخت پی ؟ فردوسی. چو دشمن همی جان ستاند نه چیز بکوشیم ناچار یکبار نیز اگر سر بسر تن به کشتن دهیم وگر تاج شاهی به سر برنهیم. فردوسی. درنگ آوریدی نه از کاهلی سبب پیری آمد وگربددلی. فردوسی. ، آیا. (یادداشت مؤلف) : بگفتم که تو بازگو مر مرا اگر مهتری یا که هی کهتری. نجیبی. ، به معنی ’یا’. بدین معنی به قول شمس قیس از مختصات مردم ابیورد و سرخس بوده، و گوید که انوری این کلمه را آورده است ولی باید دانست فردوسی ’اگر’ و ’ور’ و ’ار’ را به ’ معنی ’یا’ و ’ویا’ بسیار استعمال کرده است. (فرهنگ فارسی معین). اگر و مخفف آن (گر، ار) به معنی، یا، یا که، ویا که آید. (از یادداشت مؤلف). در حدائق العجم آمده که: سرخسیان بجای یای تردید استعمال کنند. ولی حق آن است که استعمال اگر بجای یای تردید خصوصیتی به اهل سرخس ندارد بلکه قدما عموماً و اهل خراسان خصوصاً در این معنی بکار برده اند. (از آنندراج) : تلی هرسویی مرغ نخجیر بود اگر کشته گر خستۀ تیر بود. فردوسی. هر آن کس که بود اندر آن بارگاه گنه کار بودند اگر بیگناه. فردوسی. چنین گفت با خویشتن رشنواد که این بانگ رعدست اگر تندباد. فردوسی. گوزن است اگر آهوی دلبر است شکار چنین درخور مهتر است. فردوسی. بباشید تا من بدین رزمگاه اگر سردهم گر ستانم کلاه. فردوسی. ازین دو برون نیستش سرنوشت اگر دوزخ جاودان گر بهشت. اسدی. کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر اگر بندگی کردن ار داروگیر. اسدی. همه جان به یک ره به کف برنهیم اگر کام یابیم اگر سر دهیم. اسدی. بزرگی یکی گوهر پربهاست ورا جای در کام نر اژدهاست چو خواهی سوی آن گهر دست برد اگر مه شوی گر نه خایدت خرد. اسدی. نظم و امثال... کمتر نوشتیم مگربیتی که... دلاویز باشد اگر استشهادی درخور آید. (مجمل التواریخ والقصص). هرچند از آن شراب و اگر آب فروکردندی هیچ کم نیامدی. (مجمل التواریخ والقصص). ضحاک بن سفیان... گفت مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه... عایشه گفت ایشان نیکوتر اگر تو؟ گفت: من. (کیمیای سعادت). این طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است. انوری. ، در صورتی که ’اگر’ ومخفف آن ’ار’ پس از سوگند آید، جمله معنی منفی دهد. (فرهنگ فارسی معین) : به خدای اربه حق جواب دهند یا به کس نور آفتاب دهند. سنایی (حدیقۀ ص 691 از فرهنگ فارسی معین). ، چون. وقتی که. (یادداشت مؤلف) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسایی. ، گاهی به معنی اگرچه آید. (از آنندراج). ولو. هرچند. حالا که. (یادداشت مؤلف) : به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب. سوزنی. جمله سخن ایشان شرح احادیث و قرآن دیدم و خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبه کرده باشم. (تذکرهالاولیاء عطار). روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است ناف هفته است اگر غرۀ ماه رجب است. ؟ (از آنندراج). - امثال: اگر دیر گفتی گل گفتی. (امثال و حکم دهخدا). ، متقدمان در شواهد ذیل اگر و مخففهای آن را آن چنان به کار برده اند که گویی جواب شرط (فبها) همیشه محذوف باشد: اگرفلان کار بکنی (فبها) وگرنه کیفر آن را خواهی دید. با این فرض که جواب شرط محذوف است اگر معنی شرط را رساند و همواره پس از چنین جمله ’وگرنه’ یا ’اگرنه’ یا ’و الا’ آید. و در صورتی که این فرض را فروگذاریم اگر در این گونه شواهد به معانی باید، مگر و جز اینکه به نظر می آید. (از یادداشت مؤلف با تصرف) : ملک گفت اگر فرمان من کنی واگرنه دربانان را برخوانم تا سرت را برگیرند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). اگر دخت مرا با من سپاری وگرنه خون کنم دریا به زاری. (ویس و رامین). اگر ویس مرا با من نمایی وگرنه زین شهنشاهی برآیی. (ویس و رامین). و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 51). شاه اگر جفت داد گشت و سداد ورنه ملکش بود چو ملکت عاد. سنایی. رای آن است که رسول فرستیم، اگر ما را به صلح اجابت می کند و اگر نه در شهرها بپراکنیم. (کلیله و دمنه). زکریا بگریخت... در عقبش بیامدند درختی را دیدند ابلیس ایشان را گفت این درخت را ببرید اگر در میان کشته شود وگرنه زیانی ندارد. (مجمل التواریخ والقصص). یک روز به جمل از اهل علم بگذشت (حاتم اصم) و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است. (تذکرهالاولیاء عطار). بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی واگرنه فسونی کنم تا که ناچیز گردی. (مجمل التواریخ والقصص). یا باید دست به قبضۀ شمشیر زد و گفت به روان داراب و فیلقوس که اگر راست بگویی و الا بدین شمشیر گردنت بزنم. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). برو این پادشاه را بگوی که اگر بگذری و بروی و الا همین ساعت فرودآیم و ترا و لشکر ترا در زیر پی بسپرم. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). برادر چنین داد وی را جواب که راییست این سخت نغز و صواب اگر چاره سازی وگرنه کنون بخواهندم از مصر بردن برون. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خواه. چه. اعم از. اعم از اینکه. (یادداشت مؤلف) : این تبع و هرچه اندرملک بودند بیشتر از فرزندان او بودند و آن ملکان بودند ایشان را همه تبابعه خواندندی. اگرتبع نام بودندی و اگرنه... (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). چون پادشاه دادگر بود ملک بتواند نگاه داشتن اگر مرد بود (پادشاه) و اگر زن بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). خنک آنک ازو نیکویی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار. فردوسی. چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز به خواب اگر کشته گر زنده آید به دست ببیند سر تیغ یزدان پرست. فردوسی. که تا من به گیتی بدم زنده را ز ترکان اگر شاه و گر بنده را هر آن کس که یابم سرش را ز تن ببرم از آن مرز و آن انجمن. فردوسی. بر آنم که با او شوم هم نبرد اگر کام دل یابم ار مرگ و درد. فردوسی. بدو گفت هرکس که فرزانه بود اگر خویش بودار ز بیگانه بود. فردوسی. نشان جست باید ز هر کشوری اگر مهتری باشد ار کهتری. فردوسی. اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ از اوبرنگردد به هنگام جنگ. فردوسی. قلاع ایراهستان بیش از آن است که بر توان شمردن کنی. به هر دیهی حصاری است اگر بر سنگ و اگر سر تل و اگر بر زمین و همه گرمسیر بغایت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 160)، کاش. کاشکی: تا نگردی تو گرفتار اگر که اگر آن کردمی یا آن دگر. مولوی. - اگر و مگر، اگر مگر. شک. تردید: معطیان را اگر است و مگر اندر سخنان سخنان تو همه بی اگر و بی مگر است. امیرمعزی. اگر را با مگر تزویج کردند از ایشان بچه ای شد کاشکی نام. ؟. و رجوع به مادۀ اگر مگر شود
نام قصبه ایست در مغرب اقصی یعنی کشور مراکش. دراوائل ظهور اسلام شهر بزرگی بوده و دارای باغها و باغچه های سرسبز و بسیار حاصل خیر بود و به دو قسمت تقسیم میشده که یکی را (اغمات ایلان) و دیگری را (اغمات وریکه) می گفتند و نهر بزرگی داشته که در زمستان منجمدمی شده و پل زیبائی بر آن ساخته بودند و بگفتۀ ابن خلکان: شهرکی باشد بدان سوی مراکش و فاصله آن دو یک روزه راه است. و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ص 311 و تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی شود
نام قصبه ایست در مغرب اقصی یعنی کشور مراکش. دراوائل ظهور اسلام شهر بزرگی بوده و دارای باغها و باغچه های سرسبز و بسیار حاصل خیر بود و به دو قسمت تقسیم میشده که یکی را (اغمات ایلان) و دیگری را (اغمات وریکه) می گفتند و نهر بزرگی داشته که در زمستان منجمدمی شده و پل زیبائی بر آن ساخته بودند و بگفتۀ ابن خلکان: شهرکی باشد بدان سوی مراکش و فاصله آن دو یک روزه راه است. و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ص 311 و تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی شود
شاد گردانیدن کسی را به غم دشمن: اشمته اﷲ به، شاد گرداند او را خدای به غم دشمن. (منتهی الارب). شاد شدن به غم دشمن. (آنندراج). شادکامه کردن دشمن. (زوزنی). شادمانه کردن دشمن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). شادکام کردن دشمن. (تاج المصادر بیهقی) : ’فلاتشمت بی الاعداء’. (قرآن 7 / 150). و صاحب اقرب الموارد آرد: اشمته اﷲ بعدوه، یعنی او را مورد شماتت و نکوهش دشمن قرار داد و دشمن با او آنچنان کرد که نتیجۀ شماتت او بود یا بخاطر شماتت با وی بدی کرد وگاه شماتت از جانب دوست و مشفق به کسی است که دلدادۀ اوست و از وی روی گردان نیست، چنانکه شاعر گوید: و اشمت ّ بی من کان فیک یلوم. (از اقرب الموارد)
شاد گردانیدن کسی را به غم دشمن: اشمته اﷲ به، شاد گرداند او را خدای به غم دشمن. (منتهی الارب). شاد شدن به غم دشمن. (آنندراج). شادکامه کردن دشمن. (زوزنی). شادمانه کردن دشمن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). شادکام کردن دشمن. (تاج المصادر بیهقی) : ’فلاتُشْمِت ْ بی الاَعْداءَ’. (قرآن 7 / 150). و صاحب اقرب الموارد آرد: اشمته اﷲ بعدوه، یعنی او را مورد شماتت و نکوهش دشمن قرار داد و دشمن با او آنچنان کرد که نتیجۀ شماتت او بود یا بخاطر شماتت با وی بدی کرد وگاه شماتت از جانب دوست و مشفق به کسی است که دلدادۀ اوست و از وی روی گردان نیست، چنانکه شاعر گوید: و اشمت ِّ بی من کان فیک ِ یلوم. (از اقرب الموارد)